نمایش پست تنها
  #51  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (51)

آرام متوحش و نگران بهار را در آغوشش فشرد و گفت : نه به هیچ وجه! سایه از تو خواهش می کنم راز من را به کسی نگو ! اگر بهار را از من بگیرد ، دیوانه می شوم . می میرم
سایه به کنار آرام رفت و دست بر شانه او نهاد و گفت : مطمئن باش ! عزیزم ! فقط پرسیدم. قول می دهم تا زمانی که خودت نگویی من و سعید حرفی نمی زنیم
_ ممنونم ! تو همیشه پشتیبان من بودی
_ این کمترین کاریست که میتوانم برایت انجام دهم
_ سایه بلیط شیراز تهیه کردی؟
_ امروز که پنج شنبه بود . تمام دفاتر هواپیمایی بسته بودند . سعید قول داد که شنبه از طریق دوستش بلیط پیدا کند و خیالت راحت باشد.
آرام همانگونه که فرزندش را در اغوشش تکان می داد گفت : ممنونم ! باید زود برگردم . مادر منتظر ماست . فقط مادر است که چشم به راه من و توست و های های گریستن آغاز کرد . سایه با دیدن اندوه عمیق آرام به همراه او گریه سر داد
آرام صبح دوش گرفت و ادنکی سبک تر بنظر می رسید . سعید برای ساعت دو بعد از ظهر بلیت تهیه کرده بود . آرام با دیدن بلیتها نفس راحتی کشید . یک ساعت به پرواز مانده ، سعید و سایه او را به فرودگاه بردند . در سالن فرودگاه سایه یکریز اشک می ریخت و سعید برای ساکت کردن او مدام در گوشش زمزمه می کرد . اما سایه به هیچ چیز توجه نداشت .
_ من تازه به بهار عادت کرده بودم . تو را به خدا آرام ! کمی پیش ما بمان ! به کسی نخواهیم گفت تو ایتجا هستی
آرام او را در آغوش گرفت و گفت : به خاطر مادرم می روم .باور کن ! مادر حال خوبی نداشت . قول می دهم در اولین فرصت پیش تو بیایم
_ من طاقت دوری از تو و بهار را ندارم
بهار درکالسکه لمیده بود و با کنجکاوی به اطرافش نگاه می کرد . سایه چندین بار او را بوسید و به ناچار جدا شد
آرام دستی تکان داد و برای تحویل چمدانش به قسمت مخصوص رفت . سپس بلیت و کارت شناسایی اش را به مسئول با جه نشان داد . آن مرد نگاهی به او انداخت و گفت : فرزندتان همراهتان نیست ؟
آرام با اشاره به کالسکه ، در لحظه ای عجیب و نا ممکن به اطرافش نظر کرد و با وحشت و فریاد گفت : دخترم ! دختر کوچکم !
نگهبانی که کمی انطرف تر ایستاده بود خود را به او رساند و گفت : چه اتفاقی افتاده؟
آرام با گریه گفت : بچه ام ! او الان در کالسکه بود . من سرم را را برگرداندم تا بلیت را نشان بدهم زمانی که برگشتم دیدم دخترم نیست . تو را به خدا پیدایش کنید ! تو را به خدا! و چنان عاجزانه گریست که مردم در اطافش جمع شدند . نگهبان گفت : خانم چند سال داشت ؟ می توانست راه برود؟ آرام سرش را تکان داد و گفت : نه او ده ماهه است . نمی تواند راه برود. نگهبان گفت : لطفا خودتان را کنترل کنید و همراه من به بازری تشریف بیاورید!
آرام از میان جمعیت عبور کرد . تمام افراد حاضر با ناراحتی حرفی می زدند . یکی می گفت آدم ربایی بوده و دیگری می گفت شاید اختلاف خانوادگی دارند . هر کسی حدسی می زد . آرام دوان داون به اتاق نگهبانی رفت و همانطور یکریز گریه می کرد
_ جناب سروان ! تو را به آن خودایی که می پرستید . بچه ام را پیدا کنید . او خیلی کوچک است نمی تواند حرف بزند.
_ خانم ! اجازه بفرمایید ! تا من همکارانم را پیج کنم . شما مشخصات و لباس فرزندتان را شرح دهید تا یادداشت کنم و شکایتی در این زمینه بنویسید . آرام به شخصی که در کنار او نشسته بود و قلم و کاغذ به دست داشت، گفت : لباس دخترم سفید بود . نه ! عوض کردم و یکسره آبی تنش کردم . کاپشنش ! خدایا ! حافظه ام کار نمی کند . کتپشنش سبز کاهویی بود. بله ! شبز بود. خیلی بهش می آمد. با کفش کتانی سفید . خدایا ! بهارم کجاست ؟ و انگاه با حالتی عصبی بلند بلند گریست
افسر نگهبان با تاسف سرش را تکان داد و گفت : نمیخواهید به خانواده خود و یا همسرتان اطلاع دهید ؟
آرام ناگهان سرش را بلند کرد و گفت : همسرم ! فرید ! بله باید بروم
افسر نگهبان گفت : کجا خانم ؟
_ باید بروم ! فکر میکنم بدانم بچه ام کجاست
_ به نظر خودتان مساله خانوادگی بوده؟
_ نمی دانم !
_ می خواهید کسی را همراهتان بفرستم ؟
_ نه ! باید تنها بروم
_ شما از شکایتتان صرف نظر کردید؟
_ نمی دانم ! با شما تماس می گیرم
و با سرعت از انجا خارج شد . با دیدن اولین تاکسی خود را درون آن انداخت و گفت : آقا خیلی سریع به این آدرس بروید
راننده با دیدن چهره پر اضطراب و گریان آرام به سرعت حرکت کرد . به محض رسیدن به مقصد آرام مشتی پول روی صندلی گذاشت و بیرون پرید. در باز بود و سرایدار در حال نظافت پارکینگ . داخل رفت و دکمه آسانسور را فشرد اما انگار آسانسور نیز با او لج می کرد . راه پله ها را در پیش گرفت . طبقه اول دوم و ....
نفسش به شماره افتاد . زنگ را فشرد و با مشت به در کوبید . فرید در را گشود . آرام بدون توجه به فرید داخل خانه شد و به اتاقها سرک کشید . هیچ اثری از بهار نبود . فرید متعجب در چهار چوب ایستاده بود و به چهره رنگ پریده و حرکات دیوانه وارش چشم دوخت . سر انجام خود را سر راه او قرار داد و گفت : دنبال چه می گردی؟
آرام با حالتی عصبی گفت : تو را به خدا سر به سرم نگذار ! خواهش می کنم !
_ تو دنبال چه هستی؟ جوابم را بده !
آرام با گریه خود را به پای فرید انداخت و با التماس گفت : فرید ! هر چه بخواهی به تو می دهم . هر چه بخواهی ! فقط بچه ام را از من نگیر !
فرید ناباورانه به آرام می نگریست . او هیچ گاه به یاد نمی اورد که آرام چنین مستاصل با او برخورد کند . حتی در بدترین شرایط زندگی اش او را مغرور و سرکش دیده بود. چه چیز باعث عجز و ناتوانی او شده بود. آنچه آرام را به این حالت دچار کرده بود برای فرید اعجاب انگیز بود
فرید او را از زمین بلند کرد و تکانش داد و گفت : من نمی فهمم راجع به چی حرف می زنی؟
آرام با گریه گفت : تو می دانی . می خواهی من را آزار بدهی
_ گفتم نمی دانم . به خدا قسم نمی دانم ! حقیقت چیست؟
_ بهار ! دخترم ! تو او را دزدیدی!
فرید آرام را رها کرد و چند قدم به عقب رفت و فریاد زد : چه گفتی؟ دخترت ! کدام بچه ؟ تو می فهمی چه می گویی!
_ تو را به خدا ! من در این دنیا هیچ چیز ندارم . فقط امید من بهار است
_ بس کن ! و با نگاهی مشکوک گفت : تو ازدواج کردی ؟ بچه داری؟
_ می خواهی طوری وانمود کنی که از هیچ چیز خبر نداری
_ نه ! بهتر است خودت همه چیز را توضیح بدهی
_ من وقت این کار را ندارم. نمی بینی در چه حالی هستم ؟ ( و سپس به سمت در رفت )
فرید در مقابلش ایستاد و گفت : تا جواب ندهی ، نمی گذارم از اینجا تکان بخوری . تو چطور ازدواج کردی؟
_ من وظیفه ندارم که برایت توضیح بدهم . بهتر است از سر راهم کنار بروی . سپس خواست فرید را پس بزند اما فرید محکم ایستاده بود
_ تو هنوز زن من هستی . من و تو از هم رسما جدا نشدیم . باید جوابم را بدهی!
_تو خیلی مضحک حرف می زنی تا دیروز در حال جدایی بودیم . در هر حال دو سال جدایی ، خود به خود باعث غریبه شدن ما می شود. چطور حالا ورق برگشت؟
فرید با وجود حسادتی عمیق و جانکاه که در وجودش زبانه می کشید ، همچنان ایستاده بود و با همان خود خواهی اش گفت : حالا هم چیزی عوض نشده . فقط می خواهم حقییقت را بدانم .این حق من است .
_ حق ! بگذار بروم . من اینجا حقی نمی بینم
_ گفتم نمی گذارم
_ آرام با کلافگی فریاد زد : بسیار خوب ! حقیقت را می گویم . امیدوارم بتوانی خوب گوش کنی . شاید دیر یا زود آن را می فهمیدی . چه فرقی می کند ، چع وقت باشد .بهار دختر من و توست . حالا برو کنار. باید پیدایش کنم و گرنه بدون او میمیرم
فرید دستی به پیشانی اش کشید . نمی توانست معنای حرف های آرام را درک کند.
_ بهار دختر ماست ! خدایا چطور ممکن است !
فرید فریاد زد: دروغگو ! چطور ممکن است !
آرام با گریه گفت : باور کن ! او دختر من و توست . من بخاطر اینکه دست ت وبه او نرسد رفتم . کاش دروغ بود ! اما نیست
_ پس چرا حالا می گویی ؟ تو حق نداشتی از من پنهان کنی
_ تو من را وادار به اینکارکردی. تمام بدبختیهای من زیر سر توست . تو خودت باعث شدی
فرید با مشت به دیوار کوبید
_ اخ ! از دست تو . هر وقت می خواهم فراموشت کنم باز سر راهم سبز می شوی ، عذابم می دهی . چطور یکباره می آیی و می گویی که من دختری دارم و از آن بی خبرم . تو سنگدل ترین موجود روی زمین هستی.
فرید سویچ اتومبیل را بداشت و گفت : با هم می رویم . او دختر من هم هست
آرام به دنبال فرید راه افتاد و دیگر چندنا فرقی نمی کرد که فرید از راز او آگاه شده . سلامتی دخترش و یافتن او مهم ترین مساله بود. حتی حاضر بود در صورت پیدا شدن بهار آن را دو دستی به فرید بدهد . فقط اگر او را می یافت
_ باید برگردیم فرودگاه ! شاید خبری داشته باشند .
فرید با حداکثر سرعت در خیابان پیش می رفت و با بوقهای ممتد اتومبیل ها را کنار می زد . به محض رسیدن به فرودگاه هر دو از اتومبیل به سرعت پیاده شدند و به حالت دویدن به قسمت انتظامات فرودگاه رفتند . افسر نگهبان با دیدن آرام گفت : خانم چه شد؟ دخترتان را پیدا کردید؟
_ هنوز نه شما چطور ؟ هیچ خبری ندارید؟
_ چرا شخصیتماس گرفت و این پیغام راگذاشت
فرید به طرف نگهبان رفت و کاغذ را از دست او گرفت . روی کاغذ نام سایه خودنمایی میکرد
_ فکر میکنم نام شخصی باشد
فرید سرش را تکان داد و گفت : بله ! همینطور است . فکر میکنم بچه پیدا شده
آرام هراسان گفت : کجاست ؟ پیش کست ؟
فرید گفت : بهتر است از شکایت صرف نظر کنی تا برویم به دنبال بهار
آرام باور نمی کرد که دختر کوچکش پیدا شده . می ترسید دروغی بیش نباشد و کسی سر به سر انها گذاشته باشد.
فرید افسر مربوطه را کنار کشید و توضیحاتی به نجوا داد . افسر سرش را تکان داد و آرام ورقی را امضا کرد . و بی قرار ملتهب در انتظار فرید ایستاد . فرید خداحافظی کرد و بازوی آرام را گرفت و او را به بیرون هدایت کرد . آرام گفت : چه خبر شده ؟ دخترم کجاست؟
_ دختر ما !
_ دختر ما پیش چه کسی است؟ من باید بدانم
_ سایه !
_ اه خدای من ! سایه چطور ممکن است ، چطور دلش امد با من اینطور رفتار کند!
_ خودم سر در نمی اورم ولی به زودی می فهمیم
فرید اتومبیل را کنار منزل سایه نگهداشت . آرام با شتاب پیاده شد و زنگ را فشرد و بودن ان که منتظر فرید بماند به داخل خانه دوید . سایه در را گشود . با دیدن آرام او را در آغوش کشید و با گریه گفت : من را ببخش!
_ سایه چرا ؟ چرا اینکار را کردی؟
_ بخاطر خودت ، بخاطر بهار
بهار در اغوش سعید بود. آرام سایه را پس زد و دختر کوچکش را در بر گرفت . و گریه سر داد . چنان عمیق او را می بو یید که دیگر جایی برای نفش کشیدن در خود نمی دید . بهار با نگاهی شیرین و خندان به مادرش می نگریست و فرید ناباورانه به دختر کوچک و زیبایش که در اغوش آرام دست و پا می زد ، نگاه می کرد . آرام بعد از دقایقی که مطمئن شد بهار واقعیت دارد و در خواب نیست به اطرافش نگاه کرد . سایه همچنان گریه می کرد و سعید خاموش کناری ایستاده بود . اما فرید رفته بود.
سایه دست بر شانه او نهاد گفت : فرید طاقت نیاورد و از اینجا رفت . اما می دانم به زودی بر می گردد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید