نمایش پست تنها
  #21  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دروازه ی شهر بلخ، به روی رابعه و همراهانش به آسانی گشوده شد، با آن که چند سالی بود که یعقوب دلاور از بلخ دور شده بود، هنوز هم او را می شناختند، کمابیش از کارهایش در میدان جنگ خبر داشتند، به همین جهت محافظان دروازه بر آنها سخت نگرفتند، نهایت همکاری را به عمل آوردند تا مسافران به شهر در آیند و راه قصر بلخ را پیش گیرند.
هنگامی که محافظان دروازه ی شهر خبر شدند دختر رعنایی که به شهرشان آمده است، امیرزاده است، بر احترام و تکریم شان افزودند، دو تن از چابک سواران را مأمور کردند تا به قصر بروند و خبر ورود رابعه را به کاخ نشینان برسانند.
رابعه زمانی که به قصر رسید، استقبال ها دید و محبت ها. دایه اش عفیفه او را با خود به خوابگاهی برد که به وقت کودکی به رابعه تعلق داشت، شبستان به همان شکل مانده بود، عفیفه به او گفت:
ـ شاید باور نداری در غیابت تنها یک کس به خوابگاهت می آمده است، آن هم من بودم، به اینجا می آمدم تا گرد و غبار را از روی آنچه که در شبستانت نشسته است بزدایم.
کاخ بلخ، خاطره ی گذشته های دور را در رابعه زنده کرد. کاخی که هر گوشه و کنارش، هر زاویه اش برای دختر زیبا، خاطره انگیز بود. اگر او در موقعیتی خاص قرار نداشت، بی شک تن به استراحت می سپرد و دل به خاطرات می داد، اما رابعه را در آن زمان فرصت چنین کاری نبود، او از عفیفه خواست:
ـ دایه، من به دیدار پدرم آمده ام، پیش از هر کاری باید به نزدش بروم، مرا یاری ده تا غبار سفر را از سر و تنم بزدایم و جامه، دیگر کنم و به نزدش بشتابم.
جای چون و چرا نبود، وقت تنگ بود و این را عفیفه به خوبی می دانست، او بی درنگ از خوابگاه رابعه بیرون رفت و چون بازگشت تنها نبود، دو تن از خواجه سرایان را به همراه آورده بود، با تشتی به دست، یک تشت تهی و دیگری لبالب از آبی نیمه گرم. خواجه سرایان تشت ها را بر زمین نهادند، به سرعت رفتند تا دیگر لوازم استحمام را بیاوردند، از سنگ پا گرفته تا کیسه و لگن، از گل سرشوی گرفته تا مایعی که از آمیزه ی گل های سرخ و یاس به عمل آمده بود و رابعه در زمان کودکی اش با آن بدنش را می شست.
خواجه سرایان رفتند، ولی عفیفه ماند، رابعه او را نیز مرخص کرد:
ـ تنهایم بگذار دایه، پشت در شبستان منتظر بمان تا فرایت بخوانم برای شانه کشیدن بر موهایم.
رابعه بار دیگر خواسته اش را بر زبان آورد:
ـ آن زمان گذشته است، کودکی از جسم و جانم پای به گریز نهاده است، من خود قادرم بدنم را بشویم، تو به آنچه گفتم عمل کن، پشت در شبستان منتظر بمان تا بخوانمت.
پس از رفتن عفیفه، دختر جوان جامه را از تن گرفت و به درون تشت تهی رفت، نشست و دست به کار شست و شوی سر و تن خود شد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید