نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 02-04-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Lightbulb داستان جشن فرخنده (جلال آل احمد)


عصر كه از مدرسه برگشتم خواهر بزرگم با بچه‌ی شیرخوره‌اش آمده بود خانه‌ی ما. خانه‌شان توی یكی از پسكوچه‌های نزدیك خودمان بود. و روز هم می‌توانست بیاید و برود. سرو گوشی توی كوچه آب می‌داد و چشم آجانها را كه دور می‌دید بدو می‌آمد. سرش را با یك چارقد قرمز بسته بود. لابد باز آمده بود حمام. بچه‌اش وق می‌زد و حوصله‌ی آدم را سر می‌برد. و مشهدی حسین مؤذن مسجد هی می‌آمد و می‌رفت و قلیان و چای می‌برد. لابد بابام مهمان داشت. و مادرم چایی مرا كه می‌ریخت داشت به خواهرم می‌گفت:

- میدونی ننه؟ چله سرش افتاده. حیف كه توپ مرواری رو سر به نیست كرده‌ن. وگنه بچه رو دو دفعه كه از زیرش رد می‌كردی انگار آبی كه رو آتش بریزی.

و من یادم افتاد كه وقتی كلاس اول بودم چقدر از سروكول همین توپ بالا رفته بودم و با شیرهای روی دوشش بازی كرده بودم و لای چرخ‌هایش قایم باشك كرده بودیم و روی حوض آن طرف‌ترش كه وسط كاج‌های بلند میدان ارك بود سنگ پله پله كرده بودیم. سنگ روی آب سبز حوض هفت پله هشت پله می‌رفت. حتی ده پله. و چه كیفی داشت! و چایی‌ام را با یك تكه سنگك هورت كشیدم.

- حالا بیا یك كار دیگه بكن ننه. ورش دار ببر دم كمیسری از زیر قنداق تفنگ درش كن.

- مادر مگه این روزها می‌شه اصلا طرف كمیسری رفت؟ خدا بدور!

- خوب ننه چرا نمیدی شوهرت ببره؟ سه دفعه از زیر قنداق تفنگ درش كنه بعد هم یك گوله نبات بده به صاحب تفنگ.

و داشتند بحث می كردند كه صاحب تفنگ دولت است یا خود پاسبان‌ها كه من چایی دومم را هرت كشیدم و رفتم سراغ دفترچه‌ی‌ تمبرم. هنوز به صفحه‌ی برج مارپیچ نرسده بودم كه صدای مادرم درآمد.

- ننه قربون شكلت برو،‌ دو سه تا بغل هیزم بیار پای حموم. بدو باریكلا.

فیشی كردم و دفتر را ورق زدم انگار نه انگار كه مادرم حرفی زده. این بار خواهرم به صدا درآمد كه:

- خجالت بكش پسر گنده. میخای خودش بره هیزم بیاره؟ چرك از سر و روی خودت هم بالا میره. تو كه حرف گوش كن بودی.

این حمام سرخانه هم عزایی شده بود. از وقتی توی كوچه چادر را از سر زن‌ها می‌كشیدند بابام تصمیم گرفته بود حمام بسازد و هفته‌ای هفت روز دود و دمی داشتیم كه نگو. و بدیش این بود كه همه‌ی زن‌های خانواده می‌آمدند و بدتر اینكه هیزم آوردنش با من بود. از ته زیر زمین آن سر حیاط باید دست كم ده بغل هیزم می‌آوردم ومی‌ریختم پای تون حمام كه ته مطبخ بود. دست كم دو روز یك بار. درست است كه از وقتی حمام راه افتاده بود من از شر حمام رفتن با بابام خلاص شده بودم كه هر دفعه می‌داد سر مرا مثل خودش از ته تیغ می‌انداختند و پوست سرم را می‌كندند. اما به این دردسرش نمی‌ارزید. هر دفعه هم یكی دو جای دستم زخمی می‌شد. شاخه‌های هیزم كج و كوله بود و پر از تریشه و باید از تلمبار هیزم‌ها بروم بالا و دسته‌دسته از رویش بردارم وگرنه داد بابام در می‌آمد كه باز چرا شاخه‌ها را از زیر كشیده‌ای.

سراغ هیزم‌ها كه رفتم مرغ‌ها جیغ و داد كنان در رفتند. هوا كیپ گرفته بود ومرغها خیال كرده بودند شب شده است و زودتر از هر روز رفته بودند جا. دسته‌ی دوم را كه می‌چیدم یك موش از دم پایم در رفت و دوید لای هیزم‌ها. آنقدر كوچولو بود كه نگو. حتما بچه بود. رفتم انبر را آوردم و مدتی ور رفتم شاید درش بیارم اما فایده نداشت. این بود كه ول كردم و دوباره رفتم سراغ هیزم‌ها. دسته‌ی چهارم را كه بردم، در كوچه صدا كرد. لابد مشهدی حسین بود و می‌رفت در را باز می‌كرد. محل نگذاشتم و هیزم‌ها را بردم توی مطبخ. خواهرم داشت نبات داغ درست می‌كرد و مادرم چراغ‌ها را نفت می‌ریخت. مرا كه دید گفت:

- ننه مگر نمی‌شنوی؟ بدو درو واكن. مشد حسین رفته مسجد.

فهمیدم كه لابد بابام باز نمی‌خواسته بره مسجد. هوا داشت تاریك می‌شد كه رفتم دم در. یك صاحب منصب بود و دنبالش یك زن سرواز. یعنی چارقد به سر. همسن‌های خواهر بزرگم. چارقد كوتاه گل منگلی داشت. هیچ زنی با این ریخت توی خانه‌ی ما نیامده بود. كیف به دست داشت و نوك پنجه راه می‌رفت. سلام كردم و رفتم كنار، هر دو آمدند تو. روی كول صاحب منصب دو تا قپه بود و من نمی‌شناختمش. یعنی چكار داشت؟ اول شب با این زن سرواز؟ صبح تا حالا توی خانه‌مان همه‌اش اتفاقات تازه می‌افتاد. یك دفعه نمی‌دانم چرا ترس برم داشت. اما دالان تاریك بود و ندیدند كه من ترسیده‌ام. نكند باز مشگلی برای جواز عمامه‌ی بابام پیدا شده باشد؟ شاید به همین علت نه امروز ظهر مسجد رفت نه مغرب؟ در را همانطور باز گذاشتم و دویدم تو به مادرم خبر دادم . چادرش را كشید سرش و آمد دم دالان و سلام علیك و احوال‌پرسی و صاحب منصب چیزهایی به مادرم گفت كه فهمیدم غریبه نیست، خیالم راحت شد. بعد صاحب منصب گفت:

- دختر ما دست شما سپرده. من میرم خدمت حاجی‌آقا.

مادرم با دختر، رفتند تو و من جلو افتادم وصاحب منصب را بردم دم در اطاق بابا. بعد هم آمدم چای بردم. گرچه بابام دستور نداده بود. اما معلوم بود كه به مهمان آشنا باید چایی داد. چایی را كه بردم دیدم عمو آنجاست و رئیس كمیسری هم هست و یك نفر دیگر. بازاری مانند. همه دور كرسی نشسته بودند. عمو بغل دست بابام و آنهای دیگر هر كدام زیر یك پایه. چایی را كه می‌گذاشتم صاحب منصب داشت به لفظ قلم حرف می‌زد:

- بله حاج آقا. متعلقه‌ی خودتان است ترتیبش را خودتان بدهید.

كه آمدم بیرون. دیگر متعلقه یعنی چه؟ یك امروز چند تا لغت تازه شنیده بودم! مادرم كه سوادش را نداشت. اگر بابام حالش سر جا بود یا سرش خلوت بود می‌رفتم ازش می‌پرسیدم. همیشه ازین جور سوالها خوشش می‌آمد. یا وقتی كه قلم نیی برای مشق درشت می‌دادم بتراشد. من هم فهمیده بودم، هروقت كاری باهاش داشتم یا پولی ازش می‌خواستم با یكی از این سوالها می‌رفتم پیشش یا با یك قلم نوك شكسته. بعد گفتم بروم ببینم دیگر این زنكه كیست.

مادرم پایین كرسی نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جای خودش. یك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشسته‌ی نماز جماعت ایستاده باشد. یك بوی مخصوصی توی اطاق بود كه اول نفهمیدم. اما یك مرتبه یادم افتاد. شبیه بویی بود كه معلم ورزشمان می‌داد. به خصوص اول صبح‌ها. بله بوی عطر بود. از آن عطرها. لب‌هایش قرمز بود وكنار كرسی نشسته بود و لبه‌ی لحاف را روی پاهایش كشیده بود. من كه از در وارد شدم داشت می‌گفت:

- خانوم امروز مزاجش كار كرده؟

و خواهرم گفت: - نه خانوم‌‌جون. همینه كه دلش درد میكنه. گفتم نبات داغش بدم شاید افاقه كنه. اما انگار نه انگار.

و مادرم پرسید: - شما خودتون چند تا بچه دارین؟

زنیكه سرش را انداخت زیر و گفت: - اختیار دارین من درس میخونم.

- جه درسی؟

- درس قابلگی.

سرش را تكان داد و خندید. مادرم رو كرد به خواهرم و گفت:

- پس ننه چرا معطلی؟ پاشو بچهكت‌رو نشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسه‌شون چایی بیارم.

و بلند شد رفت بیرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور كه بیخودی ورقش می‌زدم مواظب بودم كه خواهرم قنداق بچه را روی كرسی باز كرد و زنیكه دو سه جای شكم بچه را دست مالید كه مثل شكم ماهی‌های بابام سفید بود و هنوز حرفی نزده بود كه فریاد بابام از اتاق خودش بلند شد. مرا صدا می‌كرد. دفترچه را روی طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برمی‌گشت. گفتم:

- شما كه اومده بودین چایی ببرین واسه مهمون!

- غلط زیادی نكن،‌ ذلیل شده!

و رفتم توی اطاق بابام. چایی می‌خواست و باید قلیان را ببرم تازه چاق كنم. تا استكان‌ها را جمع كنم و قلیان را ببرم شنیدم كه داشت داستان جنگ عمروعاص را با لشكر روم می‌گفت. می‌دانستم. اگر یك اداری پهلویش بود قصه‌ی سفر هند را می‌گفت. و اگر بازاری بود سفرهای كربلا ومكه‌اش را. و حالا دو تا نشون به كول توی اطاق بودند. آمدم بیرون چایی بردم و برگشتم قلیان را هم كه مادرم چاق كرده بود، بردم. بابام به آنجا رسیده بود كه عمروعاص تك و تنها اسیر رومی‌‌ها شده بود و داشت در حضور قیصر روم نطق می‌كرد. حوصله‌اش را نداشتم. حوصله‌ی این را هم نداشتم كه برم اطاق خودمان و لنگ و پاچه‌ی شاشی بچه خواهرم را تماشا كنم. از بوی آن زنكه هم بدم آمده بود كه عین بوی معلم ورزش‌مان بود. این بود كه آمدم سر كوچه. اما از بچه‌ها خبری نبود. لابد منتظر من نشده بودند و رفته بودند. غروب به غروب سر كوچه جمع می‌شدیم و یك كاری می‌كردیم. می‌رفتیم سر خیابان و به تقلید آجان‌ها كلاه نمدی عمله‌ها را از سرشان می‌قاپیدیم و دستش‌ده بازی می‌كردیم. یا توی كوچه بغل خانه‌ی خودمان جفتك چاركش راه می‌انداختیم. یا فیلم‌هامان را با هم رد و بدل می‌كردیم. یا یك كار دیگر. و من خیلی دلم می‌خواست گیرشان بیاورم و تارزانی را كه همان روز عصر توی مدرسه با یك قلم نیی خوش تراش عوض كرده بودم نشانشان بدهم. با خنجر كمرش و طنابی كه بغل دستش آویزان بود و یك دستش دم دهانش بود و داشت صدای شیر در‌می‌آورد. اما هیچ‌كدامشان نبودند. چه كنم چه نكنم؟ همانجا دم در گرفتم نشستم. به تماشای مردم. دیدنی‌ترین چیزها بود. صدای "خودخدا� از ته كوچه می‌آمد كه لابد مثل هر شب یواش یواش قدم برمی‌داشت و عصایش روی زمین می‌سرید و سرش به آسمان بود و به جای هر دعا و استغاثه‌ی دیگری مرتب می‌گفت "یا خود خدا� و همین جور پشت سر هم. و كشیده. لبویی هم آمد و رد شد. توی لاوكش چیزی پیدا نبود. اما او دادش را می‌زد. یك زن چادر نمازی سرش را از خانه روبرویی درآورد و نگاهی توی كوچه انداخت و خوب كه هر طرف را پایید دوید بیرون و بدو رفت سه تا خانه آنطرف‌تر- در را هل داد كه برود تو اما در بسته بود. همین جور كه تند تند در می‌زد سرش را این‌ور آن‌ور می‌گرداند. عاقبت در باز شد و داشت می‌تپید تو كه یك مرتبه شنیدم:

- هوپ! گرفتمش.

ابوالفضل بود. سرم را برگرداندم. داشت توی دستش دنبال چیزی می‌گشت و می‌گفت:

- آب پدر سوخته! خوب گیرت آوردم. مرغ و مسما.

هوا تاریك تاریك بود و نور چراغ كوچه رمقی نداشت و من نمی‌دانم در آن تاریكی چطور چشمش مگس‌ها را می‌دید. و‌‌ آن هم درین سوز سرما. شاید خیالش را می‌كرد؟ همسایه‌ی دو تا خانه آنطرف‌تر ما بود. مدتها بود عقلش كم شده بود. صبح تا شام دم در خانه‌شان می‌نشست و مگس می‌گرفت و می‌گفتند می‌خورد. اما من ندیده بودم. به نظرم فقط ادایش را در‌می‌آورد و حرفش را می‌زد كه "باهات یك فسنجون حسابی درست می‌كنم.� یا "دیروز یه مگس گرفتم قد یه گنجشك.� یا "نمیدونی رونش چه خوشمزه‌اس.� اوایل امر وسیله‌ی خوبی بود برای خنده و یكی از بازی‌های عصرمان سر به سر او گذاشتن بود.

اما حالا دیگر نمی‌شد بهش خندید. زنش خانه‌ی ما رختشویی می‌كرد. ده روزی یك بار. و می‌گفت مرتب كتكش می‌زند و بیرونش می‌كند. اما می‌بیند خدا را خوش نمی‌آید و باز غذایش را درست می‌كند. گفتم بروم دو كلمه باهاش حرف بزنم. و رفتم. و گفتم:

- ابوالفضل چه مزه‌ای می‌داد؟

گفت:- مزه گندم شادونه. نمیدونی! قد یه گنجشك بود.

گفتم: - نكنه خیالات ورت داشته؟ تو این سرما مگس كجا پیدا میشه؛

گفت:- به! تو كجاشو دیدی؟ من ورد می‌خونم خودشان می‌آن. صبركن.

و دست كرد توی جیب كت پاره‌اش و داشت دنبال قوطی كبریتی می‌گشت كه مگس‌هایش را توی آن قایم می‌كرد كه دیدم حوصله‌اش را ندارم. دیگر چیزی هم نداشتم بهش بگویم. بلند شدم كه برگردم خانه. كه در خانه‌مان صدا كرد و از همان جا چشمم افتاد به صاحب منصب و دخترش كه داشتند در‌می‌آمدند. لابد خیلی بد می‌شد اگر مرا با ابوالفضل دیوانه می‌دیدند. فوری تپیدم پشت ابوالفضل و قایم شده بودم كه به فكرم رسید "چرا همچی كردی؟ اونا ابوالفضل رو كجا می‌شناسن؟� اما دیگر دیر شده بود و اگر در‌می‌آمدم و مرا می‌دیدند بدتر بود. وقتی از جلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت می‌گفت:

- آخه صیغه یعنی چه آقاجون؟

و صاحب منصب گفت:- همه‌ش واسه دو ساعته دخترجون. همینقدر كه باهاش بری مهمونی...

آهان گیرش آوردم. بیا ببین چه گنده‌س!

ابوالفضل نگذاشت باقی حرف صاحب منصب را بشنوم. یعنی از چه حرف می‌زدند؟ یعنی قرار بود دختره صیغه‌ی بابام بشود؟ برای چه؟... آها ... آها ... فهمیدم.

نگاهی به قوطی كبریت انداختم كه خالی بود. اما دیگر حوصله نداشتم دستش بندازم. برگشتم خانه.

در باز بود و در تاریكی دالان شنیدم كه عمو، می‌گفت:

- عجب! خیلی‌یه‌ها! عجب! دختر نایب سرهنگ...

صدای پای من حرفش را برید. نزدیك كه شدم رئیس كمیسری را هم دیدم. بیخودی سلامی بهشان كردم و یكراست رفتم توی اطاق خودمان. خواهر بزرگم رفته بود. مادرم توی مطبخ می‌پلكید. و باز دود و دم حمام راه افتاده بود. خیلی خسته بودم. حتا حوصله نداشتم منتظر شام بمانم. دختم را كندم و تپیدم زیر كرسی. بوی دود ته دماغم را میخاراند و توی فكر ابوالفضل بودم و قوطی كبریت خالی‌اش و كشفی كه كرده بودم كه شنیدم عمو گفت:

- آهای جاری. بلا از بغل گوشت گذشت‌ها! نزدیك بود سر پیری هو سرت بیاریم.

عمو مادرم را جاری صدا می‌كرد. عین زن‌عمو. و صدای مادرم را شنیدم كه گفت:

- این دختره رو میگی میز عمو؟ خدا بدور! نوك كفشش زمین بود پاشنه‌اش آسمون.

و عمو گفت: - جاری تخته‌های رو حوضی را نمی‌ذارین؟ سردشده‌ها!

فردا صبح كه رفتم سر حوض وضو بگیرم دیدم در اطاق بابام قفل است. ماهی‌ها هنوز ته حوض خوابیده بودند. اما پولك‌های رنگی توی پاشوره ریخته بود. گله بگله و تك و توك. یك جای سنگ حوض هم خونی بود. فهمیدم كه لابد باز بابام رفته سفر. هر وقت می‌رفت قم یا قزوین در اطاقش را قفل می‌كرد. و هر شب كه خانه نبود گربه‌‌ها تلافی مرا سر ماهی‌هایش درمی‌آوردند. وقتی برگشتم توی اطاق از مادرم پرسیدم:

- حاجی آقا كجا رفته؟

- نمیدونم ننه كله سحر رفت! عموت می‌گفت می‌خاد بره قم.

و چایی كه می‌خوردیم برای هر دو ما گفت كه دیشب كفترهای اصغرآقا را كروپی دزد برده. كه ای داد و بیداد! به دو رفتم سر پشت بام. حالا كه بابام رفته بود سفر و دیگر مانعی برای رفت و آمد با اصغرآقا نداشتم! همچه اوقاتم تلخ بود كه نگو. هوا ابر بود و همان سوز تند می‌آمد. لانه‌ها همه خالی بود و هیچ صدایی از بام همسایه بلند نمی‌شد و فضله‌ی كفترها گله بگله سفیدی می‌زد.

ویرایش توسط رزیتا : 03-12-2011 در ساعت 02:40 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید