نمایش پست تنها
  #15  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

می گرفت زیبایی این دختر روز به روز برایمان خطرناک تر می شود، از آن می ترسم به همین زودی خواستگاری در سرایمان را بکوبد و دوباره ما را با داغ بی فرزندی پیوند دهد.
مرد دانشمند خندید، بهترین واکنش برای چنان سخنانی خنده بود، آن گاه برای همسرش دلیل آورد:
ـ نگرانی به خود راه مده، ما را رشته ی محبت به هم پیوسته است، این رشته گسسته نمی شود، مگر این که ما بخواهیم، اما اگر از بی احتیاطی رابعه رنجه ای، کارها را به من بسپار تا او را از تکرار بی احتیاطی باز دارم.
نگاه گلشن بار دیگر به نگرانی آمیخت:
ـ به گونه ای با او صحبت مدار که دل نازکش بشکند، بر او سخت مگیر فقط اندرزش ده. او را متوجه این واقعیت کن به او بگو همه ی مردم چشم و دل پاک نیستند.


***
دیگر روز ، تازه خورشید بر دمیده بود که رابعه دیده از خواب گشود، چه خوابی؟ گسسته، آشفته و بریده بریده؛ خوابی که فقط نزدیک های سحر برای مدتی کوتاه سنگین شده بود.
رابعه خود را برای خشم عمید آماده کرده بود، انتظار داشت هر دم مرد دانشمند بانگ برآرد و او را بخواند ، با چشمانش نگاهی شرربار به او بیندازد، اما انتظارش به درازا کشید و کسی او را نخواند.
احساس گناه به دختر گل چهره دست داده بود می پنداشت تن سپردن به آب،گناهی بزرگ است، او از خدا می خواست که کاری کند تا خشم به وجود عمید راه نبرَد؛ او تحمل ناراحتی گلشن و مرد دانشمند را نداشت، نمی خواست غمی به دل استاد بابایش راه یابد.
رابعه از غرفه ی خود به در آمد تا سری به باغ بزند، از عطر سبزه های آب خورده و گل ها ریه هایش را سرشار کند، به کنار استخر برود، نه برای تکرار گناه، بلکه برای آبی به صورت زدن، اثرات بدخوابی شب دوشین را از چهره ی خود راندن.
همین که به کنار غرفه ی استاد بابایش رسید از در نیمه باز غرفه او را دید، بر مخده ای تکیه زده، زانوان را تا کرده ، بر زانویی صفحه ای پوست آهو گذاشته، و در بحر نوشتن غرقه شده.
اضطرابی در دل رابعه خانه کرد، اضطراب این که نکند مرد دانشمند به امیر بلخ نامه می نویسد، به پدرش امیر کعب، و نکند از او به پدرش شکایت می برد و از او می خواهد ترتیبی بدهد برای بازگرداندن دخترش به بلخ.
این را رابعه نمی خواست که او را چون تحفه ی معیوب باز گردانند، دختر ماهرو از خود پرسید:
ـ یعنی یک بار آب تنی، چنان گناه بزرگی است که استاد بابا را بر آن داشته است که مرا به بلخ باز گرداند؟ همه ی محبت ها و مهرها را نادیده بگیرد؟ از من که او و همسرش را چون پدر و مادر خود عزیز می دارم دست بشوید و مرا براند؟
به راستی رابعه در ژرفای دلش، مهر عمید و گلشن را جای داده بود، مهر مرد و زنی که پدر و مادر واقعی او نبودند، برای به کمال رساندن رابعه از هیچ کاری فروگذار نکرده بودند، و تصور این که باید بازگردد و بدون آنها زندگی کند، آزارش می داد.
رابعه می خواست به درون غرفه ی عمید برود، زبان به پوزش بگشاید، بر دست او بوسه بزند و بگوید:
ـ گناهم را ببخش استاد بابا، بر من خشم مگیر، این گناه را از سر جهل مرتکب شده ام.
دل چنین توصیه ای به دختر جوان می کرد، ولی پایش پیش نمی رفت، پایش از دلش فرمان نمی برد، رابعه در ابتدای مسیر زندگی اش بود، در عنفوان جوانی، او مجموعه ای از غرور بود و احساس های گونه گونه؛ شاید همین غرور بود که پایش را به بند می کشید و از پیش روی بازش می داشت.
دقایقی رابعه به انتظار در کنار در ماند، گلشن که به ضرورتی از کلبه خارج شده بود، بازگشت، دختر زیبا را در زنجیر تردید اسیر دید، و زبان به ملامت گشود، ملامتی مادرانه:
ـ چرا به کنار در ایستاده ای و پا به پا می شوی؟... به درون برو، به نزد استاد بابایت.
رابعه را چاره ای نماند به جز به درون غرفه خزیدن، با سلامی بر لب، عذر تقصیر در چشم. عمید بی آن که سر بالا گیرد، سلام را پاسخ گفت، پاسخی متین و مهربان چون همیشه، و سپس از رابعه خواست:
ـ بیا به کنارم رابعه... بنشین و ببین چه شعری را برایت می نویسم؛
با این گفته، رابعه آرام شد، این تصور در او پدید آمد که شاید گلشن، ماجرای روز پیشین را به عمید نگفته است؛ دختر زیبا به درون غرفه خرامید، گلشن به دنبالش.
رابعه درست روبه روی مرد دانشمند نشست، عمید دیگر بار به سخن درآمد:
ـ این شعر را رودکی سروده است، شعری که شهر به شهر گشته تا به هرات رسیده است، این سروده ی شاعری است که بسیار دوستش می داری، شاعر یگانه زمان مان، شاعری نابینا که با اشعارش کوردلان را منقلب می کند... بگیر و بخوان.
و دستش را به همراه پوست آهو به سوی رابعه دراز کرد، دختر جوان دست پیش برد و پوست آهو را گرفت، گلشن نیز به جمع آنان پیوست و در جوار همسرش جا خوش کرد.
رابعه نگاهی به شعر رودکی انداخت، چه زیبا و ظریف بر کاغذ منعکس شده بود، با خطی خوش و آراسته به اِعراب، عمید برای آسان تر خوانده شدن شعر، علایم فتحه، ضمه و کسره را بر هر واژه ای نشانده بود. مرد دانشمند از او خواست:
ـ شعر رودکی را با صدای بلند بخوان... می خواهم لذت این شعر را با آهنگ شیرین صدایت، بهتر بچشم.
و رابعه ابتدا با زبانش عقیق فامش را تر کرد، و زنجیره ی کلمات را در دهانش گرداند و در فضا رها کرد:
ـ یک سو کنمش چادر یک سو کنمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه
[ بار و ثمره درخت صنوبر ]
این شعر را رابعه به درستی خواند، درست و آهنگین، چنان که کلمات پس از خزیدن در گوش، جذب دل شدند. عمید لحظه ای سرش را به تحسین تکان داد، آن گاه گفت:
ـ مرا با معنای این شعر، کاری نیست، فقط می خواهم اندکی درباره ی چادر برایت بگویم، درباره ی این پوشش که خاستگاهش ایران است و چون به دیگر کشورها رسیده، بسته به سلیقه ی مردم، تغییراتی یافته است.
رابعه سراپا گوش شده بود، مانند همیشه گوش جان را به سخنان عمید سپرده بود، هنگامی که عمید صحبت می داشت، چنان مسایل را می شکافت، چنان از گفته هایش بهره می گرفت که اعجاب انگیز بود، از مسأله ای به مسأله ای دیگر می رفت، آنها را به هم گره می زد و پیوند می داد؛ و آخر سر به نتیجه ای دست می یافت که دور از انتظار بود. مرد فهیم ادامه داد:
ـ فرزندان در واقع اماناتی هستند که خداوند در اختیار پدران و مادران می گذارند، بر اولیای خانواده ها است که این امکانات را به خوبی پرورش دهند. بر من بود که علاوه بر آموزش علوم، واقعیات زندگی را هم به تو می آموختم؛ هر فرزندی در نظر پدر و مادرش به پاکی گل ها است.
گلشن سخنان همسرش را تأیید کرد:
ـ فرزند به چشم پدر و مادر همیشه کودک می آید، ما در دل تو را و جمال و کمالت را می ستودیم و غافل مانده بودیم که بالندگی در وجودت آغاز شده است... من شب گذشته، ماجرای تو را برای استاد بابایت گفتم، نه این که بخواهم شکایتی کنم، بلکه به این خاطر که یک زن را وظیفه این است که مسایل زندگی اش را از همسرش پوشیده ندارد.
چنین گفته ای، رابعه را در لفافه ی شرم فرو برد، احساس کرد عرق خجلت بر تنش نشسته است، بر پیشانی اش، بر گردنش، زیر بغل هایش و... عمید مجدداً به سخن در آمد:
ـ تو از سر غفلت ما درگذر، ما را ببخش، چنان شیفته ی تو بودیم که رشدت به چشم ما نیامده است؛ ولی این را به خاطر بسپار همه ی مردان، دیده شان پاک نیست... ما می خواهیم همچنان که تو را به انواع هنرها آراسته ایم، از سوارکاری و رموز جنگ گرفته تا ادب عرب و پارسی؛ از کدبانو گری گرفته تا آداب معاشرت و نشست و برخاست با مردم و... ما می خواهیم کاری کنیم که به سان گلی نوشکفته و نبوییده به سرای مرد زندگی ات بروی.
و با ابراز کلامی تسلا آمیز، سخنانش را تکمیل کرد:
ـ روز پیشین فقط مادرت تو را در آن حال دیده است، اقبالت بلند بود که کسی دیگر به تماشای تو ننشسته بود، از تو می خواهم بیشتر به فکر خود باشی.
نه جای گپ و گفت بود و نه جای بحث و مجادله. رابعه هیچ گاه بر سخن عمید، سخنی نیاورده بود، همه ی گفته هایش را پذیرفته بود، بی چون و چرا، و بی هیچ چانه زدنی. آن روز هم چنان کرد:
ـ استاد بابا، مطوئن باش که دیگر رابعه را بی چادر نخواهی دید.
تبسم رضایت بر لبان عمید نشست:
ـ یک چیز دیگر هم از تو می خواهم؛ از این پس تو باید زحمت نامه نگاری را از دوشم برداری، به چنان مهارتی دست یافته ای که بتوانی برای پدرت نامه بنویسی.


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید