نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 04-17-2013
li@
Guest
 
نوشته ها: n/a
پیش فرض

پارچه آبی- اسب زخمي

كودكي دوران عجيبيه من اسمشو ميزارم دوران احساسات پاك و دلسوزانه!


...حالا چرا اين حرف رو زدم ؟عرض ميكنم خدمتتون.....

همونطوري كه قبلاً گفتم محله ما اون زمان تقريباً حاشيه شهر بود و نزديك ما يه صحراي ناهموار و تپه اي بود كه نهايتاً به يه پادگان نظامي ميرسيد ..روزي از روزها انتهاي كوچه سرو كله يه اسب سفيد لاغر و استخوني پيدا شد كه مي لنگيد و يكي از پاهاي جلوشو با يه پارچه آبي رنگ بسته بودن ..حيوني لنگان لنگان دنبال غذا بود توي قسمتي از اون فضاي باز كه گفتم يه زباله داني رو باز بود كه حيون دور و برش ميپلكيد ..وقتي چشمم بهش افتاد خيلي دلم براش سوخت انگار صاحبش از خوب شدنش نااميد شده بود و رهاش كرده بود با بچه ها خيلي سعي كرديم يه جوري كمكش كنيم ..البته بودن بچه هايي هم كه اذيتش ميكردن!


..حيوني ناي حركت نداشت....شب كه شد رفتيم خونه صبح ديگه نديديمش ...فكر كردم صاحبش اونو برده...مدتي گذشت و اونو فراموش كرده بودم ..تا اينكه يه روز موقع پرسه زدن توي اون بيابون نزديك خونه از دور يه تكه پارچه آبي نظرم رو به خودش جلب كرد!...نزيكتر كه شدم يه اسكلت بزرگ ديدم كه تمام گوشتاي تنش خورده شده بود از پوستشم خبري نبود معلوم بود يه اسب بوده و يكي از پاهاي جلويش با يه پارچه آبي بسته شده بود و هنوز محكم روي مچ پاش بود...خيلي دلم سوخت


خودش بود همون اسب چند روز پيش احتمالاً توسط سگها يا گرگها خورده شده بود هنورم اون پارچه آبي رو به خاطر دارم ..اصلاً هروقت كسي رو ميبينم كه پاهاش رو با پارچه بسته ياد اون اسبه مي افتم!
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید