نمایش پست تنها
  #98  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سر ما آب نریخت


" سلام ماندانا حالت چطوره است؟"
نگاهم از روي برف پيري كه بر موهايش نشسته بودسر خورد و توي بركه سبز چشمانش افتاد و همراه با آه عميقي گفتم:" خوبم ! اينجا در عوض همه چيزهايي كه از آدم مي گيرد به او آرامش و صبر عجيبي مي بخشد... همبنديهاي تازه ام مثل خودم نيستند . بعضي شان دل پرخوني دارند ... بهار چه مي كند؟"

" بهار اخرين ترمش را مي گذراند . طفلي درگير امتحانات بود والا با مادرش به ديدنت مي آمد." لبخند كجي زدم و گفتم:" مارجان خوب است ! از وقتي كه دوباره بچه دار شده به ديدنم نيامده..."
فريبرز سرش را پايين انداخت و با لحن شرم اميز گفت:" ماندانا دخترشلوغ و پر سر و صدايي است مادرش نمي توان يك لحظه او را تنها بگذارد ... مي داني ماندانا ديگر از كوچه باغ سكت و خلوت آنجا خبري نيست همه جا خيابان كشي شده و رفت آمد ماشينها امان آدم را مي برد ..."
هر دو مكث كرديم . فريبرز نام دختر دومش را ماندانا گذاشته بود . وقتي سنگيني نگاهم را ديد سرش را كه پايين انداخته بود بلند كرد . نمي توانستم خوب حرف بزنم . دستخوش احساسات پيچيده اي بودم كه قلبم را در هم مي فشرد .
" فريبرز اينجا توي زندان پيچيده لست كه در بم زلزله هولناكي اتفاق افتاده است و خيلي هم كشته بر جاي گذاشته ." لحظه اي بغض خفه ام كرد . فريبرز با آن نگاه نافذش با من فهماند كه از جدا كردن من و خانواده ام پشيمان است.
" شايد مادر و خوارم آنالي و ستار همراه بيچاره هاي ديگر زير آوار مانده اند . خيلي دلم مي خواهد كمكي مي كردم ولي حيف ... نه ! گريه نكن تو حق داشتي مرا از آنها دور كني . از دست تو نارحت نيستم . " از گوشه روسري ام حلقه هاي ازدواجمان را در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:" چند سال پيش از مارجان خواستم اسنها را برايم بياورد . مي خواهم اينها را از طرف من در صندوق كمك به زلزله زده ها بياندازي . فقط همين حلقه هاي با ارزش براي من باقي مانده است..."
فريبرز اشكهايش را پاك كرد و به حلقه ها چشم دوخت .
" هميشه بايد بهترين و با ارزش ترين چيزها را بخشيد ... من بايد بروم ... امروز توي بند چه ها مرسم دعا برپا مي كنند براي شادي روح از دست رفته ها و سلامتي وصبر بازمانده هاي زلزله بم ..." گلويم مي سوخت . به زحمت توانستم از جا برخيزم . پشت به او ايستدم تا ديگر اشكهايم را نبيند .
" هيچوقت راز اين حلقه ها را براي كسي به خصوص مارجان فاش نكن ! بگذار همه چيز همينطور كه هست باقي بماند ... سلام را به همه برسان خدحافظ!"
وقتي از در گذشتم او هنوز آنجا نشسته بود . برگشتم و با ديه اي غم بار به او نگريستم . سيل اشك روي چاله هاي ريز و درشت صوت كنده شده ام جاري شد . حلقه ها را در دستهايش فشرد و بوسه اي بر آنها زد . در سلول باز شد و من از مقابل نگهبان گذشتم .
" ماندانا اين دعا را بخوان . اگر با صوت بلدي كه چه بهتر."
" ماندانا دعا مي كنيم كه مادر و خواهرت و بچه اش سلامت باشند."
" ماندانا عروسكت افتاد برش نمي داري..."
" ماندانا حواست كجاست ؟ با كي ملاقات كردي كه اينطور منگ شدي؟"
روي آخرين برگ دفتر خاطراتم نوشتم :همه را دوست دارم چه آنها كه از دست رفتند . چه آنها كه باز مانده اند! حتي پدرم كه روزي ار ما دل كند و به سراغ ديگري رفت ... فكر مي كنم حتي خودم را هم دوست دارم ...

ديگر نه كابوسي مي بينم و نه دچار خيالات موهوم مي شوم ... قلبم تسكين يافته است . نگاهي به پاكت نامه اي كه در دستم بود انداختم . اين نامه را مادر دو سال پيش برايم فرستاده بود . با وجودي كه تمام كلماتش را حفظ بودم اما گويي براي اولين بار است كه آن را مي گشايم . اشك چشمان درد كشيده مرا هاشور زد .

سلام دختر بي نوايم
باور كن همين چند روز پيش از طريق خاله رويا فهميدم كه چه اتفاقي براي تو افتاده است . دخترم ميدوارم مادر گناهكارت را ببخشي... اگر مي دانستم زودتر از اينها برايت نامه مي نوشتم و از حالت با خبر مي شدم . آه چه بگويم... مرده شور اين زمان و بخت بد من و تو را ببرد ... سالهاي بيخبري از تو مثل موريانه به جانم افتاده بود. فقط اميدوار بودم كه قلب بي رحم فريبرز تو را ببخشد و اين همه فلصلهو بي خبري از بين برود ... آه ... ماني ...ماني...ماني ... اينقدر غم توي دلم تلمبار شده است كه دارم مي تركم ... چرا اين همه سال هيچ خبري از خودت به ما ندادي ... مگر فريبرز چه در حقت كرده بود كه تا اين به شروطي كه پيش پايت گذاشته بود پايبند بودي ؟
الهي فداي ان چشمان سبز و مهربانت مادر...هرگز فكر نمي كردم آنقدر شهامت پيدا كني كه از يك قاتل جاني انتقام بگيري... اما كاش ديگر دستت را به خون مادر گناهكارش آلوده نمي كردي ... آه ماني جان!مي دانم آنفدر پشت آن ميله هاي آهني غم و اندوه داري كه من ديگر اجازه ندارم از غمهاي خودم بريت بنويسم . فقط همين را بگويم كه ستار ديگر از وجود من در خانه اش خسته شده است . روزي صد باز با ماري بي چاره بي خود و بي حهت دعوا راه مي اندازد و من با گوشهاي خودم مي شنوم كه به ماري مي گويد : اين پيرزن غرغرو فضول را بفرست خانه سالمندان...
راستي برايت يك پولور خوشرنگ بافته ام ... آن را حتما برايت پست مي كنم . باوركن به قدري ناتوان شده ام كه دو ماهي طول مي كشد تا ان پولور را تمام كنم .
غم بيچارگي تو... بدجوري دلم را چنگ مي زند . تا حالا فقط دلم براي مهبد پرپر مي زد اما حالا ... اين دل صاحب مرده ...روزي هزار بار از غصه تو دق مرگ مي شود و دوباره ان مي گيرد ...ماني ... اين سرنوشت را ما خودمان رقم زديم.يادت است چقدر براي آن مهماني ها سر و دست مي شكستيم. تازه مي فهمم كه همه از حماقت بود از جهل و ناداني. والا دختر زيبايي مثل تو نبايد توي سلول تنهايي خودش بي هيچ اميد به رهاييروي ديوار خطخطي كند.
اگر روزي ستر دلش به رحم آمد به ملاقاتت خواهيم آمد... ماني ... گاهي فكر مي كنم چون پشت سرت آب نريخته ام اينگونه بختت سياه و خاكستري شد ... مرا ببخش مادر ... تو هم اگر توانستي عهدت را با فريبرز بشكني برايم نامه بنويس ... برايت دعا مي كنم دخترم ... دعا مي كنم كهآنجا بهت سخت نگذرد .

مادرت
خم شدم و عروسك اهدايي بهار را از روي زمين برداشتم ... صداي دعاي دسته جمعي در تمام راهرو پيچيد ... عروسك و نامه را زير بالش روي تخت دوم گذاشتم و از در سلول بيرون رفتم.

تهران_زمستان1382

پايان

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید