نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رابعه قلو و کاغذ به دست در باغ نشسته بود، تکیه داده به درختی و غوطه ور در رویا و خیال. این کار هرروزه ی او بود، صبح ها پس از دیده از خواب گشودن، درست در زمانی که شب به سحر می پیوست و آسمان روشنی به خود می گرفت و ردای روز را به تن می کرد، رابعه به باغ می آمد، خود را با شعر سرگرم می داشت، آن چه را که خوانده بود، در ذهنش مرور می کرد، سپس دستی به قلم می برد و احساسش را به روی کاغذ انعکاس می داد؛ پاره هایی از دلش را در کسوت سخنانی ظریف می پیچید و به روی کاغذ می آورد.
دریایی از نازک خیالی ها، ره شناس مغز رابعه شده بودند، شعر چون غنچه هایی شاداب در او می شکفت و رابعه را بر آن می داشت که زیباترین کلمات را بر کاغذ انعکاس دهد، کلماتی شعرگونه و احساس انگیز.
انگشتان ظریف و بلندش، با آن ناخن های انحنا دار و خوشرنگ، نمونه ای از زیبایی اش بود، انگشتانی که به مچی خوش تراش می پیوست و از زیبایی های دیگر اندام او خبر می داد. ساعتی دختر جوان، سرگرم نوشتن بود، که آفتاب، سخاوتمندانه بر باغ عمید تابید، و سر در گریبان رابعه کرد تا از حرارتش، سهمی به او برساند، خورشید آزادانه او را می نگریست، خیره و خندان...
رابعه چنان غرقه در اندیشه هایش بود که متوجه نشد چه زمانی عمید به کنارش آمده است و در فاصله ی دو سه گامی او بر سبزه ها جا خوش کرده است؛ اگر پیر روشن ضمیر او را مورد خطاب قرار نمی داد، هیچ بعید نبود، دختر جوان ساعتی دیگر در اندیشه ها و رویاهایش غرقه بماند. عمید با لحنی آمیخته به رنگ و لعاب محبتی دیرپا گفت:
ـ دخترم، هر بامداد به باغ می آیی تا خورشید را شرمنده سازی؟
رابعه سر بالا گرفت، با نگاهش مسیر صدا را دنبال کرد و لبخند شیرینش را به استقبال محبت عمید فرستاد. مرد دانشمند سخنش را پی گرفت:
ـ این باغ سعادتمندتر از همه ی باغ ها است، زیرا هر روز دو آفتاب در آن طلوع می کند، یکی خورشیدی که در آسمان است و دیگری آفتابی که بر زمین جای دارد!
از این کلام مهرآمیز، دل رابعه آکنده از شادی شد و شادمانی او را در خود گرفت:
ـ همواره با من چنان سخن می دارید و به شرم زبانم را به زنجیر می کنید، من شایسته ی آن نیستم که با خورشید به سنجش کشانده شوم و...
عمید سخن رابعه را برید ، به او اجازه ی فروتنی نداد:
ـ جمالت به دلارایی خورشید بهاران است، علاوه بر این در آسمان، فقط یک آفتاب می درخشد و در تو چندین آفتاب؛ من و گلشن چه خوش اقبال بوده ایم که تو را در کنار خود داشته ایم.
رابعه از شرم سر به زیر گرفت، با آن که بر کلام احاطه ای یافته بود، نمی توانست برای تعریف و تمجیدهای صادقانه ی عمید، جوابی بیابد، او از ظرافت و طراوت خود خبر داشت، و نیز می دانست از نظر فکری، دوره ی خاصی را پشت سر گذاشته است، پخته شده است؛ او خود را شایسته ی چنان ستایش هایی می دانست و در عین حال نمی خواست با چنان سخنانی سرمست شود و غرور را به دلش راه دهد.
مرد فهیم، حال رابعه را درک کرد، متوجه شد که رابعه در کشاکش تحسین و فروتنی به دام افتاده است، از این رو کلام، دگر کرد و صحبت را در مسیری دیگر انداخت:
ـ باز خود را به سرودن شعری سرگرم داشته ای؟
رابعه در پاسخ گفت:
ـ امروز شعری در من نجوشیده است، دارم برای پدرم نامه ای می نویسم.
عمید او را از ادامه دادن به چنین کاری بازداشت:
ـ نیازی به نامه نگاری نیست، وقت آن رسیده است که به بلخ بروی، نه برای همیشه، بلکه برای مدتی ، برای مدتی چند دوری از گلشن، دوری از عمید، دوری از ساکنان باغ، و دوری از سبزه ها و گل هایی که با آنها صحبت می داشت، برایش آسان نبود، رابعه چنان به زندگی عمید و اطرافیانش گره خورده بود که حتی تصور جدایی، ولو موقت و کوتاه مدت رنجه اش می داشت. مرد دانشمند به فراست دریافت التهابی به جان دختر گل رو افتاده است، به همین جهت به تسلای خاطرش کوشید:
ـ ما اینجا، با دیدن روی تو، روزمان را نو می کنیم، با دیدن گلی خرامان، گلی ناطق و اندیشنده! برای ما هم سخت است دوری از تو... سخت تر از آنی که به گمانت بگنجد، اما گاهی روزگار بر محور دلخواه مان نمی گردد و ما را بر آن می دارد که تن به کارها و مسایلی بدهیم که پسند نمی داریم.
و در پی این گفته، دست در جیب ردایش کرد، قطعه کاغذی تاشده به در آورد، و ادامه داد:
ـ از امیر کعب، نامه ای دریافت داشته ام، بگیر بخوان این نامه را... تا متوجه شوی چه عاملی سبب شده است من و مادرت، دوری تو را به جان بخریم.
و دستش را با نامه به سوی رابعه دراز کرد؛ دختر جوان از جایش برخاست، به طرف پدر معنویش خرامید، دو سه گام فاصله را در چشم بر هم زدنی پیمود، نامه را از استاد بابایش گرفت، شتابان آن را گشود و به کلماتش نگاه دوخت. عمید او را به نشستن فرا خواند:
ـ به کنارم بنشین رابعه... بنشین و بخوان، می خواهم متن این نامه را با لحن آهنگین تو بشنوم، می خواهم واژه ها در دهانت بغلتند، از نوش دهانت تأثیر بپذیرند تا زهر خبری که در نامه هست گرفته شود.
دختر ماهرو و آفتاب نگاه نشست، خط نامه برایش غریبه بود، خط کعب نبود. او پنداشت که شاید استاد بابایش، به اشتباه نامه ای دیگر به او داده است، رابعه نا آشنا بودن خط را بیان داشت:
ـ این خط پدرم نیست، نکند نامه ای دیگر در جیب ردایتان باشد.
عمید به او اطمینان خاطر داد:
ـ اشتباهی در کار نیست دخترم، نامه را بخوان تا علت این که شخصی دیگر نامه را نوشته است، دریابی.
و رابعه نامه را خواند، شمرده و آهسته:
ـ « استاد عمید؛ مدتی است که مکاتبه با شما از سرم افتاده است، اما این توقف مکاتبه دلیل آن نیست که از یادتان غافل شده باشم، دخترم از حال شما آگاهم می کند، در نامه اش هیچ مطلبی نیست به جز شرح بزرگواری های شما.
برایتان نامه ننوشتم بدان امید که خود راه سفر در پیش گیرم، به هرات بیایم برای بوسه ی قدرشناسی نشاندن بر دستتان. برای دیدار دخترم، اما زمانه مرا برای سفری دیگر آماده کرده است، سفری بی بازگشت، سفر به جهان دیگر.
می دانم انسان ها به دنیا می آیند که روزی بروند، چنان روزی نزدیک است، من به بستر بیماری افتاده ام، به گونه ای ضعف در وجودم رخنه کرده است که نمی توانم قلم به دست گیرم و بنویسم، نوشتن این نامه را به اجبار به وزیرم واگذار کرده ام.
مرگ در راه است، نمی دانم چه زمانی سراغی از من خواهد گرفت و نمی دانم آیا آن سعادت را خواهم داشت که یک بار دیگر رابعه را ببینم، دختر دلبندم را، چه می گویم دختر نازنین شما...
هر چه بیشتر رابعه نامه را می خواند، احساسش دگرگونی می پذیرفت، غم بر تار و پود صدایش، خط انداخت، صدایش رگه دار شد و در چشمدان هایش اشک نشست. رابعه دهان گشود تا بقیه ی نامه را بخواند، عمید زحمت این کار را از دوش او برداشت:
ـ ضرورتی ندارد همه ی نامه را خواندن... و نیز ضرورتی ندارد پیش از حادثه، به اندوه نشستن، اشک هایت را در چشمانت به اسارت در آر؛ وقت گریستن نیست.
و دست پیش برد تا نامه را از دختر جوان، باز پس گیرد. عمید به رابعه شکیبایی را توصیه کرده بود، کاری که در آن لحظات از عهده ی دختر جوان بر نمی آمد؛ قطرات زلال و شفاف اشک، از چشمان رابعه می رمیدند و بر گونه هایش خط می کشیدند.
مرد دانشمند، برای دقایقی چند او را به حال خود گذاشت، آن گاه بر سخنانش افزود:
ـ همین نامه مرا بر آن داشت تا تو را به بلخ بازگردانم، انصاف نیست امیر کعب، تو را نادیده به سفر آخرت برود... شاید با رفتن تو به بلخ، کعب دلیلی بیابد برای زنده ماندن، شاید دیدار تو، روح زندگی را بر وجودش بدمد... برای بیان احساس، به غیر اشک، کلامی دیگر هم وجود دارد.
دختر با چشمان گریانش، نگاهی پرسشگر به مرد دانشمند انداخت:
ـ آن چه زبانی است که من از آن بی خبرم؟
برای چنین پرسشی، عمید پاسخی درخور داشت:
ـ آن زبان دعاست، به جای گریستن، دست به نیایش بردار، از خدا بخواه امیر کعب را چندان زنده نگهدارد تا تو به بلخ برسی، از خدا به تمنا بخواه چندان نور دیده را در پدرت پایدار کند که چشمش به دیدار تو روشن شود.
چون همیشه، سخن عمید کارگر افتاد، رابعه راه ورود اشک به چشمانش بست، از گریستن باز ایستاد تا به غرفه اش برود و در خلوت دست به دعا بردارد، رابعه دستانش را بر زمین مفروش از سبزه نهاد، ضامن تنش کرد تا برخیزد، اما عمید او را به نشستن فراخواند و گوش دل سپردن به سخنانش:
ـ بر جایت نشسته بمان رابعه، شکیبا باش و بگذار من کلامم را به آخر ببرم.
رابعه به ناچار، تصمیمش را تغییر داد، بر جایش ماند و گوش خواباند تا سخنان استاد بابایش را بشنود، عمید کلامش را از سر گرفت:
ـ تو به بلخ خواهی رفت، پدرت تو را خواهد دید، سروی قد کشیده، شمشیرزن و جنگاوری که هنگام نیزه اندازی، نیزه اش بیش از یک میدان پیش می رود، و با شمشیرش تنه ی درختان نورسیده را به دو نیم می کند، کعب دختری خواهد دید که به زیبایی مسلح است، و کلامش برنده تر از هر اسلحه ای است... تو به نزد پدرت خواهی رفت، به کالبدش، جان دیگر خواهی دمید.
رابعه با بال چادرش، اشک هایی را که بر گونه اش نشسته بود زدود و پرسید:
ـ برای این سفر، مرا به دست که می سپاری؟ به کدامین کاروان؟
عمید لبخندی به لب آورد و پاسخ داد:
ـ تو را به خدا می سپارم، پاره ی دلم را به خدا می سپارم. وقت آن نیست که با کاروان به این سفر بروی، من ترتیب کارها را به گونه ای خواهم داد که یعقوب و خانواده اش ، همسفر تو گردند. تو پای در رکاب خواهی کرد، منزل به منزل طی مراحل خواهی کرد، و در هر منزلی، اسبی دیگر را سوار خواهی شد، اسبی تیزرو و تازه نفس.
و مکثی کوتاه میان سخنانش انداخت و به دختر زیبارو نظر کرد تا تأثیر کلامش را بر او دریابد، سپس مجدداً به سخن در آمد:
ـ یادم می آید پیش از تحویل گرفتن تو از کعب، او از من خواسته بود تا کمالت را به پایه ی جمالت برسانم، و من خرسندم از این که کاری فراتر از این کرده ام، اکنون کمالت از جمالت پیشی گرفته است. و من چه سربلندم که دختری پروریده ام به خوش گفتاری و خوش کرداری تو... به نزد پدرت برو، زندگی را در رگ هایش جاری کن. اما ما را هم از یاد مبر، به خاطر داشته باش در هرات قلب مردی پیر برای تو می تپد و نیز قلب زنی سالمند. به خاطر داشته باش که ما باید در فراقت، با یادت روزمان را رنگین و شب مان را نورانی کنیم... برو و هر چه زودتر خود را برای سفر به بلخ آماده کن.
... و رابعه خود را برای سفر آماده کرد، بی آن که بداند عشقی آتشین، عشقی شرر بار، در بلخ انتظارش را می کشد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید