نمایش پست تنها
  #93  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

فربيرز با هيچ كس حرف نمي زد و من و مارجان تنهايي با هم پيرامون برنج هاي سوخته و درختان خشك شده گفت و گو مي كرديم. گاهي هم رخسار به ميز گرد ما اضافه مي شد!
" كجا بودي بهار مگر بابات بهت نگفت بي اجازه جايي نروي ؟" بهر كه درست شكل مارجان بود موهاي طلايي اش را پشت سرش بافته بود و يك تل سپيد هم بر سر گذاشته بود . عشوه اي آمد و گفت:" جايي نرفته بودم رفتم ته باغ. يك آقايي از پشت نرده ها به من سلام كرد و گفت من آقاي سراج هستم بعد اين گردنبند خوشگل را داد به من."
" كوببينم ... واي...اين گردنبند را از كجا آوردي؟" داشتم خمير درست مي كردم و حواسم به ورز دادن آن بود . نيم نگاهي به گردنبند زمردي انداختم كه مارجان در دستش آن را باز و بسته مي كرد . لحن مارجان عوض شد . اين بار با نكوهش با بهار برخورد مي كرد ." تا نگويي اين گردنبند را از كجا آورده اي مي برم توي انبار مي اندازمت و در را ببه رويت باز نمي كنم."
بهار گريه سر داد و در حالي كه با مشتهايش بر سر چشمانش مي ماليد گفت:" به خدا راست گفتم مامان ! اين را آن آقاهه به من داد ." بعد گريه كنان به طرف باغ رفت. مارجان رو به من با لحن پرترديدي گفت:" يعني راست گفته؟ چرا بايد آقاي سراج يك گردنبند با ارزشي مثل اين را به يك دختربچه بدهد !" با خنده گفتم:" شايد بدل است خواسته خوشحالش كند."
مارجان گردنبند را از دستش آويزان كرد و گفت:"نه ! فكر نمي كنم بدل باشد نگاه كن..." با ديدن زمرد سبز كه زير شعاع خورشيد برق مي زد چشمانم از فرط حيرت بيرون زد .گردنبند را از دست مارجان قاپ زدم . هرقدر بيشتر به آن خيره مي شدم بيشتر از حس و حال مي افتادم. به ياد مادربزرگ افتادم ...اين گردنبند را خيلي دوست داشت و فقط در مهماني هاي مخصوص از آن استفاده مي كرد. در حالي كه گردنبند را در دستم مي فشردم به فكر فرو رفتم ... اين گردنبند دست آقاي سراج چه مي كند؟
آه ! آن چشمان روشن و دريده آن كينه بي پايان كه در نگاه شوريده اش برق انداخت ... نه ... برديا ... اشتباه نمي كنم ! آن چشمان وحشي فقط متعلق به يك نفر مي تواند باشد... آن يك نفر كه مرا به تباهي كشاند...
" به چي فكر مي كني ماندانا بدل نيست كه؟"احساس گنگ و ترسي بي امان بر دلم چنگ انداخت ... او اينجا چه مي كند ؟ با نام ساختگي سراج چه خيالي در سرش مي پروراند ... كاش تمام افكارم خيال خامي بيش نباشد . " اصل نيست بدل است ."
گردنبند را به مارجان ندادم فقط گفتم:" به فريبرز چيزي نگو ... خودم به او پس مي دهم و تذكر مي دهم اين بدلي جات را به ننه اش بدهد ." مارجان خيالش راحت شد و نفس بلندي كشيد و گفت:" پس اصل نيست ... خدا را شكر." نمي دانم ديگر چرا خدا را شكر مي كرد . بعد بلند شد و سراغ بهار رفت. تا بعد از ظهر دلم مثل سير و سركه مي جوشيد . عصر وقتي همه به خواب نيمروزي رفته بودند من با چهره اي مصمم آهسته به ته باغ رفتم .
ماشين او در پاركينگ بود . پس خبر مرگش در خانه است . سگ سياه و وحشا اش به تنه درخت زنجير شده بود و با ديدن من پارس كرد . با انزجار زير لب گفتم:" آفرين سگ كثيف! الان صاحب از تو پست ترت خبردار مي شود ."
" چيه گرگي ؟! چه وقت پارس كردن است؟" موهاي مشكي اش را باز كرده بود . نگاهي به اين سوس نرده ها انداخت . با ديدن من لبخند موذيانه اي بر لب آورد و آهسته به طرف نرده ها گام برداشت . قلبم از دهانم بيرون زد . خداي من! خودش بود . همان چشمهاي دريده همان چشمهاي وحشي بي حيا .
" سلام ماني من عاقبت آمدي." لحنش هنوز هم چندش آور و منزجر كننده بود . ( بيچاره ! خوب چي بگه ؟)
نگاهي به پشت سرم انداختم . سكوت بود و سكوت . جراتي پيدا كردم و آهسته گفتم:" تو اينجا چه كار مي كني ؟ باز چه خوابي ديدي؟" خنديد:" بيا اين طرف تا همه چيز را برايت بگويم." صداي رخسار را شنيم كه مرا به نام صدا مي زد . وحشتزده گفتم:" بايد بروم." سرش را تكان داد و گفت:" باشد بعد از نيمه شب منتظرت هستم."
با سرعت تمام دويدم و از پشت به رخسار رسيدم. " سلام . كجايي تو ؟ يك ساعت است صدايت مي زنم."در حالي كه همراه او از پله ها بالا مي رفتم نفسي تازه كردم و گفتم:" چه كارم داشتي؟"
" هيچي ! از بيكاري حوصله ام سر رفته بود . مي دانستم تو هم به خواب نيمروزي عادت نداري اين بود كه آمدم پيش تو ... قالي ات تا كجا پيش رفته؟"
در را باز كردم و با اشاره به قالي گفتم:" تا اينجا." آن روز از مصاحبت رخسار لذت نبردم .فكرم سر جاي خودش نبود . " نظرت چيه ماندانا؟"
" در مورد چي ؟"
" اي بابا يك ساعت است دارم با آب و تاب برايت جريان خواستگاري پسر كربلايي حسن را تعريف مي كنم تازه مي گويي در مورد چي؟"
رخسار باورش هم نمي شد كه حتي يك كلمه از حرفهايش را نشنيده ام. آن روز تا غروب و بيدار شدن مارجان رخسار برايم پر حرفي كرد . وقتي مارجان آمد زياد سر حال به نظر نمي رسيد . كمي دمق بود و مثل هميشه سر به سر رخسار نمي گذاشت.
" چيه مارجان؟خوابيدي براي ما ناز مي كني." مارجان موهاي بهار را باز كرده بودو مي خواست دوباره آنها را ببافد. " فريبرز حواسش اينجا نيست . سر كوچكترين موردي با من بحث راه مي اندازد. هنوز اعصابش سر جايش باز نگشته . مي دانيد كه امسال كلي به ما ضرر رسيد . دلم به حالش مي سوزد . هيچوقت او را اينگونه غمگين و افسرده نديده بودم."
تحت تاثير نارحتي مارجان گفتم:" ناراحت نباش!خودم با او صحبت مي كنم!" مارجان نگاهي به من انداخت و سرش را كج كرد و انديشناك به نقطه اي خيره شد.
شب جمعه بود و مارجان همره بهار و عمه كبوتر سر مزار ننه ملوك مي رفتند من هم به دلايلي از همراهي با آنان معذور بودم .
فريبرز از خانه بيرون آمد . باد پاييزي مي وزيد ولي او تنها يك پيراهننازك پوشيده بود . به طرف باغ رفت. رو به درختان خشكيده و زمين لخت پر علف به كلكي پشت داد . آهسته به طرفش رفتم انگار مرا نديد . چنان در خودش غرق بود كه وقتي صدايش كردم يكه خورد . نگاه خيره اي به من انداخت و گفت:"كارم داشتي؟"
رو به رويش قرار گرفتم و گفتم:" اگر حوصله نداري..." دستش را بالا آورد و گفت:" نه ! براي تو هيچوقت بي حوصله نيستم ... بيا نزديكتر." رفتم جلوتر . دستم را ميان دستانش گرفت و فشرد . قلبم لرزيد و گونه هايم گر گرفت .
" مي بيني اينجا چه قدر خشك و بي روح شده است ؟درختان را نگاه كن . انگار دچار قحطي شده اند در حالي كه يك نهر بزرگ از باغ مي گذرد ... امسال سال بدي براي من بود."
ناگهان مرا به طرف خودش كشيد و آن يك وجب فاصله را هم از بين برد . چقدر نگاهش محزون و دلشكسته بود طوري نگاهم كرد كه گويي نخستين بار است مرا مي نگرد . هنوز دستم را در ميان دستانش مي فشرد. آهي از سينه بيرون داد و گفت:" كاش هيچوقت بر نمي گشتم اينجا. ماندانا... خودت هم نفهميدي با من چه كردي . من اين سالها با اين درد سوختم و ساختم . هميشه تو را كنار خودم مي ديدم و خودم را از تو دور ! مي فهمي چقدر دوستت دارم؟"
چنان دچار هيجان شده بود كه تمام رگهاي صورتش متورم شده بود . گره روسري ام را باز كرد و دستي بر موهايم كشيد . هنوز از تماس دستش با بدنم احساس شرم مي كردم .
" مي داني مرا شرمنده كردي... ماندانا من بيشتر از تو تنبيه شدم بيشتر از تو اذيت و آزار ديدم! اين هم مصيبت تازه اي بود كه خداوند مرا بدان دچار كرد... تا دوباره به اين فكر كنم كه با تو چه كردم؟!"
اشكم در آمده بود هرگز او را چنين نااميد و پريشان نديده بودم.
" اينقدر ناراحت نباش . همه چيز را از نو شروع مي كنيم تا بهار فاصله اي نيست . زمين را از نو سبز مي كنيم بدخواهان ما همين را مي خواستند كه ما شكست بخوريم ولي ما نمي گذاريم اين طور شود... مگر نه؟"
قطره اشكي از گوشه چشمانش به روي دستم غلتيد . پشت دستم از هرم نفسهايش سوخت . با بازشگت مرجن و بهار من به اتاقم رفتم اما ديگر دلم به كر نمي رفت

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید