نمایش پست تنها
  #44  
قدیمی 12-15-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


متن کامل شعر زیبای عمان سامانى:
وداع آخر امام حسین علیه السلام
ديـگرم شـورى به آب و گـل رسيد
گـاه مـيـدان دارى ايـن دل رسـيد
نـوبت پـا در ركـاب آوردن اسـت
اسب عشرت را سوارى كـردن است
تنگ شد ساقى دل از روى صـواب
زين مى عشرت مرا پـر كن شـراب
كز سر مستـى سبـك سـازم عـنان
سرگران بر لـشكـر مـطـلب زنان
روى در ميـدان ايـن دفـتر كـنـم
شرح مـيدان رفـتن شـه ، سر كـنم
بـازگـويـم آن شـه دنـيـا و ديـن
سـرور و سرحـلقه اهـل يـقـيـن
چون كه خـود را يكه و تنها بـديـد
خـويشتن را دور از آن تـن هـا بديد
قـد براى رفـتن از جـا راست كرد
هر تدارك خاطرش مى خواست ، كرد
پـا نهـاد از روى هـمّت در ركاب
كـرد با اسب از سر شـفـقت خطاب
كـاى سبك پـر ذوالجناح تـيـز تك
گـرد نـعـلت سرمـه چـشم مـلك
اى سمـاوى جـلوه قـدسـى خرام
وى ز مـبـدأ تا معـادت نـيـم گـام
رو به كـوى دوست منهاج من است
ديده واكـن وقت مـعراج مـن است
بد به شـب معراج آن گـيتى فـروز
اى عـجب معراج من باشـد به روز
تـو بـراق آسـمـان پـيمـاى مـن
روز عـاشـورا شـب اسـراى من
پس به چالاكى به پشت زيـن نشست
اين بگـفت و برد سوى تـيـغ دست
اى مشعشع ذوالفـقـار دل شـكـاف
مدتـى شد تا كه مانـدى در غـلاف
آنـقدر در جاى خود كردى درنـگ
تـا گرفت آييـنـه اسـلام ، زنـگ
من تو را صـيقل دهـم از آگـهـى
تا تـو آن آيـينه را صيـقـل دهـى

* * *

خواهرش بر سينه و بر سر زنان
رفـت تا گـيرد بـرادر را عنان
سيل اشكش بـست بر وى راه را
دود آهش كرد حـيران شـاه را
در قفاى شاه رفتى هـر زمـان
بانگ مهلا مهـلااش بر آسمـان
كاى سوار سرگران كم كن شتاب
جان من لختى سبك تر زن ركاب
تا ببـوسم آن رخ دلـجـوى تو
تا بـبويم آن شـكـنج مـوى تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه چشمى بدان سو كرد بـاز
ديد مشكين مويى از جنس زنـان
بر فلك دستى و دستى بر عـنان
زن مگـو مرد آفرين روزگـار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاك درش نقش جبـين
زن مگو دست خدا در آسـتـين

* * *

پس ز جان بر خواهر استـقبال كـرد
تا رخـش بـوسد الـف را دال كـرد
همچـو جان خود در آغـوشش كشيد
اين سخـن آهسته در گـوشش كـشيد
كاى عـنـان گير من آيا زيـنـبـى؟
يـا كـه آه دردمـنـدان در شـبـى
پيش پـاى شـوق زنجيـرى مـكـن
راه عـشق است عنان گـيرى مـكن
با تـو هستـم جـان خواهر هـمسفر
تو به پا ايـن راه پويى مـن به سـر
خانه سوزان را تو صاحب خانه باش
با زنان در هـمرهـى مردانه بـاش
جان خـواهـر در غمم زارى مكـن
با صـدا بـهـرم عـزادارى مكـن
هست بر من نـاگـوار و ناپـســند
از تـو زينب گـر صـدا گردد بلـند
هر چه باشـد تو على را دخـتـرى
ماده شيرا كى كـم از شـيـر نـرى
با زبـان زيـنـبى شه آنچه گـفـت
با حسيني گـوش زينب مـى شـنفت
گوش عشق آرى زبان خواهد زعشق
فهم عشق آرى بيان خواهد ز عـشق
با زبـان ديـگـر اين آواز نـيـست
گوش ديگـر محـرم اين راز نـيست

* * *

اى سخنگو لحظه اى خاموش بـاش
اى زبان از پاى تا سر گـوش باش
تا بـبـينم از سر صدق و صـواب
شاه را زينب چه مى گويد جـواب

* * *

عشق را از يك مـشيمه زاده ايـم
لب به يـك پـستان غم بـنهاده ايم
تـربيت بـودت بر يك دوشـمـان
پرورش در جيب يك آغـوشمـان
تا كنيم ايـن راه را مسـتانه طـى
هر دو از يك جام خوردستـيم مى
تو شهادت جستى اى سبط رسـول
من اسيرى را به جان كردم قـبول
خودنمايى كن كه طـاقت طـاق شد
جان تـجلّى تـو را مشـتاق شـد
حـالتى زيـن به براى سير نيست
خودنمايى كن در اين جا غير نيست

* * *

قـابـل اسـرار ديد آن سـيـنـه را
مسـتـعـد جـلـوه ديـد آيـيـنه را
معنى اندر لوح صورت نـقش بسـت
آنچه از جان خواست اندر دل نشست
آفـتـابى كـرد در زيـنـب ظهـور
ذره اى زآن آتـــش وادى طــور
شد عيان در طور جـانـش رايــتى
خـرّ مـوسى صعـقـا زان آيـتـى
عين زينب ديـد ز ينب را بـه عيـن
بلكه با عيـن حـسين ، عـين حـسين
غـيب بين گرديـد بـا چشم شـهـود
خواند بر لـوح وفـا نقـش عـهـود
ديـد تابى در خـود و بى تاب شـد
ديده خـورشيد بــيـن پـر آب شد
صورت حالـش پـريـشانى گرفـت
دست بـى تابى به پيـشـانى گرفـت
خواست تا بـر خرمـن جنس زنـان
آتـش انـدازد انـا الاعــلا زنـان
ديد شه لب را به دنـدان مـى گـزد
كز تو اين جـا پـرده دارى مى سزد
رخ ز بـى تـابى نـمى تـابى چرا
در حضور دوسـت بى تابـى چـرا؟
كرد خـوددارى ولـى تـابـش نبود
ظرفـيت در خـورد آن آبـش نـبود
از تـجـلّـى هاى آن سـرو سهـى
خواست زيـنب تا كـند قـالب تـهى
سايـه سـان بر پاى آن پـاك اوفتاد
صحيه زن غش كرد و بر خاك اوفتاد

* * *

از ركـاب اى شهـسوار حـق پرست
پاى خالى كن كه زيـنب رفـت ز دست
شـد پـيـاده بر زمـين زانـو نـهـاد
بـر سـر زانـو سـر بـانـو نـهـاد
گفت وگـو كـردنـد با هـم مـتـصل
ايـن بــآن و آن بــايــن از راه دل
ديگر اين جا گفت وگو را راه نيست !!
پـرده افـكنـدند و كـس آگاه نـيست !

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید