نمایش پست تنها
  #56  
قدیمی 02-10-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دالان بهشتقسمت چهل و هفتم

صبح دوشنبه بود. در حالی که درد ماهانه هم به ناراحتی هایم اضافه شده بود، با حالی زارتر از روزهای قبل و ناله کنان آماده می شدم که مادر گفت:خوب اگه حالت خوب نیست نرو. تلفن بزنم به مریم؟

دلم نمی خواست در خانه بمانم، توی محیط کار، لااقل گذران وقت را نمی فهمیدم.
گفتم: نه مامان، می رم، کار دارم.
مهناز، دوشنبه، دیگه رفتنمون صد در صده؟ من به علی بگم؟
بله، بلیت ها را امروز می گیرم، بهش بگین.
منظور مادر بلیت های مشهد بود. قرار بود هفته بعد دو سه روز به مشهد پیش علی برویم که هم مادر علی را دیده باشد، هم زیارت کرده باشد.
خداحافظ.
مادر، رسیدی زنگ بزن، دلم شور نزنه.
باشه، چشم.
دیرتر از معمول رسیدم. مریم که معلوم بود خیلی وقت است منتظر است، همان طور که پریا را می داد بغل من، گفت:
معلومه کجایی؟ خوبه دیروز بهت سفارش کردم صبح باید برم وزارت کار.
بعد همان طور که دور می شد، گفت:
غیر از شیر به پریا هیچی نده، اگر هم تب کرد، قطره اش توی کیفه، دیروز واکسن زده، شاید تب کنه، خداحافظ.
بعد از چند روز، امروز انگار تازه پریا را می دیدم. بغلش کردم، از دیدن آن نگاه معصوم و خنده های قشنگش چه آرامشی به من دست می داد. حواسم به کلی متوجه پریا شد. با همه دردی که داشتم، همان طور که توی بغلم بود قدم می زدم و برایش لالایی می خواندم تا خوابش ببرد. خوابید و باز مرا با فکرهای مزخرفم تنها گذاشت. فکر این که می شد اگر من هم مثل همه آدم ها الان یک زندگی معمولی داشتم و یک بچه مثل این، که با در آغوش گرفتنش می شد همه غصه های عالم را فراموش کرد؟ فکر این که چند سال است توی برزخ اسیرم و تا کی باید اسیر بمانم، معلوم نیست! و این که هنوز بعد از هشت سال روح زخم خورده ام قدر راست نکرده و حالا دوباره ...؟!
بالای سر پریا که مثل فرشته ای کوچولو به خواب رفته بود، نشسته بودم و در دریای طوفانی فکرهایم غوطه می خوردم، در حالی که دردی مثل مته توی کمرم و معده ام می پیچید. احساس کردم کمرم دارد سوراخ می شود. چشمم به ساعت خورد، یازده بود. « وای یادم رفت به مادر تلفن بزنم » اما تا خواستم بلند شوم، پریا گریه کنان بیدار شد. شیرش را درست کردم و کنارش زانو زدم. موهای خیس عرقش را کنار زدم و پیشانی صاف و سفیدش را بوسیدم و فکر کردم « لااقل تو، توی این دنیا می تونی منو از توی غرقاب فکرهای درهم و برهم، بیرون بیاری.» پریا با آرامش شروع به شیر خوردن کرد و من همان طور که قربان صدقه اش می رفتم، یک لحظه احساس کردم دیگر درد کمرم غیر قابل تحمل شده. در حالی که مثل پیرزن ها دستم را به کمرم می گرفتم با ناله از جا بلند شدم و فکر کردم باید مسکن بخورم. دیگر طاقت نداشتم. رویم را برگرداندم و چشمم به محمد افتاد که توی قاب در ایستاده و به چهار چوب تکیه داده بود. کی آمده بود؟
دیدنش آن قدر ناغافل بود و دور از ذهن و عجیب که مثل آن روز در خانه امیر، مغزم را از کار انداخته بود و زبانم بند آمده بود.
آرام گفت: سلام.
نتوانستم جواب بدهم. فقط روی مبل، کنار پریا ولو شدم. نزدیک شد، نگاهی به پریا که داشت شیر می خورد کرد و با لبخند پرسید:
دختر مریمه؟
مثل آدم های لال با چشم های از تعجب گرد شده، فقط سرم را تکان دادم.
گفت: چقدر قشنگه.
خم شد و دست هایش را بوسید. همین موقع مریم با عجله وارد شد و او هم بدتر از من خشکش زد. محمد اما، گرم و دوستانه، سلام و احوالپرسی کرد. مریم در حالی که به زور خودش را جمع و جور می کرد دائم نگاه پرسشگر و متعجبش از من به محمد و برعکس خیره می شد.
محمد گفت:
باید ببخشید مریم خانم، من باید با گل و شیرینی می اومدم. هم ازدواج، هم محل کار، هم این کوچولو. متاسفانه عجله داشتم ایشاالله فرصت بعدی.
بعد رو به من که هنوز گیج و مبهوت نگاه می کردم، گفت:
می شه یک لیوان آب به من بدی؟!
به سختی از جا بلند شدم. وقتی برگشتم، داشت از اتاق بیرون می آمد و از قیافه مریم فهمیدم، قضیه را، هر چه که بوده، به او گفته و از قرار معلوم آب بهانه بود. آب را خورد، از مریم خداحافظی کرد و رو به من گفت:
بیرون منتظرم، فقط عجله کن.
با همه گیجی و بهت زدگی ام از این که هیچ برای رسمی حرف زدن سعی نمی کرد، احساس رضایت و خوشحالی کردم و سریع رو به مریم کردم که خودش بدون سوال گفت:
مهناز مثل این که مادر ثریا حالش خیلی بد شده، محمد اومده ...
ناخودآگاه گفتم: مرده؟!
سرش را تکان داد و اضافه کرد: امیر گفته شناسنامه ش پیش توست.
وای خدایا، آخر هم نرفتم ملاقات. بی چاره ثریا.
یاد روز مرگ پدرم افتادم و این که ثریا غیر از این مادر کسی را نداشت و خودم که این قدر سر در گریبان بودم که این چند روز بالاخره نرفته بودم ملاقات. با خود گفتم الان ثریا چه حالی دارد؟ و من چطور توی صورتش نگاه کنم؟
بی اختیار اشکم سرازیر شد. یاد چهره مظلوم و درد کشیده زهرا خانم افتادم که با صدای مریم به خودم اومدم:
مهناز، زود باش، چرا همین طور وایسادی، محمد بیرون منتظره.
کیفم را برداشتم و خواستم با عجله بروم که باز گفت: شناسنامه روبرداشتی؟!
شناسنامه پیش من نبود. چون برای تعویض همراه شناسنامه های خودمان فرستاده بودم. فقط قبض پستخانه بود. قبض را برداشتم و دویدم.
مریم صدا زد:
به من زنگ بزن بگو تشییع چه موقع است تا منم بیام.
باشه، خداحافظ.
با عجله سوار ماشین شدم و محمد فوری حرکت کرد. چقدر معذب بودم و فضای ماشین برایم سنگین بود. در حالی که دستم به کمرم بود که دردش داشت بی چاره ام می کرد، بدون این که به او نگاه کنم، پرسیدم:
کی فوت کرده؟
صبح.
ثریا می دونه؟!
نمی دونم، صبح که تلفن زدند، من و امیر رفتیم بیمارستان، چیزی بهش نگفتیم. الان هم سر راه امیر رفت دنبال مادر که با هم برن خونه. فکر می کنم دیگه تا حالا فهمیده.
فکر کردم، پس دیشب خانه امیر بوده. بدون این که به هم نگاه کنیم حرف می زدیم و من از لحن حرف زدنش نمی توانستم به افکارش پی ببرم و در عین حال از حال و روز خودم، از درد بی درمانی که داشت دیوانه ام می کرد و از یادآوری ثریا، اشک هایم بی اختیار می ریخت. دیگر درد از دست دادن را می شناختم و می توانستم حس کنم که ثریا چه زجری می کشد و دلم می سوخت. من داغ مرگ خانم جون و پدرم را چشیده بودم و حالا از همدردی بود که اشک می ریختم. گریه می کردم و از درد به خود می پیچیدم. او هم با قیافه ای درهم، روبرو را نگاه می کرد. یکدفعه ماشین را نگه داشت، بدون حرف پیاده شد و رفت و من توانستم برای چند لحظه با خیال راحت و صدای بلند گریه کنم.
واقعاً خودم هم نمی دانم آن روز برای چه کسی بیش تر گریه می کردم؟ برای خودم؟ برای ثریا؟ یا برای زهرا خانم؟ با صدای محمد که به پنجره کنار من می زد از جا پریدم. باز بدون حرف، یک لیوان آبمیوه و چند تا قرص به دستم داد و من یکدفعه گر گرفتم و بدنم داغ شد. برای چند لحظه همه چیز فراموشم شد و شوقی بی اندازه وجودم را پر کرد. همان قرصی بود که چند سال پیش وقتی دردهای ماهانه ام شروع می شد، می خوردم. هنوز به یاد دارد؟ خیس عرق شرم شدم. حالا دیگر شوهرم نبود. اصلاً از کجا فهمید؟! شاید خودش هم همین حس را داشت چون چند دقیقه بعد سوار ماشین شد. ولی من چه حالی بودم، دلم گرم شده بود و حس شیرین این که هنوز گوشه ذهن او جایی دارم، توی رگهایم جاری بود، خون گرم همان ده سال پیش. از خجالت رویم نشد تشکر کنم و بقیه راه در سکوت گذشت. سکوتی که حالا برایم شیرین بود و بعد از مدت ها حس می کردم کمی آرام گرفته ام. بالاخره به خانه امیر رسیدیم و صدای های های گریه و ضجه های ثریا دوباره به زمان حال برم گرداند و پاهایم را از رفتن نگه داشت.
با نگرانی در حالی که لب هایم را به دندان گرفته بودم، مردد ایستادم و محمد پشت سر من منتظر ایستاد. صدای جیغ های ثریا آن قدر دلخراش بود که بدنم را لرزه ای عصبی گرفته بود و نمی توانستم قدم بردارم. دلم می خواست از کسی کمک بخواهم. بی اختیار و مستاصل و نگران و با چشم هایی پر از اشک به سمت محمد برگشتم، کلامی بینمان رد و بدل نشد. فقط چشمم به چشم هایش افتاد که با همان نگاه هایی که به من آرامش می داد و قدم هایی را محکم می کرد، نگاهم کرد. انگار جان گرفتم، برگشتم و تند از پله ها بالا رفتم.
چه روز تلخ و سختی بود. تا به آن روز ثریا را این قدر بی تاب و رنجور ندیده بودم. چنان از ته دل زار می زد و مادرش را صدا می کرد که دلم ریش می شد. آن روز فهمیدیم که ثریا دوباره باردار است و امیر کلافه و آشفته حال تمام سعی اش را برای آرام کردن ثریا می کرد.
کم کم خانه شلوغ تر شد و بالاخره تصمیم گرفتند، بدون این که به جواد خبر بدهند، همان روز زهرا خانم را دفن کنند. جواد یک ماه بود که از طرف شرکت به هلند رفته بود. ثریا این قدر بی تابی می کرد که امیر تصمیم گرفت او را هم تشییع جنازه نبرد. طفلک ثریا، چقدر به مادر و امیر التماس کرد و بالاخره دل همه نرم شد.
هیچ وقت صحنه ای را که ثریا از مادرش خداحافظی می کرد فراموش نمی کنم. چقدر زار زد و التماس کرد که امیر بگذارد یک بار دیگر صورت مادرش را ببیند، ولی به دلیل حامله بودنش اجازه ندادند و امیر در حالی که خودش هم زار می زد، گوشه کفن را باز کرد تا ثریا بتواند دست های مادرش را ببوسد، ضجه های ثریا که زار زنان دست زهرا خانم را می بوسید، مرا یاد پدرم انداخت و این که حتی نتوانسته بودم از او خداحافظی کنم. از گرما، فشار روحی و اضطراب و گریه شدید حس کردم تمام توانم را دارم از دست می دهم. به ناچار سحر را که بغلم بود به مریم دادم و زانو زدم. انگار صداها توی گوشم می پیچید و لحظه به لحظه ضعیف تر می شد. فرزانه لیوانی آب قند به دستم داد و کمکم کرد از جا بلند شوم. سحر گریه می کرد و بغل کسی آرام نمی گرفت، اما من قدرت نداشتم بغلش کنم. فرزانه که خودش هم گریه می کرد جلو آمد و گفت: مهناز جان، سحر بدجور گریه می کنه. این بچه مریض می شه. اگه شما یک جا بشینین، بغلش کنین، شاید آروم بگیره.
سرم را بلند کردم و سحر را دیدم که محمد سعی می کرد از امیر جدایش کند. فرزانه صدا زد و محمد همراه سحر که از بس گریه کرده بود به هق هق افتاده بود، آمد.
فرزانه گفت: بدینش به عمه ش، شاید آروم بگیره.
بی آن که نگاهم کند، از فرزانه پرسید: می تونه بغلش کنه؟
دستم را دراز کردم و سرم را تکان دادم.
محمد باز رو به فرزانه گفت: برین توی سایه. هوا گرمه.
آن روز بالاخره هم ثریا کارش به بیمارستان کشید و هم سحر مریض شد. دکتر به ثریا اخطار کرد که اگر دقت نکند، بچه اش را سقط می کند، سحر هم گرما زده شده بود.
طفلک امیر پریشانحال و آشفته یکسره یا مشغول سحر بود که آرام نمی گرفت یا ثریا که با خواهش و تمنا سعی داشت آرامش کند. چقدر آن چند روز اشک ریختم. گریه های ثریا آن قدر سوزناک و از ته دل بود که همه حتی غریبه ها متاثر می شدند و اشک می ریختند و من از همه بدبخت تر هم به حال خودم زار می زدم و هم به حال ثریا.
بعد از سال ها محمد نزدیکم بود و من لذت تلخ داشتن محمد در عین نداشتن را تجربه می کردم. نزدیکم بود، جلوی چشم هایم، ولی دور بود به وسعت حریم بین دو غریبه و من مجبور بودم مواظب رفتار و نگاهم باشم که به سمت او نچرخد، چون از او هم غیر از توجه توی ماشین دیگر توجهی ندیده بودم. زجر می کشیدم و خون گریه می کردم. او مرا نمی دید و من مجبور بودم که نادیده اش بگیرم و خونسرد از کنارش بگذرم و باید اعتراف کنم آن روزها من بیش تر از زخم دل خودم بود و برای بی چارگی خودم که گریه می کردم، نه برای زهرا خانم. بی تفاوتی محمد، نگاه کنجکاو دیگران که می دانستم ما را زیر نظر دارند و زجری که خودم برای بی تفاوت بودن می کشیدم دلم را به آتش می کشید و به بهانه زهرا خانم، همپای ثریا اشک می ریختم.
من که سال ها فقط برای دیدن او پرپر زده بودم حالا می فهمیدم دیدن او بدون داشتنش، مثل ذره ذره مردن، چقدر طاقت فرساست. با این همه از تمام شدن این روزها و شروع شدن روزهای خفقان آور گذشته می ترسیدم. تنها ماندن با کابوس لعنتی آن هشت سال که حالا با دیدن دوباره اش مسلماً سخت تر هم بود، فشار دلهره و ترس از آینده و تردید، نفسم را می برید و من درمانده عقلم به جایی نمی رسید. به سختی ظاهرم را حفظ می کردم. چون با تمام آن احوال، دوست نداشتم در چشمش ذلیل باشم.
همه این زجرهای طاقت فرسا را به تاوان یک حماقت، یک ناپختگی که جوانی ام را مثل برف توی آفتاب از من گرفته بود، می کشیدم و راهی برای فرار به عقلم نمی رسید.
توی آن شلوغی و هنگامه عزا، هیچ کس خبر از مغز آشفته و پریشان من نداشت که چطور زیر فشار له می شدم. فرزانه و مرتضی آن جا بودند و تقریباً تمام کارها به عهده محمد بود. خانه شلوغ بود و مرتب عده ای برای تسلیت در رفت و آمد بودند و این میان چند تا از اقوام مادری ثریا از مشهد آمده بودند که پذیرایی مداوم از آن ها توی یک آپارتمان کوچک مشکل بود. گهگاه از شدت خستگی و سر و صدا حس می کردم سرم دارد منفجر می شود، اما چاره ای نبود. در میان مهمان ها فقط پیرمردی که اسمش سید جعفر و دایی زهرا خانم بود، خیلی به دردمان خورده بود. چون هم سحر خیلی به او علاقه پیدا کرده و سرش با او گرم بود هم دیگران به ملاحظه سن و سال سید جعفر، در رفت و آمد و سر و صدا کردن مراعات می کردند و من چقدر صورت نورانی و مهربانش را دوست داشتم. می گفتند سید مردی عارف و متدین است که خیلی ها توی شهرشان به او اعتقاد دارند و بعضی ها دوست دارند صیغه عقدشان را سید جعفر بخواند. برای همین امیر گهگاه که آخر شب ها فرصتی پیدا می کرد، سر به سر سید جعفر می گذاشت و پیرمرد که بار اول بود امیر را می دید، با چه محبتی جواب شوخی های امیر را می داد. یکی از همان شب ها بود که محمد و مرتضی و امیر همراه چند نفر از اقوام ثریا دور هم نشسته بودند و سید جعفر از پسرش پرسید:
آقا، بالاخره برای برگشتن بلیت گرفتی؟!
امیر مهلت نداد و گفت:
دایی جان، حالا چه عجله ای دارین، این همه راه اومدین، چند روز بیش تر بمونین خستگی تون در بره.
سید جعفر مظلوم و خندان گفت:
نه آقا، همین قدر هم زیادی زحمت دادم.
امیر به شوخی گفت:
حاج آقا می ترسین عروس و دامادها عاقد گیر نیارن؟! به خدا تازه ثواب هم داره، داماد دو روز هم دیرتر توی تله بیفته، دو روزه! شما را دعا می کنه.
سید جعفر گفت:
نه، این دفعه که نمی مونم. ولی محمد آقا قول داده منو برای عروسی اش دعوت کنه. ایشاالله اون وقت می آم ببینم برای دیرتر شدن دعا می کنه یا زودتر صیغه خوندن!
امیر با تعجب گفت: محمد قول داده؟! محمد غلط کرده، آن سر دنیا کجا؟ من و شما کجا؟
محمد با لبخند گفت: حالا کی گفته من اون جا می خوام زن بگیرم؟!
احساس کردم تمام خون تنم توی صورتم دوید. سینی چای را به امیر دادم و فوری تقریباً فرار کردم توی آشپزخانه. دردی که هستی آدم را بسوزاند و بخواهی از دیگران مخفی اش کنی، تازه لبخند هم بزنی، عذابش چند برابر می شود. یک آن فکر کردم کاش ازدواج کرده بود، کاش من ازدواج کرده بودم. کاش یک عاملی جبراً باعث می شد این شکنجه تمام شود، خسته شدم. چقدر این زجر را تحمل کنم؟ درد این که نتوانی حرف بزنی، نتوانی فریاد بزنی و آنچه دارد خفه ات می کند بیرون بریزی و آن وقت قیافه ظاهر و آرام هم داشته باشی، درد کمی نیست. نمی دانستم از وضع مسخره خودم بخندم یا گریه کنم. بعد از چند سال انتظار حالا به بهانه مرگ یک بنده خدا، نزدیکم بود بدون این که حتی جرئت کنم راحت نگاهش کنم، مثل یک غریبه. هجوم احساس های مختلف وجودم را له می کرد. آخر حاصل این وضع چه بود؟! حاضر بودم باقی عمرم را هم همین طور سر کنم؟! نمی دانستم.
خدایا، چه نیرویی توی این وجود بود که مرا این طور اسیر کرده بود، قسمت اعظم جوانی ام را گرفته بود، همه افکارم و تمام زندگی ام را؟ این چه رازی بود که این همه زجر نتوانسته بود بیزارم کند؟ چه باعث می شد این طور برده وار حتی به این شکل نزدیکش بودن هم راضی باشم و شکنجه هایی را که فرسوده ام می کرد تحمل کنم؟ خدایا، من احمق بودم یا مجنون؟ چرا وجودش به من آرامش می داد، حتی حالا که ندیده ام می گرفت؟ در رفتار او چه بود که به من اطمینان قلب می داد؟ نمی دانم. شاید به این خاطر بود که برخلاف آن که همه فکر می کنند یک زن ممکن است عاشق پول یا ظاهر یا رفتار مرد شود، زن همیشه عاشق قدرت مرد می شود و در نهان وجود خودش نمی تواند به مردی عشق ورزد که به قدرتش ایمان ندارد. محمد مردی بود که این حس را که قدرت دارد، در من به وجود می آورد. قبولش داشتم و اعتقادم به این که هر تصمیمی می گیرد درست است، باعث اطمینان عمیق و قلبی ام به او می شد و همین مقهور و اسیرم می کرد. ولی آخر تا کی؟ تا کی می توانستم با یک فکر زندگی کنم؟! من بودم و آینده ای مبهم که با دیدن دوباره او تلخ تر از همیشه پیش چشمم مجسم می شد و گذشته ای که دوباره با شدت زنده شده بود.
با شکنجه ای مداوم روزها مثل برق گذشت و شب هفت زهرا خانم رسید.
زمان کی به خاطر دل آدم ها از حرکت ایستاده که این بار به خاطر دل بدبخت من بایستد؟

ادامه دارد ...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید