نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مهتا جان تا صبح همانطور بیدار نشستم و با خودم فکر کردم..هزار راه هزار نقشه فرار به فکر رسید من هنوز نیمه جانی داشتم و میتوانستم نامه ای از زیر در بخارج بیاندازم و از پیرزن همسایه که هفته ای یکبار از اتاقش بیرون می آید کمک بخواهم...میتوانستم مدام بر در مشت بکوبم شاید که پیرزن همسایه صدای استمدادم را بشنود اما وقتی سپیده زد و روشنایی به قلبم راه یافت من دوباره تسلیم شدم...تسلیم بهرام...مگر من نبودم که برای بهرام مینوشتم...
من کاملترین عاشق دنیام...آنقدر کامل که دلم میخواد بمیرم...
بسیار خوب حالا وقت آزمایش رسیده بود ...من میتوانستم از وقت خروج بهرام از خانه تا بازگشتن برای فرار نقشه بکشم...خودم را از این زندان نجات بدهمو بهرام را بجرم شکنجه و مرگ یک زن روانه زندانها سازم و در عین حال میتوانستم به مردی که دیوانه وار مرا دوستد ارد و از ترس رقیبی که احمقانه من خودم برایش تراشیدم امروز مرا در قفس کرده است کاملترین عشق را عرضه کنم...آه مهتای عزیز...یادته چقدر از پرویز بدت می اومد...چقدر متنفر بودی؟
یادته همیشه میگفتی رو تنه این مرد بجای کله آدم سر گرگ میبینم؟یادته مهران خوب و نازنین تو همیشه میگفت ...گذشته هیچوقت از آدم جدا نمیشه...همیشه با آدمه؟خوب وقتی من همه این گذشته ها را بهم پیوند میزنم میبینم ما آدمها واقعا همیشه اسیر گذشته هستیم...گذشته های آدمی با سماجت یک پلیس آدمو تعقیب میکنه...و سرانجام یک روز سر یک پرتگاه مچ آدمو میگیره و میگه:خوب!دیگه همه چیز تموم شد تو نمیتونی از چنگ من فرار کنی...من و بهرام هم اسیر گذشته هستیم...هر کدام بنوعی در چنگال کذشته دست و پا میزنیم اما حالا میتونم در اوج قدرت انسانی به بهترین دوستم بگم من دیگه هیچ تلاشی برای نجات از این قفس نمیکنم بلکه چون یک عاشق کامل و همانطور که آرزوم بود خودمو تسلیم مرگ میکنم و میگذارم که بهرام همانطور که آرزوشه منو مثل یه پرنده خشک کنه و برا یهمیشه توی اتاقش بگذاره...
حالا که دارم این نامه را مینوسیم بهرام طبق معمول هر روز به دانشکده رفته و کلید زندان منو با خودش برده و من جز از طریق پنجره و ارتفاع وهم انگیز طبقه دهم بادنیای خارج هیچ ارتباطی ندارم...تب پنجشو قرص و محکم تو تنم انداخته شاید دو سال پیش اگر یک شب تب میکردم از وحشت میمردم پدر و مادرم دکترهای جور واجور بالای سرم حاضر میکردند اما حالا همیشه و همیشه من در تب ۴۰ درجه میسوزم.چرک استخوانهاروز به روز و لحظه به لحظه در خونم سرازیر میشن و بدن نازک و بیچاره من میجنگه میجنگه اما چاره ای نیست.سیل چیرکی که به داخل خون میریزه پایان ناپذیره...و بعد دچار هذیون میشم...همه چیز جلو چشمانم کدر و سیاه شناوره اولها این حالت فقط یکی دو دقیقه و یکی دو بار در
روز تکرار میشد ولی حالا هر بار بیشتر از یک ساعت طول میکشه و در روز بیشتر از سه چهار بار این حالت بهم دست میده.بدبختانه قرصهایی که بهرام بمن میده هیچگونه اثری در تخفیف تب نداره...مطمئنم یک روز من از میون این دریای خاسکرتی هرگز برنمیگردم...
مهتای عزیزم نیمخوام دلتو بدرد بیارم...تو مهربونترین موجود خدایی!میگن دعای آدم دم مرگ مورد قبول خداست و من برات دعا میکنم که با مهران خوشبخت بشی آه چه مینویسم...باز داره ابرهای خاکستری پیداشون میشه...آه بله...شاید این آخرین نامه من آخرین اثر من توی این دنیای بزرگ باشه.
آه که چقدر دلم تنگه...کاش در این آخرین لحظه دستهام تو دست ماردم بود.اینجوری ارومتر و راحتتر از دنیا میرفتم...یادته یه روز تو اوج احساسات و تخیلات دخترونه بهت گفتم:همیشه چیزی در من میدرخشه...چیزی مثل خورشید گرم و داغ اگر چه خورشید حیات بخشه ولی وقتی خورشید را از اسمون پایین بکشی و تو قلبت کار بگذاری تو را میسوزونه.قطره قطره آبت میکنه این همون رنج عشقه...رنجی که بر اثر قدرت و فشار عشق در بطن آدم متولد میشه...و حالا میبینم که این کوره سوزان این تب جوشان داره منو قطره قطره آب میکنه...بله این همون رنج عشقه!
منو ببخش که هذیون میگم منو ببخشین کهدیگه نمیتونم چیزی بنویسم چون دوباره همه چیزداره تو مه خاکستری پنهان میشه...هزار مرتبه تو را میبوسم مهران را میبوسم با دانشگاه با فلت خودم با اتاقم با همه چیز خداحافظی میکنم...
نوری
من ناگهان با شنیدن آخرین جملات نوری تاشدم مچاله شدم و در بیهوشی کامل فرو رفتم... وقتی چشم باز کردم که مهران بادستمال خیس پیشانیم را مرطوب میکرد و بعد با صدای بلند به گریه افتادم و مهران مدام میگفت:عزیزم گریه نکن...آروم میشی...
نمیدانم زمان چکونه میگذشت منهم چون نوری میدیدم که در دریایی از مه خاکستری دست و پا میزنم...باور کنید تب کرده بودم میسوختم و در هواپیمایی مه مرا و مهران را به تهران میبرد هذیان میگفتم.
مهران به پیپش پک میزد و گلوش از بغض میسوخت و آنقدر در خود فرو رفته بود که حتی با من حرفی نمیزد...من در میانه هذیانهای تب زده ام مدام میگفتم:نمیگذارم اون دیوونه موفق بشه من نوری را نجات میدم.
وقتی هواپیما روی باند فرودگاه مهر آباد به زمین نشست من چشمهایم را باز کردم و پرسیدم:مهران راست راستی ما تو تهرون هستیم؟
-بله عزیزم خواهش میکنم آماده شو پیاده شیم...
انگار بازگشت به این شهر و احساس اینکه تا نیم ساعت دیگر میتوانم خود را به مادر نوری برسانم و از او کمک بخواهم مرا از آن حالت بیهوشی و هذیان خلاص کرده بود...خیلی مصمم و محکم گفتم:مهران اول بمنزل نوری میریم فهمیدی!
مهران لبخند دوستانه ای برویم گشود و گفت:بسیار خوب مستقیما بمنزل نوری میریم.
در سالن فرودگاه لحظه ای ایستادم ...انگار همین چند روز پیش بود که من و مهران نوری و بهرام را در این فرودگاه مشایعت میکردیم...
نوری با آن چهره زیبا و دلنشین و آن اندام بلند و کشیده و آن صمیمیتی که در چشمانش میدرخشید در حالیکه سینه اش از امید به آینده و هیجان عشق متورم شده بود همه را مهربانانه در آغوش میکشید و بوسه خداحافظی رادر گونه ها مینشاند !ایا آنروز من میتوانستم تصور چنین وقایع مدهشی را بکنم؟...نه!...نه!این غیر ممکنست!مهران دستم را کشید و گفت:عزیزم وقتتو هدر نده شاید بتونیم اونارو تا فردا راهی آمریکا بکنیم!
گنگ و گیج همراه مهران راه افتادم ...بیرون هوا ابری بود و دل آسمان از اشک تلنبار بود حس میکردم هوا آنقدر سنگین و تیره است که قلبم را زیر تنفس دشوار خود میفشارد در اتومبیلی که ما را به سمت خانه نوری میبرد مهران آهسته در گوشم میخواند...
-مهتا مهتای خوب و مهربونم خواهش میکنم آروم باش...فراموش نکن که تو به دیدار مادر میری...خیال میکنه که دخترش غرق در زندگی سعادتمندانه س...مادری که از هیچی خبر نداره...اون طفلک خیال میکنه دخترش غرق در یک زندگی سعادت مندانه س...خواهش میکنم گریه نکن...سر و صدا نکن...بذار من حرف بزنم...قول میدی؟
-بله عزیزم قول میدم بیچاره نوری...
-آه این چه حور قولی بود تو که داری گریه میکنی
-نه عزیزم...مطمئن باش خودمو کنترل میکنم.
اتومبیل ما جلوی خانه زیبای نوری متوقف شد ما با قلبی که زیر فشار اندوه و اضطراب نفس نفس میزد دگمه زنک را فشردیم.مستخدم در ار باز کرد مادر و پدر نوری در آن صبح جمعه در حیاط خانه با گلها ور میرفتند...همینکه چشم مادر نوری بمن افتاد با آن اندام ظریف و کوچولو پر گشود و بطرفم دوید:
مهتا مهتا خانم عزیزم ...آخ بیا تو بغلم که تو بوی نوری عزیزم رو میدی...با تمام قدرتی کهدر خود سراغ داشتم جلو ریزش سیل اشکهایم را میگرفتم...مادر نوری مرا رها نمیکرد...مرا میبوسید...میبویید و حرف میزد...
-نگاه کن ما چقدر تنهاییم ...دو تا مرغ پیر که از مال دنیا فقط یه دختر داریم که اونم ما را تنها گذاشت و رفت...آخ بمیرم برای دخترم...دارم ازش بدگویی میکنم...خیلی هم خوب کرد رفت...از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز ...اون جوونه باید پرواز کنه باید از زندگیش لذت ببره...خوب من اصلا با مهران خان سلام علیک نکردم ...منکه پسر ندارم...مهران و بهرام پسرای من هستن...
بعد پدر نوری که مشغول صحبت با مهران بود با آن چهره متشخص و موهای نقره گون جلو آمد دستم را گرفت و روی آن بوسه زد و با همه صمیمیتی که میتوان در یک مرد سارغ داشت گفت:خوب کردیم بدیدن ما اومدین نمیدونین چقدر جای نوری خالیه...
حس میکدم دیگر نمیتوان خودمو کنترل کنم میخواستم با تمام قدرت فریاد بزنم...
-مرغهای پیر بیچاره...بلتد شید بطرف نیویورک پرواز کنین...بچه تون تو قفس داره آخرین نفسهارو میکشه...نجاتش بدین...
مهران مدام با نگرانی بمن نگاه میکرد و دستم را میفشرد و من التماسهای او را از راه فشارهای انگشتانش میشنیدم...
آن زن و شوهر خوب و مهربان ما را بداخل سالن بردند همه چیز در آنجا مرتب تمیز و درخشان بود...و آن دو پرنده پیر مدام در اطراف ما میچرخیدند و حرف میزدند
-خوب مهتا جون از نوری مرتبا نامه داری...
-بله خانم مرتبا برای همین خدمتتون رسیدم که...
-خوب که چی...
مهرات بلافاصله رشته کلام را از من گرفت و گفت:ما مخصوصا خدمت رسیدیم که...چون مسئله ای بود که...
ناگهان خنده از روی لبان مادر نوری پرید چشمان پدرش برقی زد و هر دو با هم پرسیدند:چه موضوعی؟
-آه خبر مهمی نیس...نوری کمی مریضه...یعنی بستریه...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید