04-12-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مدانم را برداشتم و وارد اتاق سمت راست شدم چمدان را روي تخت انداختم و روي تراس رفتم. غزل كنار دريا ايستاده بود. دلم مي خواست ساعت ها بايستم و همانطور نگاهش كنم در اتاق كناري باز شد و منصوره روي تراس آمد. به عقب جهيد و گفت:
- آقا ترسيدم.
گفتم:
- زنگ مي زنم ناهار بيارن.
- به مادرتونم زنگ بزنيد
همانطور كه به اتاق بر مي گشتم گفتم:
- برو دنبال غزل حالش اونقدرا خوب نشده كه كنار دريا وايسته
- بله آقا
تلفن را برداشتم و شماره اي گرفتم
- بله
- سلام آقاي صباحي
با ترديد گفت:
- سلام
- باربدم ايماني اشتراك 247
- به باربد خان چطوريد قربان ؟ كجاييد؟
- زير سايه شما ، آقاي صباحي قربون دستت پنج تا پيتزا بفرست پيتزا مخصوص آقاي صباحي
- روي چشمم
- چشمتون بي بلا
- آقاي ايماني هم اومدن
- نه
حوصله حرف زدن نداشتم گفتم
- آقاي صباحي مي رسه ديگه
- زود مي فرستم امر ديگه اي باشه
- خواهش مي كنم
- خداحافظ
- خداحافظ
قلاب تلفن را فشار دادم بوق ازاد كه زد شماره خانه را گرفتم بعد از سه بوق مادرم گوشي را برداشت
- سلام
- سلام مامان رسيديد؟
- آره زنگ زدم بگم نگران نباشيد
- قربون دستت
- كاري نداري مامان؟
- خوش بگذره مامان جان
- قربونت خداحافظ
- خداحافظ
تلفن را قطع كردم نگاهي به چمدان انداختم يا علي گفتم و بلند شدم در چمدان را باز كردم و وسايلم را جابجا كردم صداي زنگ امد از اتاق بيرون زدم ارش در اتاقش را باز كرد و گفت
- كيه
همانطور كه از پله ها سرازير مي شدم گفتم
- فكر كنم غذا اومد بيا پايين
منصوره زودتر از من گوشي ايفون را برداشت
- كيه؟
به غزل كه وسط سالن ايستاده بود گفتم
- خوبي؟
سر تكان داد گفتم
- اتاقت بالاست برو لباست عوض كن
منصوره گفت
- الان مي آم دم در
ايفن را قطع كرد و گفت:
- غذا رسيد
آرش كه به آخر پله ها رسيده بود با خوشحالي گفت
- آخ جون غذا
غزل لبخند زد گفتم:
- نمي ري لباستو عوض كني؟
مانتويش را در آورد و گفت
- بعد از ظهر مي رم حموم و لباسمو عوض مي كنم
كمي به اين طرف و ان طرف نگاه كرد وگفت
- دستامو كجا بشورم
با سر به دستشويي اشاره كردم و گفتم
- دستشويي اونجاست
به طرف دستشويي رفت ارش گفت:
- پس غذا چي شد؟
صدا زدم
- آقاي دكتر غذا رسيد
از داخل اتاقش جواب داد
- الان مي آم
آرش صدايش را پايين اورد و گفت
- نگران نباش واسه خاطر شكمش هم كه شده مي آد
آخم كردم ارش شانه بالا انداخت و گفت
- به من چه
خنده ام را به زحمت فرو خوردم منصوره با جعبه هاي پيتزا و دو بطري نوشابه وارد خانه شد و گفت
- آقا منتظره پولش رو بگيره
به طرف ايفون رفتم گوشي را برداشتم و گفتم
- اونجاييد؟
- بله آقا
- بياييد تو لطفا
گوشي را گذاشتم و از در بيرون رفتم دست در جيب پشت شلوارم كردم و كيفم را بيرون آوردم پسري بلند قد و لاغر اندام روي جاده شني پيش مي آمد از پله ها پايين رفتم سلام كرد جوابش را دادم و گفتم
- صباحي چيكار مي كنه
- سلام رسوندن اقا
پول را كف دستش گذاشتم و گفتم
- سلام برسون
پول را در جيبش چپاند و گفت
- چشم آقا
- رفتي بيرون درم ببند
- بله آقا
وارد ساختمان شدم كيف كمري ام را باز كردم. به اشپزخانه رفتم منصوره ميز را مي چيد كيف را به طرفش گرفتم و گفتم
- يه جا قايمش كن بعدا ازت مي گيرم
به پذيرايي رفتم غزل در كنار ارش نشسته بود و ارش برايش خاطراتي خيالي مي بافت و غزل با ولع همه را مي پذيرفت نگاهم را به صورتش دوختم ارش سر بلند كرد و نگاهم كرد سر به زير انداختم به قهقهه خنديد غريدم
- پاشيد بياييد منصوره ميز رو چيد
غزل گفت
- داداش من واقعا با دوست دختر تو اشنا شدم
چشمانم گرد شد گفتم:
- آرش چي داري تو مغزش مي كني؟
غزل به ارش نگاه كرد ارش مي خنديد و من از شدت عصبانيت نزديك بود منفجر شوم در اتاق دكتر باز شد و دكتر در استانه در نمايان گرديد لباس راحتي پوشيده بود احساس كردم موهاي جو گندمي اش سفيد تر به نظر مي ايد ارش گفت
- ماشا الله دكتر از همه اتون زرنگ تره
دكتر بي توجه به كنايه اي كه در عمق جمله ارش خوابيده بود به راه افتاد و به طرف اشپزخانه رفت ارش پشت سرش دهان كجي مي كرد غزل ريز خنديد و من به هر دو چشم غره رفتم ارش به راه افتاد و گفت:
- زود باشيد و گرنه نمي تونم قول بدم دكتر چيزي برامون مي ذاره
دست غزل را گرفت و او را هم به دنبال خود كشيد
آرش مدام شيطنت مي كرد و دكتر عصبي مي شد غزل مي خنديد و من چشم غره مي رفتم روزها مي رفتند در يك خوشي مواج شناور بودم به غزل كه نگاه مي كردم لبريز از بودن مي شدم هر غروب كنار ساحل مي نشستيم و غروب دريا را تماشا مي كرديم دزدانه به نيم رخ غزل نگاه مي كردم و سرشار از غرور مي شدم هر روز بيشتر از روز پيش دوستش مي داشتم تصور ديوار به ديوار بودن با او ارامم مي كرد تا نزديكي هاي صبح روي تراس مي نشستم و طرح صورت زيبايش را با ستاره ها ترسيم مي كردم دكتر با غزل صحبت مي كرد و او به احترام من هم كه شده بود از دكتر رويگردان بود
براي چندمين بار پياپي كانال تلويزيون را عوض كردم حوصله ام حسابي سر رفته بود منصوره از اشپزخانه بيرون آمد و گفت:
- آقا بايد بريم خريد
روي كاناپه دراز كشيدم و گفتم
- چقدر بايد بدم
- گوشت نداريم ماهي مي خوايم نون نداريم مرغ بايد....
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- بيست تومن بسه؟
- فكر كنم بسه
كيفم را از جيب بيرون آوردم پول ها را بيرون كشيدم روي ميز انداختم و گفتم
- بشمرش ببين چقدره
تلويزيون براي خودش برنامه پخش مي كرد منصوره خم شد و پول ها را برداشت دستم را در مقابل چشمانم حايل كردم گفت:
- بيست و دو تومن
- ما كه بايد دو روز ديگه بريم اصلا خريد واسه چي؟
- تا دو روز ديگه كه نمي شه از گشنگي مرد
در باز شد و غزل خنده كنان وارد شد بلند شدم و نشستم ارش روي رانش مي كوبيد و مي خنديد دكتر بغ كرده ايستاده بود غزل با ديدن من خنده اش را فرو خورد حالت صورتش مثل بچه هايي شده بود كه شيطنت كرده اند و منتطر توبيخند بلند شدم و با مهرباني به طرفش رفتم
- دريا چطور بود
با لبخند نگاهم كرد
- اگه تو مي اومدي اروم تر بود
دهان باز كردم اما پيش از ان گه چيزي بگويم منصوره گفت
- من اماده ام بريم اقا
با تعجب نگاهش كردم و گفتم
- من؟
- شما كه انتظار نداريم من تنها برم؟
نگاه ملتمسم را به ارش دوختم از كنارم رد شد روي مبل افتاد و گفت
- عجب برنامه قشنگي من عاشق اين برنامه ام
غريدم
- لعنتي
- شنيدم، خودتي
غزل خنديد من هم به خنده افتادم دكتر به دادم رسيد و گفت
- اگه اجازه بديد من برم
در حالي كه قلبا خوشحال بودم گفتم
- نه اقاي دكتر باعث زخمت شما نمي شيم مي رم
- تعارف نمي كنم خودمم تو شهر كار دارم
آرش گفت:
- حالا كه اصرار م كنه دلش رو نشكن
شم بر هم نهادم و گفتم
- ممنون مي شم
غزل گفت:
- حوصله ام سر مي ره منم برم؟
به جاي زخمش كه روي پيشاني مي رقصيد نگاه كردم چند ساعتي مي شد كه باندش را برداشته بود پرسيدم
- حالت خوبه؟
نيم نگاهي به دكتر انداخت و گفت
- خوبم دوست دارم از بازار روز خريد كنم
آنقدر دوستش داشتم كه در مقابل خواسته اش مقاومت نكنم گفتم
- منصوره مواظب خانم باش
چشماني از خوشي درخشيد لبخندي گوشه لب دكتر نشست به غزل نگاه كردم شادمانه براي پوشيدن لباس از پله ها بالا مي رفت دلم نيامد دلش را بشكنم روي مبل نشستم ارش تلويزيون را خاموش كرد
پرسيدم:
- چي شد؟ اين كه برنامه مورد علاقه ات بود
- اين اوني نبود كه فكر مي كردم
به طرف پله ها رفتم و از همان پايين فرياد زدم
- غزل
لحظاتي بعد بالاي پله ها ايستاده بود گفتم:
- از تو كشوي ميز پول بردار
سر تكان داد و رفت دكتر براي اماده شدن به اتاقش رفت به منصوره گفتم
- از هر چي خوشش اومد براش بخر
- بله اقا
كنار ارش نشستم غزل از پله ها پايين امد و گفت
- بيست تومن بسه
ارش به جاي من جواب داد
- نه،بيست تومن چي مي شه
غزل نگاهم كرد گفتم:
- مسخره
و خطا ب به غزل اضافه كردم
- ولش كن
خنديد و پول را در كيفش چپاند دكتر از اتاقش بيرون امد تا دم در ساختمان همراهش رفتم و به غزل سفارش كردم مراقب خودش باشد
اتومبيل كه حركت كرد به داخل برگشتم ارش با سيني چاي از اشپزخانه بيرون امد و گفت
- تو اين ويلا هر كسي بايد به فكر خودش باشه و گرنه از بي غذايي مي ميره
با نگراني روي مبل نشستم و گفتم:
- كاش خودم ميرفتم
- اينقدر غيرتي نباش
تيز نگاهش كردم چاي را سركشيد و گفت
- حالا خوبه خواهر خودت نيست
سر به زير انداختم و گفتم:
0 غزل عاشقانه زندگي منه
آرش نگاهم كرد و خنديد
- پس دوستش داري
محكم گفتم:
- نه!!!!
در حالي كه مي دانستم اين دروغي بيش نيست ارشگفت
- نگفتي از كجا پيدا شد؟
و با هيجان گفت:
- راستي تو اصلا نگفتي چطور شد كه خواهر دار شدي
گفتم:
- خيلي اتفاقي اتفاقي....
چشم بر هم گذاشتم و گفتم:
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|