نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

« فصل پانزدهم »


" الهام برديا آمد بلدي كه چطور دكش كني؟"
همراه با چشمكي گفت:" بله مثل بقيه روزهاي هفته هاي پيش مي گويم ماني در گروه تئاتر ثبت نام كرده است و زود تعطيل مي شود تا به آن كلاس برسد."
برايش دست زدم و گفتم:"آفرين دختر خوب به تو مي گويند يك دوست خوب."
يك هفته مي شد كه اين قايم موشك بازي را راه انداخته بوديم . الهام به دروغ به برديا مي گفت كه من زودتر تعطيل شده ام در حال كه بعد از خوردن زنگ يك ساعتي مي ماندم و بعد مي رفتم . البته به مادر هم دروغ گفته بودم كه در گروه تئاتر ثبت نام كرده ام چون مي دانستم اگر برديا به خانه برود مادر همه چيز را خراب مي كند.
الهام پس از چند دقيقه برگشت و برايم دست تكان داد:" خيالت راحت باشد ردش كردم رفت."
به نشانه سپاس برايش بوسه اي فرستادم. فكر مي كردم ديگر لازم نيست يك ساعت در مدرسه بمانم نيم ساعت كافي بودچرا كه حوصله ام نمي گرفت.بي خيال و قدم زنان در پياده رو راه رفتم با ديدن بنز قرمزي كه جلوي پايم ترمز كرد نفسم بند آمد . از پشت شيشه نگاه پر از كينه اش را ديدم.. مي دانستم رنگ چهره ام مثل گچ سپيد شده. از ماشين بيرون آمد . از حالت نگاهش دلم ريخت . احساس كردم چانه ام مي لرزد .
" خوب پس تو و دوستت هر روز مرا سر كار مي گذاشتيد؟"
با لكنت گفتم:" الان برايت توضيح مي دهم...."
يكبار ديگر صورتم از سيلي ناگهاني اش داغ شد. به مچ دستم چسبيد و با نهايت فشار و نفرتي كه در نگاهش بود گفت:" مگر بهت نگفتم از سر كار گذاشتن و دروغ خوشم نمي آيد؟"
با چنان قدرتي مرا روي صندلي جلو پرت كرد كه صداي فنر هايش در آمد. اشكم سرازير شد.
"خواهش مي كنم مرا ببخش ... قول مي دهم تكرار نشود..."
فقط زير لب غرولند مي كرد كه من نميفهميدم چه مي گفت. مرا به باغ برد.مثل قبل بر موهايم چنگ انداخت و مرا كشان كشان به طرف ساختمان برد.پالتوي پاييزه اش را در آورد و با نگاهي شوريده چشم به من دوخت . خواستم از روي زمين بلند شوم كه پايش را روي دستم گذاشت .
از درد فريادم بلند شد.
" مثل اينكه خوشت مي آيد عذابم بدهي ! نكند از من خسته شدي؟آن وقت ها از اين كارها نمي كردي ! چشم به راه آمدنم دم مدرسه خوابت مي برد.حالا خودت را به من نشان نميدهي؟"
" آره آره از تو بدم مي آيد حالم از ديدنت بهم مي خورد دست از سرم بردار چه از جانم مي خواهي؟"
با مشت چنان به دهانم كوبيد كه مشت از دماغ و دهانم زد بيرون. با لبخند كريهي گفت:" پس از من بدت مي آيد ... خيلي خوب... درسي بهت مي دهم كه ديگر حالت از من بهم نخورد كاري مي كنم كه ديگر خودت را از من قايم نكني و هميشه چشم به راه آمدنم باشي و به پاهايم بيفتي كه باهات ازدواج كنم."
از وحشتي كه در نگاهم جوشيد خوشش آمد.نگاه دريده اش گستاخ تر شد و با خيزي به طرفم آمد . هراسان بلند شدم و پا به فرار گذاشتم . همچون پرنده اي خودم را به در و ديوار مي كوبيدم تا از آن همه در و پنجره قفل شده روزنه اي براي نجات پيدا كنم اما در چنگال تيزش گرفتار شدم . او به تمام فرياد ها و التماس هاي من خنديد و افسوس كه صداي فرياد و التماسهايم در آن باغ متروكه به گوش كسي نرسد.

وقتي وار ماشين شديم سرم را شيشه چسباندم و آهسته گريه كردم. اوخونسرد و بيخيال استارت زد . از صدايش هممتنفر شده بودم." حالا ديگر حالت از ديدنم بهم نمي خورد ."
" خفه شو اگر روزي كه تو را ديدم مي دانستم تا اين حد رذل و پستي هرگز دلم را به تو نمي باختم."
نيشخندي زد و گفت:" مهم نيست اين درس برايت لازم بود تا بعد از اين هوس نكني به من دروغ بگويي عروسك كوچولو."
* فصل شانزدهم *




با ديدن جمعيتي كه جلوي در مدرسه بودند از سرعت گامهايم كم كردم . اين همه شلوغي براي چه بود؟ بعضي از بچه ها با رنگهاي پريده جيغ مي كشيدند . دلم ريخت.دوان دوان خودم را به جمعيت رساندم. به هر زحمتي بود از ميان جمعيتي كه حلقه زده بودند خودم را رد كردم. با ديدن الهام كه با طنابي برگردن و چشمهايي از حدقه در آمده بيجان روي زمين افتاده بود بي آنكه بفهمم جيغ كشيدم و بر صورتم چنگ انداختم . طولي نكشيد كه با صداي آژير آمبولانس و ماشين پليس جمعيت عقب رفت.
به قدري غافلگير شده بودم كه حتي نمي توانستم فكر كنم چه كسي اين كار را كرده است. مدير و چند نفر از معلمان به همراه پليس سوار سوار ماشين شدند.هر چند نفر يك گروه تشكيل داده بودند و حادثه را تفسير مي كردند.ناباورانه كنار ديوار نشستم و به گوشه اي خيره شدم.
صداي بعضي از بچه ها مي شنيدم.
" هيچ كس ماشين را نديده . حتي وقتي نزديك مدرسه پرتش كرده پايين باز هم كسي متوجه نشده...الهام هميشه زو به مدرسه مي آمد... بيچاره چه قدر صورتش كبود شده بود! چشمانش را ديدي؟"
به ياد چشمان از حدقه در آمده مادر بزرگ افتادم كه با طنابي بر گردن از سقف آويزان شده بود. دلم در آتش ناباوري به جلز و ولز افتاده بود ... خداي من! كار كي بود؟ كدام ظالم بي رحمي با الهام بيچاره اين كار را كرده بود؟ آه الهام ! دوست بي چاره من ! با صداي بلند گريه سر دادم. چند نفر از همكلاسيهايم دورم جمع شدند و هر كدام چيزي گفتند.
" گريه نكن ماني! ميدانيم الهام دوست تو بود... ما همه دلمان سوخت...بيچاره كاري به كار كسي نداشت."
" من كه مي گويم كار ناپدري اش است آخر الهام با ناپدري اش زندگي مي كرد."
" شايد ! ولي الهام هيچ وقت نگفته بود ناپدري اش با او بد رفتاري مي كند."
" خوب بيچاره چي ميگفت؟ همه حرفها كه گفتني نيست! كدام ناپدري را ديدي كه دل رحم باشد من خودم نامادري دارم كه از مادر فولادزره هم بدتر و بدجنس تر است..."
" بس كنيد بچه ها الهام هميشه از ناپدري اش تعريف مي كرد فكر نمي كنم كار او باشد." سپس به حرفي كه زده بودم انديشيدم يعني امكان داشت كه ناپدري اش او را كشته باشد ؟ آخ الهام! الهام بيچاره.
عمق فاجعه به حدي بود كه هيچ كس حال عادي نداشت. نه دبيران دل و دماغ تدريس داشتند و نه بچه ها حال و حوصله درس را. هركس مي خواست براي اين حادثه علتي بياورد. بيشتر از همه نا پدري الهام مظنون شمرده مي شد. با آمدن مدير و دو سه نفر از دبيران بچه ها دورشان جمع شدند و پشت سر هم سوال مي كردند.
" خانم قاتل كيه؟ چرا الهام را كشتند؟"
" بايد ناپدري اش را دستگير كنند . كار همان نامرد است."
" بله خانم والا كسي با او دشمني نداشت."
خانم مدير به زحمت توانست همهمه را خاموش كند. " خواهش مي كنم گوش كنيد اين حادثه تلخ بسيار براي دبيران ما اسفناك بود! الهام دانش آموزي آرام و دوست داشتني بود . اما عزيزان من! بدون دليل و مدرك و منطق نمي شود كسي را متهم كرد . شايد الهام ناپدري داشت اما اين دليل نمي شود كه توسط او آن طور فجيع به قتل رسيده باشد. پس بياييد براي شادي روح پاك موجودي عزيز دعا كنيم و از خداي متعال بخواهيم كه هر چه زودتر قاتلش دستگير شود و به سزاي عملش برسد."
بچه ها آمين گفتند و به خواست مدير و به احترام شادي روح الهام يك دقيقه سكوت كردند.
خانم مدير به علت اوضاع نابسامان و هرج و مرج پيش آمده روز بعد را تعطيل اعلام كرد.زنگ كه به صدا در آمد با قدمهايي لرزان و ذهني پر از افكار مغشوش از حياط مدرسه بيرون آمدم . چطور ممكن است الهام ديگر در بين ما نباشد؟ تا همين ديروز گوشهايم از پر حرفيهايش داغ مي كرد , همين ديروز بود كه به خاطر من به برديا دروغ گفته بود... ياد برديا همچون خاري در دلم خليد و دوباره چشمانم تر شد.
" سلام ماني! چرا اينقدر تو فكري؟"
مثل اينكه مويش را آتش زده باشند فوري حاضر شد. از نگاه كردن به چشمهايش چندشم مي شد اما مگر چاره اي بود . سوار شدم و آرام سلام كردم . به گمانم نشنيد . شاخه گلي به دستم داد و با لبخند گفت:" با من قهري كه سلام نكردي؟"
نگاه سردي به گل سرخ انداختم و گفتم:" اتفاق بدي براي دوستم افتاده. زياد سربهسرم نگذار."
بي ملاحظه خنده بلندي سر داد و گفت:" چه بامزه! پس براي دروغگوي مكار عزادار هستيد! اوه... تسليت مي گويم."
دلم مي خواست بر دهانش بكوبم طوري كه دندانهايش خرد شود ... افسوس كه نمي توانستم.
" تو از كجا فهميدي؟"
دوباره گستاخي اش گل كرده بود." خبر هاي خوب زود مي رسد . زياد بهت بر نخوره ! راستش برايش متاسفم."
" تو هيچ احساسي نداري . وقتي از مرگ كسي تا اين حد خوشحال مي شوي..."
خنديد و گفت:" كي گفته من احساس ندارم؟ ديروز يادت رفته..."
به خاطر برق نگاهش با انزجار به صورتش تف انداختم. چنان بر ترمز كوبيد كه سرم با شدت به شيشه خورد.بازويم را چسبيد و چنان تكانم داد كه گويي به تنه درختي چسبيده است و شاخه هايش را تكان مي دهد.
" تف روي صورت من انداختي؟ بگو اشتباه كردم لعنتي...بگو...بگو تا نكشتمت..."
چنان مصمم نشان مي داد و نگاهش به گونه اي بود كه گفتم مرا خواهد كشت . ترسيدم و با گريه گفتم:" اشتباه كردم... دست خودم نبود..."
بازويم را ول كرد . نفس نفس ميزد انگار مسافت زيادي را دويده باشد . دستم را روي پيشاني ام گذاشتم درد مي كرد و كمي هم ورم كرده بود .
هنوز نفس نفس مي زد اما نگاهش آرام تر به نظر مي رسيد . نگاهم كرد و دستش را روي پيشاني ام گذاشت و بعد محكم مرا در آغوش كشيد. سرتاپايم را بوسيد و با لحني التماس آميز و غمگين گفت:" ماني ! من دوستت دارم . نگذار عصباني شوم . نگذار فكر كنم دوستم نداري.من با اين فكر ديوانه ميشوم."
اشكهايم را پاك كردم اما هنوز هق هق مي كردم ." فكر نكن! مطمئن باش كه دوستت ندارم تو همه هستي مرا گرفتي . نمي بخشمت...نمي بخشمت."
مرا به باغ برد شومينه را روشن كرد و سعي كرد با كارهايش دل مرا به دست آورد اما به قدري خودم را شكست خورده مي ديدم كه هيچ يك از كارها و حرفهايش نمي توانستند خاطر آزرده مرا تسلي دهند.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید