نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 12-09-2012
افسون 13 آواتار ها
افسون 13 افسون 13 آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026

3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چو فردا شود فکر فردا کنیم!!

چو فردا شود فکر فردا کنیم!!







وقتی که تمایلات و هوسهای نفسانی غلبه کند و از عقل سلیم به قضاوت و داوری استمداد نشود آدمی‌به دنبال لذایذ آنی و فانی می ‌رود و آینده را به کلی فراموش می‌کند . برچنین فردی اگر خرده بگیرند و او را به مال اندیشی و تأمین سعادت آینده اش موعظه کنند شانه را بالا انداخته با خونسردی و بی اعتنایی پاسخ می‌دهد : «دم غنیمت است چو فردا شود فکر فردا کنیم»

پیداست که مصراع بالا از داستان نامدار ایران حکیم نظامی‌ گنجوی است ولی چون واقعه تاریخی جالب و آموزنده ای آن را به صورت ضرب المثل درآورده است لذا آن واقعه شرح داده می‌شود :

جمال الدین ابو اسحاق اینجو از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که به علت ضعف دولت مغول و امرای چوپانی بر قسمت جنوبی ایران دست یافت و در شهر شیراز به نام شاه ابواسحاق به سلطنت نشست . ابواسحاق پادشاهی خوش خلق و پاکیزه سیرت بوده اما همواره به عیش و عشرت اشتغال داشته معظمات امور پادشاهی را وقعی نمی ‌نهاده است .

حکایت کنند در سال 754 هجری محمد مظفر از یزد لشکر کشید و به قصد ابواسحاق به شیراز آمد . شاه ابواسحاق به عیش و عشرت مشغول بود و هر چه امرا و بزرگان گفتند که : «اینک خصم رسید» تغافل می‌کرد تا حدی که گفت : «هر کس از این نوع سخن در مجلس من بگوید او را سیاست کنم» به همین جهت هیچ کس جرأت نمی‌کرد خبر دشمن به او دهد تا اینکه مظفر امیر مبارزالدین و سپاهیانش به دروازه شیراز رسیدند موقع باریک و حساس بود ناگزیر به شیخ امین الدوله جهرمی ‌ندیم و مقرب شاه ابواسحاق متوسل شدند و او چون خطر را از نزدیک دید از شاه خواست که بر بام قصر رویم زیرا تماشای بهار و تفرج ازهار در جای بلند و مرتفع بیشتر نشاط انگیزد و انبساط آورد!

خلاصه با این تدبیر شاه را بر بام کوشک برد . شاه ابواسحاق دید که دریای لشکر در بیرون شهر موج می‌زند . پرسید که : «این چه آشوب است» گفتند : «صدای کوس محمد مظفر است» فرمود که : «این مردک گرانجان ستیزه روی هنوز اینجاست؟» و یا به روایت دیگر تبسمی‌ کرد و گفت : «عجب ابله مردکی است محمد مظفر ، که در چنین نوبهاری خود را و ما را از عیش دور می‌گرداند!»
این بیت از اسکندرنامه بر خواند و از بام فرود آمد :
همان به که امشب تماشا کنیم چو فردا شود فکر فردا کنیم

حاصل کلام آنکه محمد مظفر شهر شیراز را بدون زحمت و درگیری فتح کرد و شاه ابواسحاق متواری گردید و سرانجام پس از سه سال در به دری و سرگردانی به سال 757 هجری در اصفهان دستگیر شد . او را به شیراز بردند و به دستور امیر محمد مظفر یعنی همان ابله مردک به کسان و بستگان امیرحاج ضراب که از سادات و اسخیای شیراز بود و بدون علت و سبب به فرمان شاه ابواسحاق کشته شده بود سپردند که به انتقام خون پدر او را بکشند .
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید