نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 10-07-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ماه خرداد رو به پایان می رفت و روز تولد کیمیا در راه بود و از طرفی، شش ماه از رفتن رعنا می گذشت. با وجود این که خودم و بقیه روحیۀ خوبی نداشتیم، تصمیم گرفتم برای کیمیا همان طور که رعنا دوست داشت جشن بگیرم. این بود که اول بی آن که به دیگران بگویم همراه حسام چیزهایی که لازم داشتم خریدم. یک دست لباس درست مثل لباس پارسال، پیراهن سفیدی که کمرش با روبان صورتی پهنی جمع می شد و یک روبان مخمل صورتی تا با آن دسته ای از موهایش را که حالا دیگر تا روی شانه هایش بود،

روی سرش جمع کنم و یک کیک دو طبقه سفید با رزهای صورتی و یک عروسک قشنگ سفارش دادم تا به قولم به رعنا عمل کرده باشم که می گفت تا شانزده سالگی می خواهد همیشه روزهای تولد کیمیا موها و لباسش یک مدل باشد تا وقتی عکس ها را کنار هم می گذارد تغییرات سال به سال را بشود تشخیص داد. بعد از همۀ این کارها، به همه گفتم که می خواهم جشن بگیرم و آن وقت با این که خاله به هیچ عنوان راضی نبود و عمه سخت مخالفت می کرد و بقیه هم هر کدام به نوعی اکراه نشان می دادند، مثل همیشه حسام حرف آخر را زد و با دعوت کردن چند نفر از دوست هایش و این بار واقعا خواهر دوست هایش جای مخالفتی نگذاشت. شراره و خانم معتمدی و دو نفر از دوست های دیگر خود را هم همراه خواهرهایشان دعوت کرد.

در این میان من فقط تنها فکرم این بود که اگر رعنا بود چه کار می کرد. نمی خواستم حتی سر سوزنی بین آنچه می کردم اختلاف باشد. و حسام انصافا از خرید گرفته تا انجام کارها بدون این که خم به ابرو بیاورد کمک کرد و با خوش خلقی و شوخی ها و بگو و بخندش سعی کرد جو را از حالت غمگین دربیاورد و در عین حال به کسی اجازه نمی داد حالتی محزون داشته باشد و این میان فقط مهشید که دیگر می توانست بنشیند با او همراهی می کرد و من چقدر از هردویشان ممنون بودم. چون برای دیگران هیچ تلاشی نمی توانستم بکنم، تمام سعی ام صرف این می شد که چهرۀ خودم در هم نرود یا اشک به چشمم نیاید. حتی خود من را هم حرف های حسام سرپا نگه می داشت، ولی با تمام تلاشی که همه می کردند انگار مصنوعی بودن فضا و شادی حس می شد. و من که از جشن تولد سال قبل کیمیا هم گرفته تر بودم، همۀ سعی ام را می کردم که ظاهرم غوغای درونم را نشان ندهد، و مطمئن بودم رعنا تو می فهمی با چه زجری پریشانی ام را پنهان می کنم.

آن شب وقتی شهاب و مادرش وارد شدند، دوباره گرمای نگاه رعنا را روی چهره ام حس کردم و باز نتوانستم درست جوابش را بدهم یا به صورتش نگاه کنم.

ته دلم مثل بچه ها آرزو کردم کاش رویم را برگردانم و رعنا با ابروهایی شبیه به ابروهای عمه نگاهم کند اما گرهی را که به ابروهایم افتاده بود هیچ جوری نمی توانستم باز کنم و وقتی بعد از بریدن کیک یکدفعه اخم های حسام هم بعد از پچ پچ در گوشی عمه درهم رفت، وضع بدتر شد. به نظرم آمد که همه اوقاتشان از کار بیخودی که به آن اصرار کرده بودم تلخ است، این را هم نمی دانستم عمه چه گفته بود که حسام هم از این رو به آن رو شده بود. فقط با این فکر که کاری را که رعنا دوست داشت کرده ام، خود را دلداری می دادم و با هر زحمتی بود، ظاهرم را آرام و سرحال نشان می دادم، ولی سکوت ناگهانی حسام آن قدر فضا را سنگین کرده بود که حس می کردم تمام سعی من و دوست های خودش، مخصوصا شهاب، برای به وجود آوردن فضایی راحت و شاد بی فایده است.

این بود که وقتی یکی از دوست هایش که مطمئنا سنگینی فضا را حس کرده بود به شوخی گفت:

- شهاب، دیگه ای یار مبارک رو بخون، زحمت رو کم کنیم، بچه خوابش گرفت.

و به کیمیا اشاره کرد، ته دل از او بی نهایت ممنون شدم. شهاب که کنار شراره و خانم معتمدی نشسته بود گفت:

- به جای ای یار مبارک، یک آهنگ آرام می خونم که کیمیا به جای لالایی گوش کنه، قبوله؟

و من مشتاق تر از همه کیمیا را بغل کردم و نشستم. آهنگ این بار با تمام آهنگ هایی که از آن ها شنیده بودم، فرق داشت، محزون و غمگین بود و دل آدم می گرفت، شاید هم چون خودم کلافه و غصه دار بودم روی من این تاثیر را داشت. به هر حال دل تنگم را شنیدن آن آهنگ بی قرارتر کرد و وقتی شهاب با صدایی پر از سوز و احساس این چند بیت شعر را خواند:



هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت بر نیارد

روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می رود سر

کآن که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم

عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد



انگار رعنا روبرویم ایستاد و دیگر نتوانستم اشک هایم را مهار کنم.

صورتم را در موهای کیمیا پنهان کردم و چند لحظه بعد بلند شدم و به بهانۀ گریۀ کیمیا که از دیدن اشک من زیر گریه زده بود، از پله ها بالا رفتم که در میانۀ راه صدای دست زدن و بعد صدای حسام را که شعر خواندن شهاب را قطع کرد، شنیدم:

- شهاب، قرار شد ملایم بخونی نه نوحه.

با تمام سعی ای که کردم نتوانستم به خاطر کیمیا هم شده جلوی گریه ام را بگیرم و حتی جلوی گریۀ کیمیا را هم نگرفتم. همان گریۀ کیمیا را هم بهانه کردم و برای خداحافظی از میهمان ها پایین نرفتم، فقط آرام آرام کارهای کیمیا را انجام دادم و خواباندمش، و بعد کنار تختش نشستم و، نگاهش کردم و همان طور آرام آرام اشک می ریختم با رعنا حرف زدم.

دخترش یک سال بزرگ تر شده بود و من همۀ سعی ام را کرده بودم که همه چیز آن طور که او می خواست باشد، ولی آخرش را خراب کرده بودم و نتوانسته بودم .... غرق فکر بودم که مادرم صدایم زد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید