نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 02-14-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

سلام بر خورشيد ( 2 )
محسن مخملباف


چادر سراي حراميان، صبح.
آيا خورشيد هر باديه چنين خونين مي دمد؟ آيا كارواني كه محمل بر مي بندد و در بستر خورشيد مي خرامد، و از اين كريوه به آن كريوه مي رود، چپاول كاروان ديروزي را نمي‏داند كه بي خبر، خرامان، مست، سم گام شتر در رمل و باديه فرو مي كند و بر سنگ خاره مي سايد؟! آيا گلبانگ جرس را تنها خان كرد و حراميان مي شنوند كه سراسيمه برمي‏خيزند و كفش وكلاه مي كنند و شمشير مي بندند و سپر برمي دارند و نيزه مي گيرند؟
خان كرد: خورشيد خام، خوب مي خوابي كه خان به خود نبيني. به خيرالنساء مي‏سپارم تو را آداب زنانگي بگويد. دبير چادرسرا را گفته ام به تو سواد بياموزد. خوف دارم خنگ و خدنگ بماني خورشيد خاتون!
خان مي رود و خورشيد از جاي خواب بيرون شده، مي نگرد. حراميان بر تن مهربان رخت رزم مي كنند و با دگنك و افسار از پي خويشش مي برند. اما از خورشيد زني جز تماشاي روزگار غدار چه كاري ساخته است؟ مردي از زيرچادر تو مي خزد. صندوقچه اي همراه دارد. خورشيد خود را به لحاف مي پوشاند.
دبير: خود را نپوشانيد، دبير كور است.
خورشيد: پس از كجا دانستي كه من خود را پوشاندم؟
دبير: علم رفتار زنان مي دانم كه نخستينش مكر است و ريا و شوي دوستي نمايي. راحت باشيد و روي بگشاييد خاتون. دبير اخته است كه خان خاطر جمع باشد. حتي اگر به علم، كلان هم مي شدم و فلسفه مي بافتم، باز براي هر كاري در كائنات اخته بودم. عالمان عامل نيستند خاتون. (در صندوق را مي گشايد، مشتي پول روي تشك خالي مي كند. اسكناس و سكه است. به آن ها دست مي كشد.) اين اشرفي است.‌ (بو مي كند.) طلا مي‏نمايد، اما قسم به خاتون و خان كه نقره هم نيست.
خورشيد: زني غارت شده را زر و سيم به چه كار آيد؟!
دبير: (پوزخند مي زند.) اي خاتون! كه بار ديگر غارت نشويد. تا خود را بخريد و آزاد كنيد، از هفت دولت؛ كه دولت مقتدر پول است. حرف دبير به گوش جان بسپاريد. اين مهمترين علمي است كه بشر آموخته. همة علوم تفسير همين يكي درسند. پول ها را بشمريد خاتون. اين درهم است، اين يكي دينار. دبير ديّارالبشري نمي شناسد كه خود به درهم نفروشد. به درم نفروشد؛ به دينار مي فروشد. شما نمي فروشيد خاتون؟
خورشيد: ياوه مي گويي؟
دبير: خيال خان را نكنيد خاتون. اگر فروشنده ايد، نرخ مقرر كنيد، دبير طالب است. معامله نشد، چانه مي زنيم. درهم كسر و دينار علاوه مي كنيم. (به نجوا) دبير به همين سياق خان كرد را به سپاه بغداد فروخت. گمان مي بريد به چند؟ به دو پول سياه خاتون. تا او باشد ديگر چشم از چشمخانة كسي بيرون نكشد. آه خاتون كه دلم خون است. من صداي چشم هايم را به گوش هايم شنيدم كه زير پاي خان كور شد. (دست پس گوش مي برد.) شما نمي شنويد؟ . . . اين صداي سپاه بغداد است كه مي آيد. (پول ها را در صندوقچه مي ريزد.) آه خاتون كه دل دبير غصه دار هزار منظر نديده است. هركه را ديدم و نديدم خيالي شد در خاطرم كه چه وصفي داشت جمال آن خاتون. عاقبت اين هيزكوري به گور مي برم.
از زير چادر بيرون مي خزد. هردم صداي تاخت اسبان بيشتر به گوش مي رسد. خورشيد از چاك چادر مي پايد. گويي گردبادي از خم راه به چادرسرا مي وزد. از چادر بيرون مي زند كه بگريزد. به كجا اما ؟!
اسب هاي بي سوار به تاخت سرمي رسند و هر يك سر بر آستان چادري بي صاحب مي‏سايند. اسب خان كرد جنازة آويزان او را مي آورد و ميانة ميدانچه مي اندازد. زن ها از چادرها بيرون مي زنند. خيرالنساء بر سر زنان خود را پيش پاي خان مي اندازد. زن هاي ديگر هر يك به هول و ولا بچه هاي خويش را ترك اسب نشانده به شتاب مي روند.
آفتاب: يك عمر در انتظار چنين روزي بودم. نفرين بر تو اي خان. (پا به شكم اسب مي كوبد.) هي!
قمر: مرا سر و همسري به يغما رفته هنوز منتظر است. فقط بگويم اين بچه ها را از كجا آورده ام؟ تف بر تو خان! (مي رود.) كجا مي روم؟ (نمي رود.) بروم كه ببينم شويم زن ديگري اختيار كرده؟ بروم كه انگشت نماي خلايق شوم؟! (پياده مي شود.)
مهتاب: مانده ام تا ببينم لاشخورها چشم از سرت به نوك بيرون مي كشند. (مردة خان را مي زند.) تو مرا غريب وار كشتي، حالا خودت غريب وار شده اي. (براي غريب واري خان مي گريد.)
خيرالنساء: ديشب دانستم كه آن شوخ چشم سركش خوش شگون است. مهتاب، چرا خاك بر سر خان مي كني؟ (با دست خاك بر مي دارد و مي پاشد.) خاك بر سر خود كن كه بي شوكت شدي.
مهتاب: (خيرالنساء را مي زند.) خاطرت هست مرا مي زدي؟ خاطرت هست ذليل مرده؟!
خورشيد نيمي از خود را زير رمل و نيمي ديگر را زير خاشاك باديه پنهان كرده است كه سپاه بغداد در پي «سردار» خويش سر مي رسد و به دمي دمار از روزگار حرم خان در مي‏آورد و خيمه و خرگاهش چو طوماري در هم مي پيچد.

كاروان در راه ، روز
نقلِ رخِ خورشيد: خورشيد وار، باديه اي، رباطي، واحه اي، كريوه اي نرفته فرو نگذاشتم تا كشته اي از پشته ها در پي مهربان به رو برنگردانم. مهر بود و مهرباني نبود. راه بود و كارواني نبود. القصه، تشنه، گرسنه، رنجور، خسته خاطر، روزي چند مبلغي وادي همي بريدم تا كارواني آمد محتاط و ترسان كه حتي از خورشيد مي گريخت. به حمله‏دار داستان غريبي ام را گفتم، مردّد بود و مرا نمي برد. عازم كربلا بود. گفتم هر چه باشد، مرا بشايد كه غريبم و بر گذر، و بر حسين گريستم تا دل حمله دار به من سوخت و مرا همراه كرد. همة راه او را دعا كردم.
هنگامة غروب خورشيد است. چنان كه وقتي خورشيد كاروان به رباط مهر پاي مي نهد، مهرِ آسمان از آسمان پاي نور در مي كشد.

رباط مهر و مرغزار مجاور، شب.
اهل كاروان از كجاوه ها يك يك پايين مي سرند. چرا همه در چشم خورشيد آشنا مي نمايند؟ آه ، اين ها همگي زنان و دختركان خان كردند كه نالان و نزار چون اسرا به حجره‏هاي رباط زنداني مي شوند. ساربان جواني خورشيد متحير را به حجره اي هل مي دهد و دور از چشم ديگران از كوزه اش جرعه اي آب مي نوشاند.
خورشيد: سلام بر حسين!
ساربان: سلام بر خورشيد!
خورشيد: مرا از كجا مي شناسي؟
ساربان: زمين خدا گرد است.
خورشيد: مگر ما عازم كربلا نيستيم؟!
ساربان: (قصد رفتن مي كند.) حمله دار مي بيند خاتون.
خورشيد: (دست ها به در حايل مي كند.) نگويي نمي گذارم.
ساربان: (شتابناك) اين كاروان شما را به نجيبخانه بغداد مي برد و امثال مرا به قوّادي. در راه از آبياري به كار گماشته شده ام.‌ (مويان) آه مادر كجايي؟ پريروز روزي پسرت قصد خانه خدا داشت، نرسيد و دم نزد؛ ديروز روز حرامي شد و دم فرو بست؛ امروزه روز او را به قوّادي مي برند. مرگ بر پسرت اگر ديگر نگريزد.
خورشيد: (بر او بيش از خود ترحم آورده.) مگر تو همراه حمله دار نيستي؟
ساربان: او حمله دار نيست، دلال مهر و محبت است و من اسيري چون شما و خواهم گريخت. پيش از آن كه آفتاب برآيد.
بيرون مي رود و در را قفل مي كند و پشت به حجره مي ايستد. ماه در آسمان است. خورشيد خود را پشت در رسانده، با ساربان نجوا مي كند.
خورشيد: مرا با خود مي بري؟
ساربان: نمي ترسي؟
خورشيد: مي ترسم كه مي گريزم. خوف و خطر اين جاست.
ساربان: پس بيدار بخواب. (رو به در مي چرخد و آهسته قفل در را باز مي كند. از لاي در) نام من مهربان است.
خورشيد: آه ! من داغ يك مهربان به سينه دارم، بس است.
ساربان: مرا مهرباني ديگر صدا كن. مهربان تو را هم ديدم.
خورشيد: كجا؟ چه بر سر او آمد؟
ساربان: گريخت. تيري به پايش نشست. لنگ مي زد، اما گريخت. گفت كه خواب ديده است به حج مي رسد. گفت كه مي رود تا خورشيد حرامي ربوده را باز بربايد.
خورشيد: پس هنوز مرا مي خواهد؟
ساربان: بيش از پيش. در راه كه مي آمديم جاي يك پا را روي زمين ديدم. دانستم كه از اين منزل به سلامت گذشته و راه بغداد گرفته است.
خورشيد: (برقي از شعف در چشمش خانه مي كند.) كي مي گريزيم؟
ساربان: ماه كه غروب كرد. شيهة اسب را كه شنيدي. اسب نه، صداي جغد. (مي‏رود و بازمي گردد.) لاي اين در را باز مي گذارم. از سوراخ ديوار بيرون بيا. ابريقي به نشانه بر در سوراخ مي نهم.
ساربان مي رود و خورشيد به آسمان مي نگرد. ماه خيلي زود در حال غروب كردن است. خورشيد مي نشيند. بي تاب است. دوباره برمي خيزد و در قاب پنجره مي ايستد. صداي جغد مي آيد. به آسمان مي نگرد. ماه گويي به يكباره چون فانوسي خاموش مي‏شود. خورشيد بيرون مي رود و از ايوان برآمده از حجره ها به دهليزي مي پيچد و در خم تاريكي به چيزي مي خورد. عقب مي كشد تا دوباره به ايوان رود. دستي از پشت او را مي‏گيرد. خورشيد مي چرخد و سارباني مي بيند مراقب بر حجره اي.
صدا: كجا؟
خورشيد: نمازم فوت مي شود. مي روم وضو بسازم برادر.
صدا: ابريق آن جاست. التماس دعا.
خورشيد به نوري كه از شكستگي ديوار دهليز تو مي زند مي نگرد. ابريقي در نور به نشانه تعبيه كرده اند. خورشيد از نور مي گذرد و بر ترك اسب ساربان مي جهد. اسب به تاخت دور مي شود و به نيزار مي زند كه ناگه خورشيد غريوي بر مي كشد از نهاد و از قفا پس مي افتد. تيري بر پشت او نشسته است. ساربان او را با خود از نيزار به مرغزار مجاور مي‏گريزاند.

نجيبخانه، روز.
ساربان انگشت خورشيد در جوهر فرو مي برد و پاي اوراقي مي مالد و به دست وكيل مي دهد و كيسه اي زر مي گيرد و مي رود. خورشيد در بالين بيماري چشم مي گشايد و آب مي طلبد. زنان خان كرد در جامه اي ديگر كه گرد راه ندارد، با صورت هايي آراسته و بي نقاب وارد مي شوند. خيرالنساء قدحي آب به لب او مي برد. زنان ديگر مي كوشند بر درد او غلبه كنند و او را بر پاي خود ببرند.
خورشيد: اين جا كجاست؟
قمر: نجيبخانة بغداد!
خورشيد: مگر من نگريخته بودم؟
مهتاب: عقل از سرت چرا.
خورشيد: منجي مهربان من چه شد؟
خيرالنساء: تو را به مهرباني فروخت و خود به قوّادي رفت.
خورشيد: آي، زخم پشتم دهان باز مي كند.
زنان خورشيد را به پاي خود از بناي وهم انگيز و پيچاپيچ نجيبخانه عبور مي دهند.
خورشيد: به كجا مي رويم؟
آفتاب: به فروش، به كنيزي، روزي ما تماشاي تقدير است.
قمر: اي كاش خريدار ما همان مجنوني باشد كه خان كرد ما را از چنگ او ربود.

چهارسوق، روز.
بازاري براي همه جور قماش. دكانداران متاع خويش به فرياد وصف مي كنند و خريداران، كالا و نرخ سبك و سنگين مي كنند. در ميدانچه مانند چهارسوق، زنان را به حراج گذاشته اند و مردم بازار دندان هاي ايشان شمرده يا قوزك پا اندازه مي كنند. زنان نقابي از تور به صورت آويخته اند.
مشتري: (به شكم برآمدة قمر خاتون مي نگرد.) چند شكم زائيده اي؟
قمر: سه شكم. اولي دختر، دومي دختر، سومي دختر!
مشتري: دختر زا را حريف نيستم، گويي دو زن در هم شده باشند.
خيرالنساء: ياوه گو ما زنيم و دختر مي زاييم. نه چون تو گاوميش مردي سبكسر. شوي ما اگر زنده بود تو را به جاي زين به يابويش مي بست.
وكيل: (با چوبدستي بر سر خيرالنساء مي زند.) مشتري مي گريزاني خيره سر! درشتي به اندازه كن، مليحانه، نوبرانه. (با فرياد) الف ليله و الليل. مقبول، مليح، خاتون!
داروغه اي سر مي رسد. پيرانه سر و ترشرو.
داروغه: از شما دختركان كدام به اكراه شوهر مي دهند؟
خورشيد: ما همه را .
زن ها سر به چپ و راست تكان مي دهند كه نفي كرده باشند. خورشيد حيرت مي كند.
داروغه: سخن از جانب خويش گوي، كه جرم تهمت در عدل خليفة بغداد هشتاد تازيانة دردناك است.
وكيل: (مشتي اوراق از پر شال درمي كند.) اين جاي انگشت اوست. (دوباره انگشت او را جوهري مي كند و با اثر قبلي مقابله مي كند.) مرا وكيل بلا عزل خويش كرد تا او را به شوي دهم و طلب خويش تسويه كنم. يك كيسه زر دادم تا او را از كنيزي آزاد كردم.
داروغه: (رو به خورشيد) همراه من به محكمه بيا تا تعزير شوي.
وكيل: از او گذشتم. چه كنم داروغه، او اكنون مال التجارة من است و من از مال خود شاكي نيستم.
داروغه: عدالت از او شاكي است. (رو به خورشيد) برويم.
وكيل درهمي در دست داروغه مي گذارد تا برود، نمي رود. ديناري علاوه مي كند، مي رود. مردي مي آيد خوش جامه و ادا و خوبروي، كه عينكي بر يك چشم دارد. او كاتب يكي از جرايد بغداد است.
كاتب: يا اب القوّاد با دختركان نجوا مجاز است؟
وكيل: اين جا تا نقدي ندهي، بضاعتي نستاني! لاف بسيار شنيده ام. درمي چند بنماي تا روي از دختركان بردارم.‌ (به فرياد) دلارام، گلندام، مليح، مهوش!
نقلِ رخِ خورشيد: او درمي بنمود و ديناري بداد و روي از ما گشود و نظر در هر رويي به رويي كرد آشنا و غريب. اما دندان هاي ما را نخواست بشمرد و قوزك پاي ما را نخواست اندازه كند. چشم هايش را بست و به سخن ما گوش فرا داد تا محزون ترين سخنگو را طالب شود كه طبع شعر او فزوني گيرد و نثر او قوام.

حجرة كاتب، شب.
دري به حجره اي مهجور گشوده مي شود و خورشيد وكاتب در آستانه آن هويدا مي‏شوند. سگي به زنجير بسته بر تخت ميانة حجره براي كاتب پارس مي كند.كاتب از در به درون مي آيد و پايي بر سر او مي مالد.
كاتب: آرام غزال، غزل آوردم. (به نيش پايي در از پسِ خورشيد مي بندد.) كاتب، قلم به شهرت، شهره گي به جيفة دنيا، جيفة دنيا، به اين حجره موريانه زده داد، كه آب اين جا باشد، نان آن جا، مطبخ آن سو، آبريزگاه اين سو و تختخواب ميانة اين هر چهار، كه هركجا خوابم ربود، ميانة راه نمانم. و اين غزالِ كلب آستان، ساعت شماطه دار تا از اوقات آدميان بيش از اين عقب نمانم. بنشين خاتون.
و خود روي تخت مي لمد و زنجير از پاي سگ باز مي كند كه برود و پاي خورشيد به زنجير مي بندد. سگ از زير در بيرون مي خزد. خورشيد متحير اين مكان غريبه است.
كاتب: جسارت نباشد خاتون. مقام زن در كلام كاتب، مقام مرد است بالمناصفه. اما در حجره و بيت همان به كه مرد سرور باشد و زن كلفت و معشوقه و ساقي. و اگر شوي كاتب بود، افزون بر آن منشي تندنويس؛ كه از خيال كاتب جا نماند. كتابت مي داني؟
خورشيد: شكسته بسته، چيزي.
كاتب: كفايت نمي كند. (پشت رحل تحرير مي نشيند و خامه بر مي گيرد.) پس خانه از غبار بروب و غذا به مطبخ طبخ كن و قصة خويش روايت كن كه كاتب حامي شما نساءالعالمين است و حريت خويش از بهر حريت شما از كف مي دهد.
خورشيد به جارو و دستار همه جا را مي روبد و غبار مي گيرد. حالا در هيئت خدمه هر آن مشغول كاري است. غذا طبخ مي كند، جام و جامه مي شويد و شيشه به هاي دهان پاك مي كند و در عين حال راوي است.
خورشيد: من زني رويا گريخته و دست از اميد شسته ام. قطاع الطريق مادرم را ربودند.
كاتب: «حراميان» در لفظ خوش آهنگ تر از «قطاع الطريق» است.
خورشيد: (دوباره به كاري مي رود.) محبوبي داشتم مهربان و پدري مهربان تر. به قصد خداي خانه مي رفتيم تا در كنار مقام ابراهيم . . . (بغضش مي گيرد.) خاك برايش خبر نبرد تا بداند حاليا خورشيدش خار و زار در مقام كنيز كلفتان است. حرامي مرا از مهربان ربود و حرامي از حرامي و اكنون چون متاعي بي بهاء ، گو ثمني بخس، در حجره كاتبي كه از روي روياي من امثال الحكم و چهل طوطي و كليله و دمنه مي نويسد.
كاتب: هزار و يك شب غزلوار!
خورشيد: (از شرم سر به دو دست سياه از دوده مي گيرد!) اين كتاب در خانه داشتيم، ورق زدم اما از حيا نخواندم؛ تا خود قصه اي از آن كتاب شدم.
كاتب: در راه گفتي كه خان كرد تو را كرد سوگلي حرمسرا؟
خورشيد: حرمي نبود، چادرسرا. (چهره از دو كف بيرون مي كشد. سياه است.) وقتي اسب ها بي صاحب برگشتند، زنان خانه و اسباب خويش به يغما بردند.
كاتب: (جامي از مي به لب مي برد.) تو چه برداشتي؟
خورشيد: جانم را .
كاتب: چه كردي؟
خورشيد: گريختم.
كاتب: به كجا؟
خورشيد: به كربلا. كه از آن جا به مكه روم، نبود. حسين بر او درود باد، از اين سرزمين رفته بود. (اشك از ديده مي بارد.) زنجير از پاي من بردار و مرا روانة كعبه كن.
كاتب: (با چشماني خمار از مستي) رو روايت رفته گو راوي. كاتب شاعر است نه حمله دار.
خورشيد: (دوباره از پي كاري مي رود.) پدرم شاعر نبود، اما از شاعران بسيار مي‏گفت. دِعبل را مي شناسي؟ شاعري كه چهل سال چوبة دار خويش بر دوش مي كشيد، از آن شعرها كه مي گفت بهر آزادي مردمان.
كاتب: من شاعرم، نه شعر پرست. از شعر نان مي خورم و از قصه قاتوق. و تو ششصد و هفتاد و هشتمين راوي هستي كه به اين جا آمده اي تا دستي برسر و روي حجره و صاحبش كشي. (خورشيد عقب مي كشد.) تا من از حال و روز تو قصه اي ساز كنم در خور ذوق جرايد يومية بغداد.
(خورشيد خود را مشغول مي نمايد و گاه پنهان روي خويش از غبار مي آلايد. چنان كه مشاطه خاك سرخابانه بمالد و يا دوده وسمه كند.) شرح درد و فراق گو.
خورشيد: (گريان) گفتم كه فراق را نبينم، ديدم.
آب ديده، دود از چهره خورشيد مي شويد، زيباتر شده است. كاتب دست از كتابت برمي دارد و بقية جام را سر مي كشد. خورشيد دستار در دلو آلوده از آب غبار حجره مي‎چلاند و بي خيال مي نمايد، اما زير چشم كاتب را دارد.
كاتب: فتح الفتوح ما شاعران، حُسن ختامي در غزلي است، يا حُسن وصالي در حرمي، بيتي، حجره اي . . .
خورشيد به چرخشي تند، شمشير زنگ زده از ديوار مي كشد اما براي آن كه ننمايد مقصود كاتب را به وضوح دانسته، خود را مشغول پاك كردن آن نشان مي دهد.
كاتب: (با حزم و احتياط) من از جنگ هاي نرفته افتخار شكست بسيار دارم. اين شمشير از بس نجنگيد، زنگيد، پوسيد، و ريخت.
شمشير وا مي رود. خورشيد متحير است. شمشير مقوايي رنگ شده از آب وا رفته است. خورشيد مايوس از اميد به دل آمده، دوباره زمين به دستار از چرك مي آلايد.كاتب دوباره جامي سر مي كشد.
كاتب: فصلي در اين شام اتفاق بياض افتاد بليغ و فصيح، كه نان و مي و خورش فرداي كاتب مهيا شود. اكنون وقت آن است كه شمع فروكُشيم.
كاتب شمع فرومي كُشد و آستين از خورشيد مي كشد. دلو آب زباله در بين آن دو لپر مي زند.
كاتب: من كنيزي كلفت ـ معشوقه خريدم؛ نه شاعري خدمه و جنگ آشنا.
خورشيد: تو در خيال حريت نساء عالمي، من يكي بابت مستوره رها كن، نساء عالم پيشكشت!
كاتب: (دست او را بيشتر مي فشارد.) توكنيز اين حجره اي، و نام تو و اين دلو زباله در ديوان محاسبات جزو اموال محرز كاتب ثبت است.
خورشيد: (به ناچار تسليم مي نمايد.) پس بگذار خود را آن چنان كه كنيزي لايق چون توكاتب مردي بُوَد، آماده كنم.
كاتب دست او رها مي كند و خورشيد مي چرخد و به دلو آبِ آنچه از حجره شسته و روفته است، سر تا به پاي خويش را مي آلايد. خورشيد آسمان انگار از قاب پنجرة حجره با نخي بالا كشيده مي شود؛ نظاره گر و نظرباز.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید