اينم يه آشفته نويسي از من ..سبك خودمو جان من نخندين ....اسم سبكم هم پريشان گويي..حالم زياد خوش نبود ..اون روز كه اين پريشان گويي رو به قلم آوردم
((از سراب عشق مجاز يافتم آب حيات))
گه بر راه و گه بي راه .. گه شاه و گه در چاه..دل شد بسته ي او همچو ماه..
ريختم خون و اشك ..چشم همچو مشك
در پي وصل به عشق..آه بشنيدند ز من اهل سناباد و دمشق
خسته شد اين روح و تن..گفت ز دل مولا به من
گفت پله ي اول دلي سوخته بود..چشم تو بر غير من دوخته بود
دل بسپار به من بيدار شوي.. يك سجده روي از همه بيزار شوي
افسوس ز عشق آميخته با ارض..ليك عشق او ندارد هيچ مرز
آمدم از سر نياز..بارها كردي تو ناز..گفتي بساز..عاقبت بيني تو راز.
راز را چون ديده ديد..روح لرزيد همچو بيد..غير او از شاخه چيد.
با روح نجوا مي كند..از دل رسوا مي كند
گر ز خود بي خود شوم.. ...خود هويدا مي كند
وصف خود را خود بداند..ذات خود را خود شناسد
تو در علم عالم و من در جهل جاهل
من چشمم و تو نور كامل..گر نور نباشد بصر را چه حاصل
من سمعم و تو سميع..من خزان و تو ربيع
من آيت و تو دليل ..ابراهيمي ام تا با تو باشم من خليل
ز جسم هيچ نمي دانم ..مكان نمي شناسم..زمان نمي شمارم
من ذاتم و ذات پرست
ركعت نمي شمارم ..بدعت نمي گذارم..اين دل نمي فروشم
من عاشقم و عشق پرست
.......................
گفته ام خام نداند كه چيست.. گر چه خود خامم ..آن دل سوخته كيست؟
از سراب عشق مجاز يافتم آب حيات