نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت هشتم
- ولی خوب ... حق معالجه رو كه باید بگیری. دكتر پاسخی نداد و دنده عوض كرد. ایرج به خنده رو به خواهرش كرد و گفت: شادی دوست داشتی جای این دیوونه بودی؟
شادی رو به نیكا كرد و گفت:" می بینی چی میگه؟ خدا نكنه من جای اون باشم."
- بیچاره پولداره! ماشینش رو ببین.


- اگر كمی دیگه تبلیغ كنی ممكنه نظرم عوض بشه . نیكا نمی دانست چرا وقتی ایرج كلمه (دیوانه ) را آن هم با آن لحن زننده ادا كرد بی علت ناراحت شد، احساس كرد او به كیانوش توهین می كند. عمه دستش را به شانه نیكا زدو او روی برگرداند ، عمه پرسید: خیلی جوونه؟
- بله عمه جون ، حدود 30، 31 سالشه
- بمیرم برای دل مادرش، حالش خیلی بده؟ دیوونه دیوونه است؟
- نه حالا كه بهتر شده ، ولی ناراحتی شدید اعصاب داره .
- چرا؟
نیكا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم ، پدر چیزی نمیگه .
ایرج وارد بحث شد و گفت:" باید آدم جالبی باشه ، دلم میخواد ببینمش."
- پدر ایرج می تونه كیانوش رو ببینه؟
- اگر كیانوش تمایل داشته باشه ما می تونیم به خونمون دعوتش كنیم ، ولی مطمئن نیستم قبول كنه ، اون به تنهایی رغبت بیشتری نشون می ده.
شادی سرش را به عقب گرداند و آرام پرسید:" نیكا خوشگله؟"
- خیلی! هم خوشگل ، هم خوش تیپ ، هم مودب
- پس حتما دعوتش كنید.
نیكا و شادی هر دو با صدای بلند خندیدند ، ایرج بطرف نیكا برگشت و گفت :" خانمها بلندتر ، اجازه بدید ما هم بخندیم ."
- متاسفم ایرج جان مخصوص خانمها بود.
افسانه نگاهی به شادی كرد و گفت:" خیلی حیف شد كه مازیار نیومد، كاش اون و پسرت رو هم می آوردی."
- زندایی به پای اونا می نشستم تا آخر سال هم نمی تونستم بیام ، هومن مدرسه داره ، گذاشتمش پیش مازیار ، بذار تنها بمونه بچه داری كنه تا قدر منو بفهمه.
- دایی بیكار بودی اومدی حومه شهر، حالا این همه راه رو باید بریم .
- در عوض دایی جان كلی با صفاست .
- اصلا داداش این چه زحمتی بود برای خودتون درست كردید؟ می رفتیم خونه خودمون ، مزاحم شما نمی شدیم .
- زحمت چیه الهه خانم؟ شما باید استراحت كنید. برای شما هم زندگی تو حومه شهر خوبه ، فعلا چند روزی خونه ما بد بگذرونید.
- زن داداش جون مگه با شما بدم می گذره .
- اه ! خانمها چه تعارفاتی تكه پاره می كنن دایی .
دكتر لبخند زد و گفت:" خوب رسیدیم حتما خسته شدید؟
- نه دایی جون اتفاقا بعد از مدتها دیدن خیابونای تهران برای من كه جالب بود، حتما برای مادر و ایرج هم همین طور بوده مخصوصا تو این ماشین كه كسی خسته نمیشه .... نیكا فردا این ماشین رو بر می داریم می ریم گردش .
- نقشه نكش خواهر جون وگرنه صاحبش به حسابت میرسه .
- اتفاقا كیانوش اینطوری نیست .
- مثل اینكه دیوونه ها خیلی به دلت می شینن دختر دایی جون.
نیكا از طعنه ایرج هیچ خوشش نیامد. در همان حال دكتر كه برای باز كردن در حیاط پیاده شده بود ، دوباره سوار شد . ماشین داخل حیاط شد و مسافرین پیاده شدند .
نیكا بلافاصله به پنجره اتاق كیانوش نگاه كرد ، شیاری از نور از لا به لای پرده بیرون میزد. او هنوز بیدار بود . به دكتر كه همراه مهمانان داخل می شد نزدیك شد و گفت:" پدر سوئیچ كیانوش رو امشب بهش می دید؟"
- فكر می كنی لازمش داشته باشه؟
نیكا شانه هایش را بی تفاوت بالا انداخت و گفت:" نمی دونم"
پدر سوئیچ را به دخترش داد نیكا گفت:" كیانوش بیداره ، ازش دعوت می كنم بیاد پیش ما؟"
- فكر نمی كنم بیاد ، ولی تعارفش كن.
- شما برید من زود می آم .
نیكا بطرف دیگر حیاط دوید و در ساختمان را زد، پس از چند لحظه آقای جمالی در را گشود و گفت: كاری داشتید؟
- شب بخیر ، می خواستم سوئیچ آقای مهرنژاد رو پس بدم .
-به من بدید. ایشون كسی رو نمی پذیرن، سرشون درد می كنه.
- به من بدید. ایشون كسی رو نمی پذیرن، سرشون درد میكنه .
- متاسفم اگه لازمه پدرم رو خبر كنم؟
- نه لزومی نداره، دستور نفرمودند. حالا سوئیچ رو بدید و برید
نیكا از برخورد او تعجب نكرد، چون این مرد همیشه با او همین طور رفتار میكرد. گاهی اوقات كه به نیكا نگاه میكرد، می شد شعله پر فروغ نفرت را در نگاهش عیان دید . نیكا سوئیچ را بالا آورد تا به او بدهد كه صدایی پرسید:" جلال كیه؟"
او به داخل برگشت و گفت :" دختر دكتر، سوئیچ رو آورده آقا، داشتن می رفتن."
- بگید اگر كاری ندارن تشریف بیارن تو .
- ولی ایشون مهمان دارن.
نیكا واقعا عصبانی شد ، میخواست فریاد بزند( به تو چه ربطی داره اون با من صحبت میكنه تو چرا جواب می دی) اما چیزی نگفت فقط سوئیچ را بالاتر گرفت و با عصبانیت گفت: بگیرید.
همین كه جمالی دستش را برای گرفتن سوئیچ پیش آورد ، دست دیگری او را كنار زد، كیانوش در آستانه در ظاهر شد . نیكا بنظرش رسید كه او رنگ پریده و خسته است . وقتی نگاهش را به او دوخت چشمانش را دید كه به شدت سرخ شده بود
- شب بخیر.
- معذرت میخوام آقای مهرنژاد ، فكر كردم شاید به ماشین احتیاج داشته باشید سوئیچ رو آوردم ، قصد مزاحمت نداشتم .
- حالا هم مزاحم نیستید، بفرمایید تو می دونید كه منزل شماست ، من نباید تعارف كنم .
- متشكرم ، ولی مثل اینكه شما حالتون خوب نیست.
- چیز مهمی نیست، كمی سردرد دارم. فكر می كنم بزودی خوب میشه.
- پس بهتره من زودتر برم تا شما استراحت كنید هر چند میخواستم از شما بخوام اگه دوست داشته باشید بیایید دور هم باشیم ، ولی ظاهرا شما نمی تونید این افتخار رو نصیب ما كنید
- از لطفتون ممنون ، در یه فرصت بهتر حتما به دیدن خواهر آقای دكتر میام
- بفرمائید این هم سوئیچ.
- احتیاجی بهش ندارم ، لطفا ببرید، شاید بخواید با مهمونا به گردش برید.
- به گمونم اونا خسته باشن ، می خوان استراحت كنن ، ممكنه شما صبح به ماشین احتیاج داشته باشید، ولی ما خواب باشیم .
- من صبح هم لازمش ندارم، شما سوئیچ رو ببرید تا صبح دكتر بتونن لاستیك ها رو به تعمیرگاه ببرن.
- ما امشب خیلی مزاحم شما شدیم، باید ببخشید.
- ابدا اینطور نیست خانم ، شب خوش
- شب بخیر
نیكا به راه افتاد، اما هنوز چند قدم نرفته بود كه به عقب برگشت ، كیانوش همچنان بر آستانه در ایستاده بود نیكا گفت:" آقای مهرنژاد شما مطمئن هستید كه به پدر نیازی ندارید؟"
- بله متشكرم ، شما نگران نباشید
- امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه.
- شما خیلی لطف دارید
- خدانگهدار
- سلام منو به دكتر و مهمانها برسونید و از جانب من عذرخواهی كنید.
- حتما متشكرم.
- نیكا از پشت سر صدای بسته شدن در را شنید ، با سرعت بطرف ساختمان خودشان رفت، وقتی داخل شد گویا صحبت بر سر كیانوش بود، زیرا او شنید كه عمه گفت:" طفلك افسانه حق داشته مخالفت كنه، تو دختر جوون داری چطور جرئت كردی از اینكارا بكنی؟
ایرج دنباله حرف عمه را گرفت و ادامه دا:" مخصوصا مردی كه عقل سلیمی نداره. اگر اتفاقی بیفته هیچ كس اونو محكوم نمی كنه، چون همه می دونن دیوونه است"
- قبلا هم گفتم اون طور كه شما تصور می كنید دیوونه نیست ، فقط ناراحتی اعصاب داره ... افسرده است.
نیكا دیگر نتوانست تحمل كند در را بشدت باز كرد و داخل شد . با ورود او سكوت برقرار گردید . دكتر برای آنكه چیزی گفته باشد ، رو به نیكا كرد و گفت :" دخترم سوئیچ رو دادی؟"
- نه پدر.
- چرا؟
- گفت احتیاجی به ماشین نداره ، باشه تا فردا شما بتونید لاستیكها رو به تعمیرگاه ببرید.
مادر با سینی چای وارد شد و گفت: نیكا جان پذیرایی نمی كنی؟
نیكا سینی چای را از دست مادر گرفت و به تك تك حاضرین تعارف كردوقتی مقابل ایرج رسید، او در حالیكه فنجانش را بر می داشت گفت :" آقای مهرنژاد تشریف نمیارن؟"
- نه ، سر درد داشت .
دكتر شتابزده پرسید:" كیانوش سردرد داره؟"
- بله
دكتر در حالیكه برمی خاست گفت:" چرا زودتر نگفتی باید برم ببینمش ."
- نه لزومی نداره
- چطور؟
- خودش گفت نیازی به شما نیست.
دكتر نشست و ایرج با دلخوری گفت:" مثل اینكه تو این خونه جز در مورد این آقا حرفی زده نمی شه؟"
افسانه گویا كاملا متوجه دلخوری او شده بود و برای عوض كردن موضوع صحبت گفت:" حق با ایرجه ، خوب شادی جان الهه خانم از سفر تعریف كنید."
شادی گویا منتظر همین كلام بود ، زیرا بلافاصله شروع به تعریف كرد و با آب و تاب بسیار از رخدادهای سفر سخن گفت. نیكا كم كم احساس كرد خواب پلكهایش را سنگین می كند ، خمیازه ای كشید . در همین لحظه نگاه شادی به او افتاد و به خنده گفت:" قصه كه نمی گم دختر خوابیدی ، بهتره بقیه تعریفها رو بذاریم برای فردا."
همه با صدای بلند خندیدند و مادر گفت:" آره شما خسته اید باید استراحت كنید."
نیكا از جای برخاست و گفت :" شادی بیا تو اتاق من."
- خوب پس خانمهای جوان به اتاقتون برید.
- شب همگی بخیر
شادی ونیكا بطرف اتاق نیكا رفتند، او در را باز كرد و گفت : "بفرمایید."
شادی داخل شد دور خود چرخی زد و هیجان زده گفت:"خدای من! این اسباب بازیها منو یاد دوران بچگی انداخت."
نیكا عروسكی را بغل كرد . مقابل شادی ایستاد و گفت :" این یادت میاد؟"
- آره یادمه چقدر سر این عروسك دعوا می كردیم ....چه دوران خوشی بود! چه غلطی كردم شوهر كردم ، به هوای خارج رفتن 16 سالگی شوهر كردیم و راهی دیار غربت شدیم بخاطر هیچی
- كاش الان هم بچه بودیم !
- خوش بحال تو ، سهیلا ، پریسا ، من بیچاره فقط 3-4 سال از شما بزرگترم ، اون وقت من یه پسر 7 ساله دارم تو تازه می خوای عروس خانم بشی.
- بس كن دختر ، تو هم خوشبختی ، مازیار مرد خوبیه ، هومن كوچولو هم باعث افتخار مادرش میشه.
- ولی نیكا دوری از شهر و دیار و خانواده خیلی سخته .
در همین لحظه چند ضربه به در خورد ، ایرج در را گشود و گفت : " شما بیدارید
-بله!
- می تونم بیام تو؟
- البته دادش جون.
- نمی یام.
- چرا؟
- چون نیكا دوست نداره
- من دوست ندارم؟
- بله صاحبخونه تویی ، چرا شادی باید منو دعوت كنه؟
- ایرج بچه نشو بیاتو.
ایرج داخل شد و در حالیكه در را می بست رو به نیكا كرد و پرسید :" راست بگو ببینم تو واقعا از دیدن ما خوشحال شدی؟"
- این چه سوالیه؟ مسلمه كه خوشحال شدم .
- ولی من اینطور فكر نمی كنم.
نیكا توپ بادی كوچكی را برداشت و بسوی ایرج پرتاب كرد . او توپ را در هوا قاپید و گفت :"نوكرتم"
بعد توپ را بطرف شادی پرتاپ كرد و شادی توپ را با هر دو دست گرفت فریاد زد:" بگیر نیكا ، دست رشته ... اگه راست می گی بگیرش ایرج."
به این ترتیب دست رشته با هیاهو و خنده شروع شد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید