نمایش پست تنها
  #32  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

و بعد راهش را گرفت و مرا عصبانی بدخلق و دیوانه بر جای گذاشت...میخواستم بدنبالش بدوم . او را با ناخنهای بلندم تکه تکه کنم...او اولین شیطانی بود که در جامعه ای که به تدریج میشناختمش در برابرم سبز شده بود...از بطرز حیرت انگیزی از شکنجه اطرافیانش لذت میبرد و مخصوصا هر قدر شکارش معصومتر و مهربانتر بود بیشتر ازارش میداد...بچه های داشنکده میگفتند که پرویز باز هم تو نخه!و این جمله نشان آن بود که پرویز می خواهد جلو تماشاچیان!احمق و لوده اش باز هم نمایشی از طرف خود رادر ویرانی کنیه عشق دیگری به روی صحنه بیاورد.

من هرگز نمیتوانستم باور کنم کهدر بطن جامعه آدمهایی هستند که بسادگی یک بازی کودکانه حتی بدون هیچ انگیزه ای زندگی دیگران را از داخل منفجر میکنن و بعد مانند سزار که رم را آتش زد تا بتواند مرثیه آتش سوزی خود را به حقیقت نزدیک کند که از انفجار خانه و کاشانه مردم چون شیطان به رقص در می آیند...
وقتی ماجرا را به مهران گفتم عصبی شد و حتی برای اولین بار دیدم که مهران با اوقات تلخی زیاد تاکید کرد که هرگز با پرویز همکلام نشوم...من خندیدم و گفتم:تو هم میترسی؟مهران عینک ذره بینی اش را روی بینی کشید ه و قشنگش جابجا کرد و گفت:من یاد گرفتم که همیشه از شیطون بترسم.
-راستی تو خیال میکنی که بهرام بتونه گذشته ها رو فراموش کنه؟
-ولی اون عملا همه اون گذشته های تلخو فراموش کرده...
-بله درسته...ولی گذشته مثل آتش زیر خاکستره...فقط کافیه باد تندی بوزه و گذشته را از زیر خاکستر بیرون بکشه...
-حالا این تویی که نفوس بد میزنی مگه نه؟
مهران که بلافاصله آرامش خود را بازیافته بود گفت:عزیزم کلاستون شروع شد...یاالله...
چند لحظه بعد من سر کلاس نشسته بودم و ظاهرا به حرفهای استاد گوش میدادم اما افکارم متوجه نگاههای پرویز و آن نگاه ناذ و شیطانیش بود و دلم میخواست قدرتش راداشتم و پوزه این موجود کثیف را به خاک میمالیدم...
هفته بعد نامه تازه ای از نوری رسید...او در این نامه نوشته بود:
مهتا جون...قربون اون دلک مهربونت برم!نامه ات رسید و نمیدونی چند بار تاحالا اونو خوندم...نامه ات بوی وطن میده...بوی آفتاب تند بوی سروهای شیراز بوی گلهای سرخ شیراز...دلم برای همتون اینقدر تنگ شده که گاهی با همه گرفتاری درسی به گوشه خلوتی پناه میبرم سیگاری آتش میزنم و بعد آروم آروم در میان چمنزار خاطره ها رژه میروم و آنقدر اشک میریزم که بهرامو بصدا در می آرم ..بهرام عصبانی میشه سرم داد میزنه با من قهر میکنه ولی چیکار کنم دست خودم نیس ...تقصیر پدر مادرمه که منو اینطور احساساتی آفریدن...دیروز بهرام آنقدر از دستم عصبانی شده بود که یه مرتبه حرف بدی به زبون آورد...بهرام گفتش لابد دلت جور دیگه ای برای بچه های دانشکده تنگ شده آه مهتا بعضی وقتا مردا چقدر بیرحم میشن...من فورا فهمیدم اون از چی حرف میزنه...دلم سوخت و بیشتر گریه کردم...آنقدر اشک ریختم که بهرامم کنارم نشست سرم را بغل گرفت و گریه کرد...
و بعد آنقدر منو بوسید و عذر خواهی کرد که من خم شدم و دستاشو بوسیدم و گفتم بهرام منو ببخش و من خیلی احساسا تی هستم ولی سعی میکنم آروم بشم...تو میدونی که من چقدر بهرامو دوست دارم ولی شاید ندونی که تو این چند وقته که ما در این دنیای دوردست و تنها تو یه قاقیق کوچولو با هم زندگی میکنیم میلیون میلیون بیشتر بهرامو دوست دارم...باور کن که اگه بهرام یه روز بمن بگه از کشتنت لذت میبرم جلوش دراز میکشم تیزترین کاردهارو میدم دستش و میگم بهرام بیا و منو قربونی بکن...من همه طراوت جوانی همه احساس و زندگیمو تقدیم بهرام کردم و دیگه برای خودم هیچی نمونده...همیشه میگم من هیچ کار بدی در حق هیچ موجودی نکردم و اگه خدا عادل باشه بمن کمک میکنه که بهرامو تا آخر عمر بر ا خودم نگه دارم ...میدونی چند وقت پیش نصفه های شب از خواب بیدار شده بودم و گریه کنان به بهرام میگفتم اگه قرار باشه یکی از ما زودتر بمیره من باید زودتر بمیرم...بهرام هاج و واج مونده بود هی منو میبوسید ناز میکرد و خواهش میکرد بخوابم و من میگفتم اول تو باید بمن قول بدی تا من بخوابم...بیچاره بهرام خیال میکرد من دیوونه شدم...حتی میخواست یه دکتر خبر کنه ولی من بهش گفتم:هیچ احتیاجی به دکتر نیس !تو بمن قول بده منم در عوض اروم میخوابم...اونم ناچار شد قول بده و من آنوقت آروم گرفتم...مثل اینکه خیلی وراجی کردم ولی خیلی چیزای دیگه مونده که باید برات بنویسم...من و بهرام دیگه کاملا توی داشنکده جا افتادیم...بهرام یه عده دوست پیدا کرده که با اونا درساشو میخونه ولی من بیشتر تو لاک خودم هستم و فقط گاهی وقتا با تام موطلایی حرف میزنم باهاش کتابخونه میرم و مشکل زبونم رو از او میپرسم...خوبیش اینه که پسرای اینجا تا یه دختری باهاشون حرف زد هزار جور فکر تو کله شون نمیریزن...مثلا همین تام طوری با من رفتار میکنه و حرف میزنه که انگار با یه پسر حرف میزنه...طوریکه گاهی وقتا پیش خودم میگم که نکند من اونقدر زشت شدم که هیچکس توی صورتم نگاه نمیکنه اما حسود خوشگل من چند روز پیش میگفت که بچه های دانشگاه میخوان ملکه زیبایی دانشکده را انتخاب کنن و یکی از کاندیدا هم تو هستی...منم پز دادم و گفتم:خوب بد نیس حاضرم تو این مسابقه شرکت کنم...که چشمت روز بد نبینه بهرام چنان از جا پرید که انگار زیر پاش دینامیت منفجر کرده باشن از ترس هزار مرتبه قبون صدقه اش رفتم و گفتم شوخی کردم منو چه به مسابقه ملکه زیبایی بالاخره با هزار زحمت موفق شدم آرومش کنم ...ولی حالا دو سه روزه که مرتب تو لباس پوشیدن من ایراد میگیره و میگه لباسات زیاد کوتاس...بله همین لباسا را میپوشی که بچه های دانشکده تو را کاندیدای ملکه زیبایی کردن.منم برای اینکه خیال بهرامو راحت کنم از دیروز اولا بدون یه ذره آرایش به دانشکده میرم بعدش هم دو سه دست لباس ماکسی خریدم و میپوشم و موهامو میبافم و مثل آنموقع که مدرسه میرفتم صاف و ساده میرم سر کلاس مینشینم و برمیگردم ولی خیال نکن که ناراحتم نه!خیلی هم خوشحالم که خیال او راحت شده و دیگه بجای حسادت فقط عاشقانه نگام میکنه...راستی وقتی خوب فکر میکنم میبینم بهرام آنقدر با عشق و احساس خودش منو راضی میکنه که انگار کرمی تموم عشقهای غالم رو تو تن بهرام ریختن...خوب!دیگه پیش از این سرتو درد نمیارم ...به بچه های دانشکده سلام برسون به مهران بگو هر وقت میرم کتابخونه و میلیون میلیون کتاب میبینم یادت میکن.
قربانت نوری
نامه نوری را دو سه بار خواندم بی آنکه قلبا بخواهم چیز غم انگیزی در این نامه میدیدم چیزی که آدم از دیدن منظره ای یا خواندن نامه ای حس کند اما نمیتونه درست تشخیص بده که از چی ناراحته؟
نوری دیوانه وار بهرامو میپرستید سطر سطر این نامه حکایت از غشق شدید نوری به بهرام بود.اما با وجود این حس کردم چیزی ممکنه هر لحظه این پیوند عاشقانه و شیرین را با دم تیز خود قیچی کنه...
حس میکردم دیو حسادت در درون بهرام به شدت بیدار شده...از خودم میپرسیدم آیا ایرادهای بهرام از دلتنگیهای نوری مخصوصا اشاره کنایه آمیزی که به بچه های دانشکده زده تایید حرفهای پرویز نیست؟ایا او با همه عشق و علاقه ای که مدام به نوری ابراز میکند نتوانسته است گذشته را فراموش کند!آیا گذشته را فراموش کرده؟آیا گذشته ها او را نسبت به آینده مشکوک کرده است؟
چرا نوری با کوچکترین اشاره بهرام تغییر سیما داده و خودش را به شکل دختر مدرسه ایها در آورده است؟ولی وقتی به آن جملاتی میرسیدم که نوری مثل یه بیمار از گرمای شیرین عشق و از حرارن وجودی بهرام حرف میزد آروم میشدم و همه آن اشارت را لازمه زندگی عاشقانه میدانستم مگر نه اینکه مهران هم آنروز به پرویز حسادت کرده بود؟
با این افکار دست به گریبان بودم که هقته بعد نامه دیگری از نوری رسید...

-مهتا جون نمیدونی امروز چقدر دلتنگم .از صبح تاحالا هوا بارونیه و سوز سردی به سر و صورت مردم سرما زده نیویورک شلاق میزنه...و من از پشت پنجره کتابخانه ساعتها به منظره باغ و باران که همیشه عاشقش بودم نگاه میکنم و گاهی هم دزدانه اشک میریزم یکبار تام آهسته کنارم لغزید سلامی کرد و منتظر شد تا سری برایش تکان دهم.
اخمهایم را چنان تو هم کشیدم که بیچاره دمش را روی کولش کذاشت و رفت ...میدونی حسادتهای بهرام مثل بیماری سل هر روز پیشرفت میکنه دیروز ۵ ساعت تموم قهر بودیم.داد و بیداد میکردیم و بهرام میخواست منو متهم کنه که تام را عاشق خودم کردم نمیدونی چقدر این اتهام برای من که بدون عشق بهرام هزار تکه میشم میسوزم و مثل یه دود به هوا میرم سخته...
دلم میخواست کارد آشپزخانه را بر میداشتم و تو قلبم فرو میکردم و قلب عاشقم را به بهرام نشون میدادم ولی اون با بیرحمی و خشونت منو متهم میکنه...و من مثل گربهای که تو اتاق زندونیش کرده باشن خودمو به در و دیوار میزنم .حس میکنم دارم خفه میشم در حالیکه اون بدون توجه به اندوه و دردهای من همچنان ایراد میگیره و قلب و روح خسته مرا ریش میکنه.
دیشب بعد از چند ساعت بگو مگو تازه آروم گرفت منو بوسید و گریه کنان به من چسبید و اعتراف کرد که آنقدر منو دوست داره که نمیتونه ببینه حتی یه مرد بهم دست بزنه.منم بهش قول دادم که از فردا صندلیمو عوض کنم و از تام کمی دور بشم و نگذارم حتی یه کلمه با من حر ف بزنه...
صبح که به دانشکده اومدم مثل دیوونه ها بودم آخه کاری که میخواستم بکنم واسه اونا خیلی عجیب بود.صندلیمو برداشتم و بردم کنار پنجره...تام عینکشو جابجا کرد و با حسرت پرسید چرا جای خودتو تو کلاس تغییر میدی .منم خیلی خونسرد گفتم:که دوست دارم کنار پنجره بنشینم.وقتی زنگ تنفس خورد تام مثل همیشه اومد که با هم بریم کتابخونه اما من اخمامو تو هم کشیدم و بدون اعتنا رفتم...
بیچاره یکه خورده بود اون واقعا برام یه دوست خوب و ساده بود هرگز ندیده ام که منو به چشم دیگه ای نگاه کنه از این پسرای آمریکاییه که برای خودش یه زندگی بخصوصی داره بیشتر وقتا میگه که میخواد رییس جمهوری آمریکا بشه برای همین خیلی میخونه و جز کتاب و درس هیچی نمیفهمه حالا رفتار من کاملا گیجش کرده .زنگ دوم که بهرامو دیدم که از پشت تنه یکی از دختا دزدانه به کلاسم نگاه میکرد و وقتی دید که من جامو عوض کردم ناگهان محو شد و رفت.حالا که توی کتابخانه نشسته ام و از پنجره به ریزش باران نگاه میکنم از خودم میپرسم سرنوشتم چی میشه؟
آیا این تغییر حالت بهرام یه بحران ساده س که ممکنه خیلی زود رفع بشه یا اینکه زندگی برای من خواب و خیالهای بدی دیده؟
راستی نظر تو چیه؟
میدونی همانطور که نوشتم من برای جلب اطمینان بهرام حاضرم تام که سهله صدهزار تام دیگه قربونی کنم و میدونم که تو هم نظر منو تایید میکنی...امشب خیال دارم با بهرام صحبت بکنم...ما زن و شوهریم و باید حرفامون را رک و راست بهم بزنیم...بیش از این وراجی نمیکنم انگار که این نامه منو کلی سبک کرده...از راه دور و پشت اقیانوسها دوست خوبم را میبوسم...
نوری بیچاره
نامه جدید بار دیگر همه امیدهای خوبم را درباره زندگی مشترک بهرام و نوری بر باد داد.تمام روز گیج و منگ بودم من وزش طوفان را از پشت اقیانوسها میدیدم...
حتی گاهی حس میکردم که بهرام میخواهد با تمام قوا از گذشته ای که با آن سکوت سنگین تحمل کرده بود انتقام بگیرد...شب وقتی من و مهران در کافه کوچک و دنجی در خیابان زند مشغول صرف شام بودیم نامه را جلو مهران گذاشتم و به انتظار شنیدن نظرش نشستم مهران چند بار با دقت نامه را خواند.بعد پیپش را روشن کرد مدتی بمن و مدتی به مشتریان کافه خیره شد و بعد در یک کلمه گفت:نیمدانم.
من تقذیبا فریاد کشیدم:نمیدانی؟
فقط یک کلمه راداری که بمن بگی ؟
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید