نمایش پست تنها
  #52  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (52)

آرام هر چند دقیقه یکبار می پرسید : فرید تلفن نکرده > هنوز خبری نشده ؟
سایه می دید که آرام در شرایط سختی به سر می برد و از کرده خود احساس ندامت می کرد . او تصور می کرد با اینکار ان دو را به یکدیگر نزدیک می کند و فرید با دیدن فرزندش کینه اش را فراموش خواهد کرد . اما افسوس که چنین نشد ! سعسد به او دلداری می داد و می گفت : ناامید نباش ! باید منتظر تصمیم فرید باشیم . مطمئنا فرید الان در وضعیت بدتری بسر می برد
سایه به آرام نزدیک شد در کنارش نشست و گفت : می دانم که من را نخواهی بخشید . اگر این کار احمقانه را نکرده بودم تو الان آسوده خاطر در شیراز بودی
آرام سرش را تکان داد و گفت : دیر یا زود این مسئله روشن می شد و من باید به فرید می گفتم . در هر حال بهار فرزند او هم هست . در واقع فکر داشتن بچه از فرید بود و من او را دزدیم و با خودم بردم . حالا که خوب فکر می کنم میبینم ما هر دو در طول زندگی زناشویی مان به یک اندازه مقصر بودیم
_ حالا می خواهی چه کار کنی ؟ می خواهی با مادر در میان بگذاریم؟
_ جز این که آنها را دچار استرس و ناراحتی کنیم فایده دیگری ندارد . فرید هر کاری که دوست دارد انجام می دهد . باید منتظر بمانیم . سپس با بغض ادامه داد : می دانم فرید بالاخره بهار را از من می گیرد
_ فردی نمی تواند این قدر سنگدل باشد . نباید به دلت بد راه بدهی . کمی خوش بین باش!
_ فرید در پی انتقام گرفتن از من است . انتقام دو سال جدایی و بی خبری از من
_ اگر فرید تو را دوست داشته باشد ، انتقام هیچ جایی ندارد
آرام با مادر تماس گرفت و از حال انان جویا شد مادر گفت : می خاوهی امیر بیاید و در کنارت باشد؟
_ نه ! لزومی ندارد . من پیش سایه هستم . هنوز موفق نشدم فرید را ببینم و بدین وسیله خیال مادر را راحت کرد
ساعت 5 بعد از ظهر بود که سایه با صدای زنگ تلفن از جایش پرید . سایه بعد از لحظاتی آرام را صدا کرد و گفت : فرید است و خونسرد باش
آرام با دستانی لرزان گوشی را گرفت و گفت : سلام !
_ سلام ! می خواستم ساعت 7 تو را ببینم . فکر می کنم خیلی حرفها برای گفتن داریم
_ باید کجا بیایم؟
_ می خواهی بیایی خانه؟
_ نه! ترجیح می دهم دیگر به آنجا پا نگذارم
_ بسیار خوب ! هر طور راحتی ( سپس آدرس رستورانی را به آرام داد و گوشی را قطع کرد)
سایه گفت : چی شد؟ فرید چه گفت ؟
_ می خواهد با من حرف بزند
_ راجع به چه چیز؟
_ حزفی نزد . اما من میدانم که راجع به بهار است
آرام ساعتی بعد آماده رفتن شد. او با دقت خود را آراسته بود . می خواست اگر شکست را پذیرا شد حداقل شکست خورده سر بلند به چشم بیاید
سایه با دیدن آرام گفت : فرید باید خیلی احمق باشد که از زن زیبایی مثل تو بگذرد
_ زیبایی کارد برنده ایست اما وقتی دست خودت را می برد خطرناک است . زیبایی من فقط باعث دردسر و شکسهایم بوده نه چیزی بیشتر
_ با اینحال هنوز قدرت داری و قدرتت ناشی از زیبایی توست
_ متشکرم سایه ! فکر میکنم این آخرین ملاقات من با فرید باشد . نمی خواهم با خاطره بد از او جدا شوم . می خواهم آخرین تصویرش از من خوشایند باشد . سپس پالتو شیری رنگ و خوش دوختی را بتن کرد
_ بهتر بود با اتومبیل سعید می رفتی
_ با تاکسی راحت تر هستم ( سپس بهار را بوسید و با تاکسی تلفنی که در انتظارش بود به سوی مقصد به راه افتاد)
رستورانی که فرید با او قرار گذاشته بود جای غزیبی بود. کوچک و دنج که به سبک رستوران های ایتالیایی تزیین شده بود. موزیک ملایمی در فضای نیمه تاریک آنجا نواخته میشد . آرام به اطراف نظری انداخت پیش خدمت خود را به او رساند و با فروتنی گفت : لطفا از این طرف تشریف بیاورید
آرام به دنبال او راه افتاد . تقریبا تمام کسانی که در آنجا حضور داشتند توجهشان بسوی او جلب شد و این از دید فرید که در گوشه ای لمیده بود دور نماند . با خود اندیشید : او همیشه زیبا و بسیار خوش لباس است . و اکنون دلرباتر و لوندتر از همه وقت به چشم می آید
آرام در صندلی روبه روی فرید جا گرفت و بدون آنکه به فرید بنگرد سلام کرد و سپس دکمه های پالتو خود را باز کرد و پالتویش را در کناری گذاشت . فرید همچنان خیره به حرکات او چشم دوخته بود . نزدیک به دو سال از رفتن آرام می گذشت . اما هیچ گاه نتوانست برای لحظه ای او را از یاد ببرد . حتی زمانی که او را به اتاق عمل می بردند . نگاه آرام و لبخند جادویی اش پیش رویش و تسلای درد های بی شمارش بود . نزدیک به دو سال با خیال او زیسته بود و حالا او حضور داشت ؛ زیبا و خیال انگیز و خواستنی
_ چه می خوری سفارش بدهم ؟
_ هر چه خودت می خوری برای من هم سافارش بهد
فرید با اشاره به پیش خدمت او را فراخواند و گفت : فعلا دو تا قهوه و کیک !
با دور شدن پیش خدمت فرید گفت : بهار حالش خوب است؟
_ خوشبختانه او خیلی کوچک است و از اتفاقاتی که در اطرافش رخ می دهد بی خبر است
_ بله ! اما من و تو می فهمیم
_ منظورت را متوجه نمی شوم !
_ منظورم روشن است .تو می خواهی وجود من را انکار کنی و بهار را از داشتن پدر محروم کنی
_ شاید حق با تو باشد . وقتی باردار بودم به نوعی می خواستم از تو انتقام بگیرم و بهترین وسیله برای خاموش کردن آتش کینه ام بهار بود.
_ نو می توانی در آینده بهار را اینطور توجیه کنی؟
_ متاسفانه نه!
پیش خدمت به ان دو نزدیک شد و دو فنجان قهوه و کیک راروی میز نهاد و گفت : امر دیگری نیست ؟ فرید تشکر کرد
_ بهتر است برویم سر موضوعی که بخاطر آن مرا به اینجا کشاندی
_ هر طور مایلی ! و در حالی که وقداری شکر در فنجانش می ریخت گفت : من بهار را می خاوهم ، این حق طبیعی من است
آرام با بهت به فرید نگریست . توقع آن که فرید به یکباره و آنگونه رک چنین در خواستی نماید را نداشت
_ پس من چی؟
_ یکسال با تو بود . این کافی نیست؟
_ می دانستم که تو منطقی نیستی
_ ببین آرام ! این قرار را از قبل گذاشته بودیم . یادت می آید؟
فرید او را به خاطره نه چندان دور دعوت می کرد تا احساس او را بسنجد . آن شب درکلبه و تکامل آن دو با یکدیگر . آرام چشمانش را از نقطه ای که به آن چشم دوخته بود برگرفت و در نگاه فرید که در او فرو رفته بود ناخودآگاه میخکوب شد.
_ با شرمساری گفت : چرا اینطور نگاهم می کنی؟
_ فکر کردم لحظه ای از اینجا دور شدی . خودت متوجه ان نبودی
_ شاید ! آما آن روز من قبول نکردم
_ مخالفتی هم نکردی
_ تو بهاررا نداشتی . عادت به او نداری . اما من به امید بهار زندگی می کنم . وقتی در غربت بارداربودم تنها وجد بهار باعث می شد تا همه چیز را بهه جان بخرم . تو هیچ وقت جایی میان من و بهار نداشتی . حالا چطور می خواهی حضور خودت را به ما تحمیل کنی
فرید با خشم گفت : تو اجازه ندادی تا حضورم را به دخترم نشان بدهم . باید قبول کنی بهار دختر من هم هست و به زودی سراغ پدرش را از تو می گیرد . تا کی می خواهی او را با خودت به این طرف و ان طرف بکشانی؟
_ ماخوشبخت بودیم . من بخاطر مادر بازگشتم
فرید پوزخند زد و گفت : خوشبخت ! پس تمام حرفهایت دروغ بود
_ من هیچوقت دروغ نگفتم . اگر منظورت حرفهای ان روز است ، باید بگویم نوع خوشبختی انسانها فرق می کند . من بهاررا می خواستم ؛ چون نیمی از وجود تو بود . خوشبخت بودم چون یادگاری از تو داشتم . اما حالا میبینم که تا چه حد با حماقت و نادانی خودم را فریب دادم . تو سنگدل تر از آنی که تصور می کردم
_ تو خوشبخت بودی ، چون بهار را داشتی ، اما من چی ؟
_ تو خودت اینطور خواستی . تو در واقع نمی دانی چه می خواهی و این مشکل بزرگ تو در زندگی ات بوده و هست
_ اتفاقا راه زندگی ام را پیدا کرده و به زودی ازدواج می خواهم کنم . گذشته باعث نابودی من شده می خواهم پشت سر بگذارم و فراموشش کنم.
آرام صدای تپش قلب خود را مس شنید . صورتش گر گرفت . با نگاه به چشمان خندان و مغرور فرید چهره ای بی تفاوت به خود گرفت و گفت : تبریک می گویم ! بنابرین می توانی فرزندان بیشماری داشته باشی ، نیازی به بهار نداری !
_ بهار جای خودش را دارد
_ بس کن فرید ! من اجازه نمی دهم هر طور که می خواهی تصمیم بگیری
_ من با وکیلم صحبت کردم . بهار به من تعلق می گیرد
_ تو می خواهی ازدواج کنی . چرا می خواهی مرا نابود کنی؟
_ ازدواج من ربطی به بهار ندارد
آرام سکوت کرد . فرید با چشمانی پر از شیطنت گفت : قهوه ات یخ کرد
آرام فنجان را به لبانش نزدیک کرد و جرعه ای از آن نوشید
_ شنیدم انگلیس بودی
_ بله ! از قضا نسیم را انجا دیدم
_ چه جالب . چی می گفت؟
_ آمریکا زندگی می کند و برای تعطیلات آمده بود . در ضمن پسری هفت ساله داشت
_ خوب ! این را خودم میدانستم
_ چرا به من دروغ گفتی؟
_ خودت اینطور خواستی
_ من خواستم ؟ چرا تمام اشتباهات زندگی ات را به پای من می نویسی؟
_ تو حرفهای من را باور نکردی و من مجبور به دروغ شدم . البته من دورغی نگفتم تو خودت اینطور تصور کردی
_ از این کار لذت می بردی؟
_ ازدواج با تو تمام معادلات مرا بهم زد
_ و حالا؟
_ حالا بهار را می خواهم
آرام اختیار از کف داد و گفت : تو هیچ ارزشی برای من قائل نیستی . کاش می شد دانم چرا من را برای ازدواج انتخاب کردی . چرا دست از سرم بر نمی داری . چرا به دروغ خودت را به من تحمیل کردی و به من نزدیک شدی و سپس رهایم کردی مگر من چه بدی در حق تو کردم که با من اینطور رفتار می کنی . و حالا می خواهی ازدواج کنی و بهار را از ان خودت می دانی
_ تمام چیزهایی که گفتی گناه نیست . فرار از واقعیتهای زندگی گناه است . تظاهر به خوشبخت بودن به تنهایی و فراموش کردن دیگران . ادعای خوب بودن و کامل بودن . فرصت خوب بودن را ازدیگران گرفتن و ادعای درک اطرافیان را داشتن کناه است . بانوی گرامی ! اگر کمی به اطرافت نظر کنی و از پیله ای که به دور خودت پیچیده ای بیرون بیایی می توانی خیلی چیزها را ببینی . تو آنقدر سعادتمندی که هر لحظه اراده کنی به هر جای این دنیا که بخواهی می توانی بروی . چطور می تانی درد دیگران را که ادعا می کردی آن را می فهمی درک کنی
_ قضیه رفتن من به انگلیس یا هر جای دیگر چندان تفاوتی نمی کرد . چرای رفتنم مهم است
_ می دانی چرا رفتی؟
_ تو می خواهی مرا محاکمه کنی؟
_ هیچ وقت نتوانستم تو را محکوم کنم
_ اگر کمی انصاف داشتی با من اینطور حرف نمی زدی
_ در وحود من انصاف و مروت و شرف و درستی مرده . می توانی هر چیزی از من بخواهی جز اینها
_ باور نمی کنم ! تو خیلی عوض شدی
_ خودت چطور؟
_ از جان من چه می خواهی؟
_ دخترم را !
_ آه ! فرید خسته ام کردی . تو پیروز شدی . تبریک می گویم . بهار را برای تو می گذارم و فراموشش می کنم . چون از تو نفرت دارم . دیگر نمی خواهم ببینمت . حتی برای لحظه ای . اگر تا امروز تصمیم به بازگشت نداشتم اما مطمئن باش برمی گردم و حتی شناسنامه ام را عوض می کنم . دیگر آؤامی در ایین دنیا وجود ندارد . و برای آنکه فرید را بیشتر آزار دهد گفت : در واقع من نیز قصد ازدواج داشتم و صرفا بخاطر بهار تردید داشتم . اما حالا با خیالی آسوده می روم و زندگی تازه ای را شروع می کنم . هر وقت خواستی برو و بهار را بگیر!
آرام پالتو و کیفش را برداشت و با سرعت از انجا خارج شد
فرید برخاست و به دنبالش بیرون رفت و گفت : آرام ! یک دقیقه صبر کن !
آرام همانطور که می رفت گفت : من کاری با تو ندارم
در همان لحظه اتومبیلی از انجا می گذشت . آرام او را نگاه داشت و سوار شد . فرید به سمت اتومبیل رفت و به دنباب آرام اتومبیل را به حرکت در آورد . در اولین فرعی فرید به جلو اتومبیل پیچید و پیاده شد . راننده اتومبیل گفت : آقا چکار می کنی؟
_ فرید در عقب را گشود و گفت : بیا پایین
آرام گفت : گفتم با تو کاری ندارم
فرید بازوی او را گرفت و از اتومبیل بیرون کشید . مرد راننده گفت : خانم می خواهید پلیش را خبر کنم؟
فرید فریاد زد : به تو مربوط نیست . این خانم زن من است
_ آقای محترم ! اگر با زنت اختلاف داری برو دادگاه خانواده ، تو خیابان که جای کشمکش نیست
آرام از بیم آن که فرید با آن مرد در گیر شود گفت : معذرت می خواهم ! ایشان درست می گویند و شوهذم هستند.
آن مرد با غرولند سوار اتومبیلش شد و از انجا دور شد
آرام با خشم گفت : تو آبروی من را بردی . چطور به خودت اجازه میدهی اینطور رفتار کنی!
_ وقتی می گفتم بایست ، باید گوش می کردی !
_ آه که اینطور ، تو عادت به امر و نهی داری ، اما من دیگر نیستم ( و سپس به راه خود ادامه داد)
فرید بازوی او را گرفت و نگاه داشت : هر چه می خواستی گفتی و رفتی . تو باید خجالت بکشی که اینطور راجع به ازدواج و رفتنت حرف می زنی
آرام بازویش را از دست فرید رها کرد و گفت : من حقیقت را گفتم . فکر کن من مرده ام . فکر کن هیچ زنی به اسم من در زندگی ات نبوده . خودت گفتی که من و تو باعث عذاب یکدیگریم
_ با چه کسی می خواهی ازدواج کنی؟
_ به تو مربوط نیست . این را گفتم که بدانی من هدفی در زندگی دارم
_ پس چرا می خواستی من را راضی به آشتی کنی؟
_ بخاطر بهار!
_ تو که می گفتی دروغ نمی گویی
_ توقع داری بعد از انهمه اهانت و بی توجهی بگویم بخاطر تو برگشتم . تو وکیل گرفتی منهم می گیرم . ما دیگر کاری با هم نداریم ( سپس روی برگرداند تا برود)
_ اگر بروی مطمئن باش دنبالت نمی آیم . پس بهتر است به حرفهایم گوش کنی
آرام استاد و برگشت و رو در روی فرید قرار گرفت و گفت : برای من دیگر واقعا مهم نیست که به دنبالم بیایی یا نه ! من راه خودم را می روم . اما به احترام زندگی که با هم داشتیم به حرفهایت گوش می کنم
_ می خواهم خوب به حرفهایم گوش کنی . حرفهایی که بارها با خودم تکرار کردم ولی هیچ وقت نتوانستم انطور که می خواهم بیان کنم . از تظاهر به غرور خودم خسته شدم . در واقع تو مرا شکست دادی . جنگ بین من و تو جنگ نا برابر بود . تو با سکوتت و من با غرورم . سلاح تو برنده تربود . برای من بهار مهم است . اما نه به اندازه تو . وقتی تو را در کلبه دیدم باور نمیکردم که خودت هستی . آنقدر با خیالت بسر بردم که ابتدا فکر می کردم سایه توست که به طرفم می آید . اما تو بودی ، واقعی و نزدیک به من . زیبا تر از همیشه ! وقتی حرف می زدی از سر خشم و حسادت نمی خواستم توجهی بکنم و می خواستم عذابت بدهم . با بی تفاوتی . سردی رفتارم ، می خواستم تو به پایم بیفتی . اما تو حرف زی و رفتی و من حتی جرات انکه بدنبالت بیایم را در خودم نمی دیدم . برگشتم تا دوباره تو را بینم . تا دیر نشده ، یکبار دیگرببینمت و حقیقت وجودم و هر انچه در خیال و جانم انباشته بودم برایت رو کنم . اما تو هراسان آمدی و حرف از بچه زدی که حتی در خواب و رویا هم تصور او را نمی کردم . دیدن بهار با تو زیباترین چشم انداز زندگی ام بود . من حتی قدرت آن را در خودم نمی دیدم تا بهار را از تو بگیرم و در آغوشم لمس کنم . تو هیچ زمان برای من تمام نشدی ، با هر بار دیدنت زندگی تازه ای به من بخشیدی . من خود خواهم ، مغرورم ! اما تو بدتر از من کردی . وقتی می گویم قصد ازدواج دارم تو بی پروا راجع به ازدواجت حرف می زنی . وقتی می گویم برو تو زودتر رفته ای و هر وقت می گویم دوستت دارم فرار می کنی . اگر تو هنوز نمیدانی چطور با من رفتار کنی این را بدان که من آشفته تر وبدبین تر از تو قدم پیش گذاشتم .
من بهار را بدون تو نمی خواهم . می خواستم بدانم تو چه می گویی. آیا هنوز من را همانطور که فکر می کردم می خواهی و یا فقط بخاطر بهار من را به طرف خود می کشانی . در این مدت یک لحظه نتوانستم بدون فکر تو زندگی کنم . اگر آن لحظه تو را پیدا می کردم مطمئن باش که طلاقت می دادم و هیچ وقت اسمت را نمی بردم . تو برای من متولد شدی . هیچکش نمی تواند این را انکار کند . تو تنها زنی هستی که من را به دام عشق و ازدواج کشاندی . ازدواجی اجباری و عشقی سوزان ! شاید در هیچ کتابی آن را نخوانده باشی . اما تو این کتاب را حفظ بودی و چه سخت بمن یاد دادی . بهار منتظر توست می توانی او را هر کجا که می خواهی ببری و اگر خواستی ...
آرام چه زیبا اشک می ریخت . لبانش می لرزید و قلبش چون پرنده ای در پی آزادی در کنج سینه اش می تپید او بدنبال کلمات می گشت ، اما هیچ جوابی برای اعترافی چنان صادقانه و لطیف نمی یافت . فرید از او دور شد . آرام سر بردیوار خیابان نهاد و در زیر بارش ریز و لطیف برف به انتهای خیابانی که هیچ رهگذری در آن به چشم نمی خورد ، خیره ماند .
سايه شماره ي دفتر را گرفت : سلام ! فريد! حالت خوب است؟

فريد گفت : خوبم ! چه عجب تلفن كردي . سعيد حالش خوب است ؟

- سعيد هم سلام مي رساند . راستش ، ه طور بگويم گفتن آن كمي سخت است ، مي خواستم پيغامي بدهم .

- صداي فريد لرزان و بم به گوش ريسيد : چه پيغامي ؟

- متاسفم فريد من مجبور هر چه آرام گفته را تكرار كنم .

- سايه زود تر حرفت را بزن .

- آرام گفت من مي روم . براي شروع زندگي تازه دير شده . من خسته تر از آني هستم كه تصورش را كني . فريد ؟ الو ؟ صدايم را مي شنوي ؟

سايه با نگراني گوشي را قطع كرد و دوباره شماره گرفت .

فريد پس از شنيدن پيغامي كه فريد به او داد . از دفترش بيرون آمد و ساعتي بي هدف در خيابان ها راه رفت . خسته و نا اميد به خانه رسيد . كليدش را در آورد و چرخاند . چراغ هاي خانه روشن بود و بوي مطبوع غذا به مشام مي رسيد . فريد به گمان اين كه ثريا خانم آن جاست وارد خانه شد . و لحظه اي عجيب و غير قابل باور . ، كودكي را در حال بازي با اسباب بازي هاي رنگارنگش ديد. او بهار بود . فريد به كنارش رفت و براي اولين بار او را در آغوش كشيد و بوسيد . چنان بود كه خداوند پاره اي از بهشت را در دامن او افكنده . ب خود گفت . آرام بهار را با خود نبرده و بهار به همراه سايه به آن جا آمده است . بهار را زمين نهاد و به اشپزخانه رفت . قلبش فر ريخت . آرام در حال چيدن ميوه در سبد بود و گيسوانش را به عادت آن زمان بسته بود و بلوز شلواري به رنگ ساده پشيده بود . فريد با شيفتگي به آرام خيره ماند . چگونه با سردرگمي و نا اميدي پا به خانه نهاده بود و اكنون آرام ، تمام وجود آن خانه و روح زندگي اش شده بود . آرام با ديدن فريد در آستانه ي در مانند آن كه ساليان سال با يك ديگر به سر برده اند و هيچ جدايي در بين نبوده گفت : اگر مي خواهي دوش بگير و لباست را عوض كن .

- آرام!

آرام با لبخند زيبايي گفت : بله !

فريد به او نزديك شد و با سر انگشت ، چشمان و گونه ي او را لمس كرد و سپس در آغوش يكديگر فرو رفتند . هر دو اشك مي ريختند و از اين كه با تمام مرارت ها و سختي ها اين چنين به وجود يكديگر آميخته و محتاجند غرق در سعادت و شگفتي بودند و چه طور نا خواسته خود را از اين سعادت عبدي محروم نموده بودند و شكنجه هاي بيشماري بر خود روا داشته اند .

صداي بهار آن دو را به خود آورد . بهار چهار دست و پا خود را به آن جا رسانده بود و دستانش را تكان مي داد . آرام در ميان اشك خنده سر داد .فريد به سوي بهار رفت و او را در آغوش گرفت و هر سه در دايره ي كوچك از عشق پر شدند .

فريد گفت : ديگر نمي گذارم بروي ، بيشتر از آن چه كه اقرار كردم دوستت دارم .

آرام به آغوش فريد پناه برد و گرماي تنش را به جان كشيد .

- من بدون تو هيچم! مي خواهم جبران روزهايي را كه پيشت نبودم را بكنم .

صداي زن در برخاست . فريد متعجب به آرام نگريست . آرام شانه هايش را بالاانداخت و گفت : بهتر است بروي و در را بازكني . من از هيچ چيز خبرندارم.

فريد به همذاه بهار بيرون رفت . صداي همهمه و شادي در خانه پيچيد . فريد بعد از دقايقي آمد و گفت : پدر مادر ، سايه و سعيد ، اميد و سارا ، دكتر حامد اين جا هستند بهتراست بروم و غذا سفارش بدهم .

آرام خنديد و گفت : حرفش را هم نزن براي همه تدارك ديده ام .

فريد تمام احساسش را با بوسه به آرام هديه كرد و گفت : تو هميشه من را غافلگير مي كني .

- اگر همانطور عاشقم بماني من هم چيزهايي براي غافلگير كردن تو خواهم داشت .

فريد بوسه اي بر دستان آرام زد و گفت : اگر اسمم را مجون بگذارم خيالت راحت مي شود .

- آن وقت ليلي پيش مرگ نفسهات مي شود .

پايان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید