نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض فیلمنامه نان و گل


نان و گل ( 1)

خيابان و تونل، روز.
اتوبوس مسافربري كنار خيابان ايستاده است. پسر سيگارفروش پياده مي‏شود و پسر گل‏فروش «عيسي» سوار مي‏شود. با چشم از راننده اجازه مي‏گيرد. راننده با علامت سر به او راه مي‏دهد. در ماشين پشت سر او بسته مي‏شود و ماشين حركت مي‏كند.
عيسي: گل، گل!
روي اولين صندلي جلوي ماشين دو بچة بسيار كوچك نشسته‏اند و پستانك مي‏خورند. تا چهار صندلي آن طرف‏تر كسي ننشسته است. عيسي جلو مي‏رود. مسافران بعدي يك دختر و پسر دبستاني هستند كه سرشان توي كتاب است.
عيسي: گل؟
دختربچه سرش را بالا مي‏آورد و به عيسي لبخند مي‏زند. پسربچه سر دختر را با دست به كتاب برمي‏گرداند. عيسي عبور مي‏كند. انتهاي ماشين يك زن و مرد جواني نشسته‏اند.
عيسي: گل!
زن كه لباس عروسي به تن دارد اما زير شبه چادري آن را پنهان كرده، گريان است. مرد كنار دستي او با سر اشاره مي‏كند كه گل نمي‏خواهد. عيسي برمي‏گردد. حالا اين رديفِ صندلي‏هاي اتوبوس را زوج‏هايي كه هر كدام به ترتيب پيرتر از ديگري هستند پر كرده‏اند. عيسي مدام سؤال خود را تكرار مي‏كند اما كسي گل نمي‏خواهد. اتوبوس وارد تونلي مي‏شود. نور ماشين‏هاي مختلفي كه از تونل رد مي‏شوند و به صورت هشدار دهنده‏اي بوق مي‏زنند، روي شيشه‏هاي اتوبوس مي‏دود. دوربين از ابتداي صحنه تا به حال در يك نما عيسي را تعقيب كرده است و اكنون پشت سر عيسي و راننده است. يك جفت نور خيره كننده از عمق تونل به سمت ماشين پيش مي‏آيد و هر لحظه بزرگتر مي‏شود. راننده از وحشت بوق مي‏زند و وقتي ترمز مي‏كند كه ديگر دير است و آن دو نور به شيشه خورده، همه چيز را سوزانده است.

پشت بامي بلند روي شهر، صبح زود.
عيسي با چشم‏هاي باد كرده از خواب هراسان برمي‏خيزد. آفتاب زمستاني بر او مي‏تابد. خودش را جمع‏وجور مي‏كند. مي‏ايستد و از خواب‏آلودگي دور خودش مي‏چرخد. لباس محلي نه چندان مناسبي پوشيده. پيلي خوران به لب پشت بام مرتفع مي‏رود و رو به شهر خميازه مي‏كشد. از ديد او شهري به خود رها شده. آنتن‏هاي تلويزيون پشت بام‏ها، هر يك آبكشي را يدك مي‏كشند. آبكش‏ها هر كدام رو به جهتي دارند. آن سو در عمق كادر ناقوس كليسا به صدا درمي‏آيد. از بيرونِ كادر، باد صداي اذان را روي شهر مي‏ريزد.

جوي آب، روز.
جوي آبي پهن در حاشية شهر. هر يك از بچه‏ها از آب چيزي مي‏گيرد. ما جزئيات آن را نمي‏بينيم. تنها يكي به وضوح قورباغه‏اي گريزان را شكار مي‏كند و توي جيب شلوارش مي‏اندازد و زيپ آن را مي‏كشد. آب مشتي گل وحشي را با خود مي‏آورد. دست‏هايي كودكانه آن‏ها را از آب مي‏ربايد.

محوطه‏اي مجهول، روز.
سيم‎هاي خاردار. عيسي خود را از زير آن‏ها مي‏سُراند. به سختي مراقب گل‏هاست. در نما‏هاي بسته او را تعقيب مي‏كنيم تا به پاي ديواري مي‏رسد. نگران و مراقب اطراف است. دو بار صداي پرنده‏اي را تقليد مي‏كند و يك بار همان جواب را از خارج كادر مي‏شنود. عيسي دستة گل‏هاي وحشي را به دهان مي‏گيرد و با دست و پاي لخت از لاي جرز‏هاي ديوار خود را بالا مي‏كشد. مهارت نسبي اين كار را دارد. دو سه متري كه بالا مي‏آيد، ليز مي‏خورد و به پايين مي‏افتد. دوباره بالا مي‏آيد. از بالاي ديوار دستي مردانه وارد كادر مي‏شود. از پشت دست، عيسي را داريم كه خود را به سمت دست بالا مي‏كشاند، نزديك مي‏شود، گل‏ها را از دهان خود برمي‏دارد و به سمت دست دراز مي‏كند. خطا كرده است. هنوز فاصله‏اي باقي است. دست مرد تلاش مي‏كند تا فاصله را جبران كند. هنوز ممكن نيست. از زواياي پايين و بالا دو دست در حالي كه صاحبان دست در كادر نيستند، در تلاش رسيدن به همديگر. پاي عيسي در كش و قوس بر ديوار. هر دو دست ذرّه ذرّه به هم نزديك مي‏شوند. صداي يك سوت ناگهاني كه اخطار مي‏كند. پسر از بالاي جرزها به پايين پرتاب مي‏شود. تازه متوجه مي‏شويم كه در حاشية يك زندان بوده‏ايم. عيسي از لاي بوته‏ها مي‏گريزد. صاحب دست كه پشت ميله‏هاي زندان زنداني است، نگران اوست.
عيسي به سيم‏هاي خاردار مي‏رسد. سايه نگهبان بر او مي‏افتد. عيسي مي‏چرخد و كف دستش را نگاه مي‏كند، خون تازه كف دستش طرح گل خارهاي سيم را مي‏نماياند. وحشت كرده است و نفس‏نفس مي‏زند و همچنان به سيم‏هاي خاردار گير كرده است.

اتاق رئيس زندان، ادامه.
رئيس زندان پشت ميزش نشسته است. مهربان مي‏نمايد. لباس نظامي به تن دارد. پشت سر او پنجره‏اي است كه از پرونده پر است. چاقويي را از لاي پرونده‏اي برمي‏دارد و ضامن آن را مي‏زند؛ تيغة نصفه‏اي بيرون مي‏آيد.
رئيس زندان: پدرجان نصفة ديگه تيغه‏اش كو؟
متهم: (مردي لرزان) تو تنش جا موند.
رئيس زندان: بيا اينجارو انگشت بزن.
دست سياه و چروكيده متهم پاي ورقه‏اي را انگشت مي‏زند. پروندة ديگري وارد كادر رئيس مي‏شود. آن را مي‏گشايد. دسته گلي وحشي لاي پرونده است. رئيس زندان گل‏ها را مي‏بويد و لحظه‏اي مسحور بويي مي‏شود كه استشمام كرده، بعد شغل خود را به ياد مي‏آورد.
رئيس زندان: جرم؟ (عيسي درمانده است كه چه جوابي بدهد.) جرم؟ (عيسي مي‏خواهد چيزي بگويد كه نمي‏گويد.) جرم پسر؟
عيسي: گل‏فروشي آقا.

خيابان، روز.
دهها بچه گل‏فروش در خيابان. هر يك سعي مي‎كنند گل خود را به مشتري‏ها بفروشند. پسربچه‏اي ديگر، داود، ضبطي را روشن كرده با موسيقي آن مي‏رقصد. عابران لحظه‏اي درنگ مي كنند و براي داود پول مي‏اندازند. عيسي سرگرم گل‏فروشي است كه پسر شل كشان‏كشان از راه مي‏رسد. زبانش مي‏گيرد و يك سر به سراغ داود مي‏رود.
پسر شل: سنگ، سنگ بيارين!
داود ضبط را برمي‏دارد. بچه‏هاي گل‏فروش به دنبال موسيقي داود و ضبطش مي‏دوند.

بيابان، ادامه.
مردم هجوم آورده‏اند. عيسي به سختي خود را جلو مي‎كشد. زني را براي سنگسار آورده‏اند. به دست‏هايش قل و زنجير است و طنابي او را به دنبال خود مي‎كشد. از مأموران خبري نيست. زن متهم وحشتزده اما رام و مطيع مي‏آيد. وقتي به وسط گودال مي‏رسد، صداي ماشيني را مي‏شنود. سر مي‏چرخاند. كاميون از راه رسيده باربند پر از سنگش را كنار جمعيت خالي مي‏كند. زن متهم وحشتش فزوني مي‏گيرد و به سمت جمعيت زنان فرار مي‏كند. زن‏ها خود او را به وسط ميدان بازمي‏گردانند و او را در چاله‏اي فرو مي‏كنند و دورش را خاك مي‏ريزند. حالا زن تا نيمه در خاك است. مردم هر يك به سمت كاميونِ سنگ مي‏روند و دامن پيراهنشان را پر مي‏كنند و آماده سنگسار مي‏ايستند. از بين زنان، دختربچة كوچكي،كمي كوچكتر از عيسي، جيغ‏زنان خودش را روي زني كه قرار است سنگسار شود مي‏اندازد و با دست خاك‏ها را كنار مي‏زند. زن‏ها او را كنار مي‏كشند. عيسي جلو مي‏رود و دست‏هايش را جلوي چشم دختر مي‏گيرد. دختر دست عيسي را با بغض كنار مي‏زند. همة دست‏ها براي سنگسار كردن بالا مي‏رود.
صداي يك مرد: (كه او را نمي‏بينيم.) هركي گناه نكرده اولين سنگو بزنه.
مردم ساكت مي‏شوند. زن متهم از وحشت زوزه مي‏كشد. لحظات ديگري به انتظار فرمان سنگسار سپري مي‏شود. دختربچة كوچكي كه در بغل زني است، به بازي سيبي را كه گاز زده است پرت مي‏كند؛ دستان منتظر مردم سنگ‏ها را پرتاب مي‏كند. خطي از خون بر چهرة زن متهم مي‏دود و دختر خود، دست عيسي را بي‏تابانه جلوي چشم‏هايش مي‏گيرد. داود ضبطش را روشن مي‏كند و به رقص مي‏زند. باران سنگ از آسمان بر زمين مي‏بارد. دست‏هاي مردم كه سنگ مي‏اندازند «اسلوموشن» در هوا. چنان كه گويي با آهنگ ضبط داود در رقصند. حالا رفته رفته دست‏ها سولاريزه مي‏شوند و رنگ خاكستري سنگ گونه‏اي به خود مي‏گيرند. داود در رقص است و عيسي دختر زن سنگسار شونده را روي زمين مي‏كشد و از معركه دور مي‏كند. مردم سنگ مي‏ريزند و داود همچنان در نماهاي درشت و ديوانه‏وار مي‏رقصد. كم‏كم نماها بازتر مي‏شود، روز ديگري است.

خيابان، روز ديگر.
داود در كنار خيابان مي‏رقصد. بچه‏ها گل مي‏فروشند. عيسي و دختر زني كه سنگسار شده بود، سراغ زني مي‏روند كه مشغول گل‏فروشي است و حنا نام دارد.
حنا: گل، آقا گل.
عيسي قرصي را به حنا مي‏دهد. حنا قرص را بي‏درنگ مي‏خورد. بعد از جيبش كلوچه‏اي در مي آورد، به عيسي مي‏دهد و دوباره گل‏فروشي خود را از سر مي‏گيرد. عيسي گوشه‏اي مي‏نشيند و با دختر همراهش كلوچه مي‏خورند. ماشيني مي‏ايستد و بوق مي‏زند. بچه‏هاي گل‏فروش به سمت ماشين مي‏روند و گل‏هايشان را داخل ماشين مي‏كنند. اما پس از لحظه‏اي مأيوس باز مي‏گردند. ماشين همچنان بوق مي‏زند تا حنا به سمت ماشين مي‏رود. سرش را از شيشه داخل مي‎كند، صحبتي مي‏كند كه ما نمي‏فهميم. بعد سوار ماشين مي‏شود و مي‏رود.

رستوران، روز.
عيسي وارد رستوران مي‏شود. دسته گلي به همراه دارد. دختر زني كه سنگسار شده است، همراه اوست. او هم دسته گلي به دست دارد. عيسي و دختر گل‏هاي تازه را با گل‏هاي پلاسيدة قبلي روي ميزها عوض مي‏كنند و يك شاخه گل را داخل ظرف آبي گذاشته روي پيشخوان مي‏گذارند. مرد پشت پيشخوان به عيسي و دختر يك همبرگر و نوشابه مي‏دهد كه عيسي همبرگر را نصف مي‏كند و نيمي از آن را به دختر مي‏دهد و نوشابه را يك جرعه اين يك جرعه آن با هم سر مي‏كشند.


خيابان و سينما، ادامه.
در خيابان‏ها مي‏آيند تا جلوي سينمايي مي‏رسند. مدتي عكس‏هاي ويترين سينما را نگاه مي‏كنند كه موسيقي آن از جلوي در هم شنيده مي‏شود. بعد عيسي يك شاخه گل سرخ را به زني كه بليط مي‏فروشد، مي‏دهد و يك شاخه از گل را به كسي كه بليط‏ها را دم در كنترل مي‎كند. مرد كنترل‏چي گل را بو مي‏كند، اطراف را مي‏پايد و وقتي مطمئن مي‏شود حواس كسي به او نيست، يواشكي آن دو را به داخل سالن راه مي‎دهد. آن دو به تماشا مي‏نشينند. يك سامورائي روي پرده، شمشير كشيده، فرياد مي‎زند.

خيابان، اتوبوس، ادامه.
دوباره سر در هر ماشين كوچك و بزرگي مي‏كنند و از خيابان‏ها مي‏گذرند.
عيسي: گل بدم؟
دختر: گل بدم؟
عيسي: گل سرخ.
دختر: گل سرخ.
عيسي: گل تازه.
دختر: گل تازه.
بعد سوار يك اتوبوس مي‏شوند كه تخمه فروشي از آن پايين مي‏آيد، ماشين راه مي‏افتد.
عيسي: گل بدم؟
دختر: گل بدم؟
روي اولين صندلي جلوي اتوبوس، دو بچة شيرخوار از سينة مادرشان شير مي‏خورند. پشت سر آن‏ها يك دختر و پسر دبستاني نشسته‏اند كه سرشان توي كتاب است.
عيسي: گل آقا!
دختر: گل آقا!
دختربچه روي صندلي سرش را بالا مي‏آورد و به عيسي لبخند مي‏زند. پسربچه سر دختر را با دست به كتاب برمي‏گرداند و كتابش را كه بسته شده باز مي‏كند. عيسي شوكه مي‏شود. سر مي‏چرخاند، اين سو يك صندلي در ميان زنان و مرداني نشسته‏اند كه به ترتيب پيرتر از همديگرند. اتوبوس وارد تونل مي‏شود. عيسي بي محابا جيغ مي‎كشد. دختر از جيغ او ترسيده به گريه مي‏زند. عيسي با مشت به پشت راننده مي‏كوبد كه نگهدارد. راننده دستپاچه توقف مي‏كند و آن دو از اتوبوس مي‏گريزند و از تاريكي تونل دوان‏دوان بيرون مي‏آيند. به نور كه مي‏رسند، عيسي به ديوار تكيه مي‏دهد. دختر نيز تبعيت مي‏كند. هر دو به شدت نفس‏نفس مي‏زنند. بعد عيسي گوش مي‏خواباند. توي صورت او انگار صداي يك تصادف مهيب مي‏آيد.
عيسي: شنيدي؟
دختر: چيو؟

خيابان و جلوي مغازة مسگري، روز.
صداي مغازة مسگري به خيابان ريخته است. عيسي و دختر هريك از سويي گل مي‏فروشند. ماشيني مي‏ايستد و بوق مي‏زند. دختر به سمت ماشين مي‏رود و گل‏ها را داخل شيشه مي‏كند. ـ ما راننده را نمي‎بينيم ـ بعد دختر سرش را به همراه گل‏ها داخل شيشه مي‏كند. گويي دارد جواب مي‏دهد كه يكباره پاهايش از زمين بلند مي‏شود و به داخل ماشين كشيده مي‏شود و ماشين راه مي‏افتد. به جاي هر افكتي صداي مسگري را مي شنويم كه بالاگرفته است. بعد صداي سوت مي‏آيد و هر يك از گل‏فروشان به سمتي مي‏دوند. پسر سيگارفروش كه حالا ديگر مي دانيم كر است، متوجه آمدن مأموران نشده. دستفروشان مي‏گريزند. عيسي مجبور مي‏شود راه گريخته را برگردد تا او را خبر كند. مشغول تكان تكان دادن پسر سيگارفروش است كه دستي بر سر شانة خودش مي‏خورد. مي‏چرخد. دستبندي اسلوموشن دست‏هاي پر از گلش را به اسارت مي‏كشند.

اتاق رئيس زندان، روز.
پرونده‏اي وارد كادر مي‏شود. رئيس زندان لاي آن را مي‏گشايد. دسته گلي پژمرده و دسته‏ گلي تازه نشانة دو بار دستگيري.
رئيس زندان: نمي‏دوني دستفروشي قدغنه؟ (عيسي به علامت نفي سر بالا مي‏دهد.) چه گل‏هايي مي‏فروشي؟
عيسي: نرگس.
رئيس زندان: ديگه؟
عيسي: نمي‏دونم.
رئيس زندان: رز؟ (عيسي به علامت تأييد سر پايين مي‏دهد.) ديگه؟ (عيسي چيزي نمي‏گويد.) شنيدم ياس سفيدم مي‏فروختي؟! (عيسي نمي‏داند چه بگويد.) اگه راستشو بگي كارت ندارم. (عيسي فكر مي‏كند ياس فروشي جرم خاصي است. اين است كه قيافة منكرانه‏اي مي‏گيرد.) ياس؟ . . . نمي‏فروختي؟ (عيسي شانه بالا مي‏اندازد.) تو ياس نمي‏فروختي؟!
عيسي: (به گريه مي‏افتد. جلوي خودش را مي‏گيرد.) نه به خدا آقا تا حالا ما نفروختيم.
رئيس زندان: كي مي‏فروخته پس؟
عيسي: (نمي‏تواند گريه نكند.) ما نمي‏دونيم آقا.
رئيس زندان: به من گفتند تو مي‎دوني كي ياس مي‏فروشه؟
عيسي: نه آقا.
رئيس زندان: ياس. . . سفيده. . . خوشبوئه. . . كمه. . . تو نمي‏شناسي؟ (عيسي شانه بالا مي‏اندازد.) اگه گل ياس مي‏فروختي آزادت مي‏كردم.
عيسي: (مبهوت مانده است.) مي‏فروشيم آقا.
رئيس زندان: تو كه گفتي من نمي‏دونم كجا دارن دروغگو! (عيسي از استيصال درمانده شده است.) حالا گل ياس مي‏فروشي يا نه؟
عيسي: هر چي شما بگين آقا.
رئيس زندان: اين جا رو انگشت بزن.

خيابان، جاهاي مختلف، لحظه‏اي بعد.
عيسي در خيابان مي‏دود و از هركس سراغ دختر را مي‏گيرد. داود رقص سختي مي‏كند و صورت خود را با دست مي‏پوشاند. پسر سيگارفروش با زبان لالي چيزي به او مي‏گويد كه عيسي اعتنايي نمي‏كند. اما سيگارفروش با سماجت حرف خودش را تكرار مي كند و از خودش حركاتي در مي‏آورد كه معلوم است از دختر خبر دارد. با دستش موهايش را مي‏كند كه عيسي چيزي نمي‏فهمد. بعد دست عيسي را مي‏گيرد و دنبال خود مي‏كشد. هر دو مي‏دوند و از جلوي مغازة مسگري كه صدايش خيابان را برداشته عبور مي‏كنند. گوشة خيابان پسري زير دست سلماني نشسته و مرد سلماني با ماشين اصلاح تتمة موهاي ماندة سر او را صاف مي‏كند. سيگارفروش كسي را كه زير دست سلماني نشسته نشان مي‏دهد. عيسي او را به جا نمي‏آورد. با تعجب به سيگارفروش و كسي كه زير دست سلماني نشسته نگاه مي‏كند. سلماني كارش را تمام كرده است. حالا دختر سرش را از زير دست سلماني بالا مي‏آورد و چشمش در چشم عيسي مي‏افتد. لحظاتي به هم خيره مي‏مانند، بعد عيسي جلو مي‏رود و دو بافة موي دختر را كه به زمين افتاده برمي‏دارد و در مشت مي‏فشارد. دختر برمي‏خيزد و مي گريزد. عيسي به دنبال اوست. سلماني در پي پول خود مي‏خواهد يقة عيسي را بگيرد كه پسر سيگارفروش سينه‏اش را جلو مي‏دهد و با ايماء و اشاره مي فهماند كه هر چه مي‏خواهد از او بگيرد.
سلماني: پولش!
سيگارفروش سيگاري را روشن مي‏كند و به او مي‏دهد. دست سلماني هنوز دراز است. پسرك سيگار ديگري به او مي‏دهد. سلماني هنوز منتظر پول است.
سيگارفروش دست در جيب شلوارش مي‏كند و مشتي پول خرد را كه صدايش مي‏آيد، جا به جا مي‏كند. بعد مشتش را از جيبش درآورده كف دست سلماني خالي مي‏كند. قورباغه‏اي است. سلماني خود را عقب مي‏كشد. سيگارفروش پكي به سيگاري كه بر لب دارد و خاموش است مي‏زند و با غرور يك قهرمان پيروز دور مي‏شود.

مخروبه يك كليسا، لحظه‏اي بعد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید