قاصدک
دیشب دلم گرفته بود مثل هوای بارونی دلم هوا تو کرده بود
هوای شیرین زبونی دلم می خواست گریه کنم
بگم که سخت تنهایی نمی دونم چه حالیو کجاییو؟
چه میکنی؟ ولی صدات تو گوشمه
رفتم کنار پنجره گفتم شاید ببینمت دیدم محال دیدنت چون گل باید بچینمت...
رو صندلی نشستم و یهو دیدم یه قاصدک اومد پیشم
خبر آورد ای اشنا یه چیزییو بهت بگم؟؟
گفتم بگو...اهی کشید اومد نشست رو شونهام
یواشکی چشماشو بست تا نبینه اشک چشام
می گفت که تو یه راه دور یه راه دورو سوتو کور
مسافری نشسته بود مسافره غریب ودل شکسته بود
از تو همش شکوه می کرد با اشک گرم و دل سرد
چه قدر دلش میخواست که تو نگاش کنی صداش کنی
بهش بگی دوسش داری
تا اومدم بهش بگم برو بگو دوسش دارم پاش میشینم
دیدم که اون رفته بود و منم دارم خواب میبینم....
....
..
.