نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

تا چشمم به بسته ي سبزي افتاد سرم گيج رفت "اين همه سبزي براي چه؟مگر خاله اينها چند نفرند؟"
با تشر گفت:"كار را دست ميكند چشم ميترسد!اين همه سبزي مگر چند كيلوست؟يك كيلو براي خودمان بقيه هم مال مادر بزرگ ."

ميدانستم نميتوانم حريف مادر شوم تسليم شدم و روي صندلي نشستم .

كاش تمام كارهاي مادر به همان سبزي پاك كردن ختم ميشد اما سالاد درست كردم كف اشپزخانه را تميز كردم بعضي از لباسهاي نشسته را شستم . ساعت كه پنج شد خسته و كوفته روي مبل افتادم .صداي مادر به گوشم رسيد:"ماني بلند شو سبزي را براي مادر بزرگ ببر."
با غيظ از جا برخاستم."نخير كارهاي امروز تمامي ندارد!"
به بخت خود لعنت فرستادم و با سبد سبزي به خانه مادر بزرگ رفتم. خانه ما سه طبقه بود.مادر بزرگ(مادر مادرم)طبقه پايين زندگي ميكرد و ما طبقه وسط و ماريا ,خواهر بزرگم كه ازدواج كرده بود در طبقه سوم بود و امشب هم جايي رفته بود . اين خانه متعلق به مادر بزرگ است و ما مثلا مستاجرش هستيم .زنگ را فشردم .
در را باز كرد و سلام كردم . هيكل چاق و تنومند مادر بزرگ با موهاي يكدست سپيد و عينك ته استكاني اش به چشم ميزد.
"تويي بيا تو"
به دنبالش داخل شدم . از سكوت سنگين خانه دلم گرفت.
"چيه ؟چرا ماتت برده دختر؟گفتم سبد سبزي را بردار بيار"
هول شدم و گفتم :"چشم تنهايي چه كار ميكرديد؟"
"چه كار داري نكند مادرت تو را فرستاده بفهمد چكار ميكنم؟"
بار ديگر صداي خشن مادر بزرگ تكانم داد :"اه اه اه! برگ تربچه!دختر مادرت بهت نگفته از برگ تربچه بي زارم چندشم ميشود؟"
دستپاچه گفتم :"معذرت مي خواهم مادربزرگ نمي دانستم اما برگ تربچه خاصيت زيادي دارد ويتامين ث و..."
در حاليكه تند تند برگهاي تربچه را از باقي سبزيها جدا مي كر د گفتم :"دور ريختن ندارد مادر بزرگ الا ن به حساب برگ تربچه ها مي رسم "
منتظر ماند تا من با دقت تمام اينكار را انجام دادم.بعد هم مرا تا چلوي ظرف شويي ديد از فرصت استفاده كرد و تمام ظرفهاي نشسته را جلويم گذاشت.
وقتي زمين شور آشپزخانه را دستم داد به اين فكر كردم كه دخترش كپي خودش است فرصت طلب و پر افاده !
تا خواستم بگويم كار ديگري نداريد برس را بدستم داد و با لحن نه چندان مهرباني گفت:"بيا هيچ كس مثل تو از پس موهاي من برنمي آيد ماري كه انگار دستش چوب خشك است با دست عروسك هيچ فرقي ندارد"
موهاي مادربزرگ جنس عجيبي داشت .ضخيم و زبر .بعد از اينكه موهايش را مرتب پشت سرش جمع كردم برس را از دستم گرفت و بدون تشكر گفت :"هر چه ماريا دستش خشك و مترسكي است دستهاي تو خر زورند "
نمي دانم داشت تعريف قدرت دستان مرا ميكرد يا تكذيب آنهارا از جا بلند شد در آيينه نگاهي به خودش انداخت."ماني ؟خيال رفتن نداري ؟"
به خودم آمدم و گفتم :"چرا! شما براي شام تشريف نمي آوريد ؟"
به طرفم برگشت نمي دانم از بابت شنيدن تشريف نمي آوريد لبخند بر لب آورد يا از بابت چيز ديگري بود "نه!حوصله ام از دامادهايم سر مي رود يكي شان را در يك جمع به زور تحمل ميكنم چه برسد به اينكه دو تا شان را در جمع ببينم "
با خداحافظي از اتاق بيرون رفتم هنگامي كه در خانه راميبستم صداي خر خر مادربزرگ بلند شده بود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید