برف
اولین بار تو را در زمستان دیدم
باز برف آمده بود
از کنارم که گذشتی،تو را می دیدم
دستکش های تو افتاد زمین
من دویدم و صدایت کردم
تو نگاهم کردی
واقعیت این است
که کمی ترسیدم
دستکش های سفیدت ، چه کوچک بودند
من خودم آنها را
زود برداشتم از روی زمین و تکاندم
و به دستت دادم
دست من یخ زده بود
تو به من خندیدی
و تشکر کردی
و از آنجا رفتی
من در آن وقت چه غمگین بودم
تو در آن روز نمی دانستی
که به من فهماندی
زنده بودن خوب است .