شب از راه رسید، هنوز خجلت دست از سر رابعه بر نداشته بود، او بیش از این که از گلشن بهراسد، از آن می ترسید که گلشن آنچه را که دیده بود برای عمید باز گوید، برای استاد بابایش.
دختر جوان نمی دانست اگر عمید از چنین ماجرایی خبر شود چه می کند؟ چه رفتاری در پیش می گیرد؟ آیا بر او خشم خواهد گرفت یا چشم بر هم خواهد گذاشت و بی اعتنا از کنار چنان ماجرایی خواهد گذشت.
شب هنگام رابعه در بسترش، خدا خدا می کرد که گلشن چیزی در آن باره به عمید نگوید، اما خواسته و میلش به تحقق نپیوست، چرا که گلشن ، آنچه را که دیده بود برای همسرش باز گفت، آن هم در زمانی که هر دو بر سر یک بالین نهاده بودند و در جوار هم آرمیده :
ـ عمید، از این پس باید بیشتر رابعه را مراقب بود.
عمید سر از بالین برداشت، همسرش را نگریست، در پرتو شمع، گلشن به نظرش پیر آمد، موهایی که زمانی به رنگ شب بود، یک دست سفید شده بود، بر جبینش چندین چین، بعضی عمیق؛ از کنار چشمانش چند خط تا روی گونه هایش انشعاب کشیده بود، خط کنار لبانش گودتر شده بود؛ مرد دانشمند پنداشت این شکستگی چهره، حاصل حسرتی است که سال های سال گلشن به دل داشت، حسرت فرزند، و اینک که او چند سالی بود به نوعی، عنوان مادرشدن را به دست آورده بود، چرا باید نگران باشد.
گلشن عمید را به درستی می شناخت، همه ی حالات و حرکات و گپ و گفتش برایش آشنا بود، مرد فهیم در سخنان همسرش رد پای نگرانی را سراغ گرفته بود:
ـ چه شده است مگر؟... رابعه همانی است که تو عمری آرزویش را داشتی، چه چیز، دلهره را به جانت انداخته است؟
زن پیر، برای همسرش توضیح داد:
ـ رابعه زیبا شده است، زیباتر از همه ی دختران، از آن می ترسم که او را از ما بگیرند، نگرانی من از آن است که او را از پیش مان ببرند، آخر من به وجود این دختر نازنین عادت کرده ام.
عمید در جایش نیم خیز شد، آرنج دستش را ضامن تنش کرد و پنجه ی دست را زیر سر گذاشت و گفت:
ـ چه عاملی سبب شده چنین دلشوره ای بیابی؟
گلشن پاسخ داد:
ـ من او را هنگام آب تنی در استخر دیدم، با جامه هایی که همه ی تنش را در خود...
|