نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 11-16-2009
Omid7 آواتار ها
Omid7 Omid7 آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: نصف جهان
نوشته ها: 9,286
سپاسها: : 14

95 سپاس در 74 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اتل متل یه بابا که اون قدیم قدیما

حسرتشو می خوردند تمومی بچه ها
اتل متل یه دختر دردونه ی باباش بود
هر جا که باباش می رفت دخترش هم باهاش بود
اون عاشق بابا بود بابا عاشق اون بود

به گفته رفیقاش بابا چه مهربون بود
یه روز آفتابی بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه ها شد دخترو جا گذاشتش
چه روزهای سختی بود اون روزها جدایی

چه سالهای بدی بود ایام بی بابایی
چه لحظه ی سختی بود اون لحظه رفتنش

ولی بدتر از اون بود لحظه ی برگشتنش
هنوز یادش نرفته نشون به اون نشونه

اونکه خودش رفته بود آوردنش به خونه
زهرا به اون سلام کرد بابا فقط نگاش کرد

ادای احترام کرد بابا فقط نگاش کرد
خاک کفش بابا رو سرمه ی تو چشاش کرد
هی بابا را بغل کرد بابا فقط نگاش کرد
زهرا براش زبون ریخت دوصد دفعه صداش کرد
پیش چشاش ضجّه زد بابا فقط نگاش کرد
اتل متل یه بابا یه مرد بی ادعا

می خوان که زود بمیره تموم خواستگارا
اتل متل یه دختر که برعکس قدیما
براش دل می سوزونن تمومی بچه ها
زهرا به فکر بابا س بابا به فکر زهرا
گاهی به فکر دیروز گاهی تو فکر فردا
یه روز می گفت که خیلی براش آرزو داره

ولی حالا دخترش زیرش لگن می ذاره
یه روز می گفت دوست دارم عروسیتو بببینم
ولی حالا دخترش میگه به پات می شینم
می گفت برات بهترین عروسی رو می گیرم
ولی حالا می شنوه تا خوب نشی نِمیرم
وقت غذا که میشه سرنگو ور می داره
یه زرده ی تخم مرغ توی سرنگ می ذاره
گوشه لپ باباش سرنگومی فشاره

برای اشک چشماش هی بهونه میاره :
« غصه نخور بابا جون اشکم مال پیازه »

بابا با چشماش میگه :« خدا برات بسازه »
هر شب وقتی بابارو می خوابونه توی جاش

با کلی اندوه و غم میره سر کتاباش
حافظو ور می داره راه گلوش میگیره

قسم میده حافظو خواجه بابام نمیره
دو چشمشو می بنده خدا خدا می کنه

با آهی از ته دل حافظو وا می کنه
فال و شاهد فالُ به یک نظرمی بینه
نمی خونه ، چرا که هرشب جواب همینه
دیشب که از خستگی گرسنه خوابیده بود

نیمه ی شب چه خوابِ قشنگی را دیده بود
تو یک باغ پر از گل پر از گل شقایق

میون رودی بزرگ نشسته بود تو قایق
یه خورده اونطرف تر میون دشت لاله

بابا سوار اسبه مگه می شه ؟ محاله
بابا به آسمون رفت به پشت یک در رسید

با دستای مردونش حلقه ی در رو کوبید
ندایی اومد از غیب دروازه را وا کنید
مهمون رسیده از راه قصری مهیا کنید
وقتی بلند شد از خواب دید که وقت اذونه

عطر گل نرگسی پیچیده بود تو خونه
هی بابارو صداش کرد بابا چشاش بسته بود
دیگه نگاش نمی کرد بابا چقدر خسته بود
آی قصه قصه قصه یه دختر شِکسّه

که دستای ظریفش چند ساله پینه بسته
چند سالیه که دختر زرنگ و ساعی شده
از اون وقتی که بابا قطع نخاعی شده
نشونه ِ بیعته ، پینه دست زهرا
بهترین شفاعته ، نگاه گرم بابا ...

__________________
__________________
مدت ها بود سه چیز را ترک کرده بودم
شعر را... ماه را.... و تو را ...
امروز که به اجبار قلبم را ورق زدم
هنوز اولین سطر را نخوانده
تو را به خاطر آوردم و شب هاي مهتاب را...
ولی نه...!! باید ترک کنم
هم تو را....هم شعر را .... و هم‌‌‌٬ همه ی شب هایی را که به ماه نگاه می کردم...

======================================

مسابقه پیش بینی نتایج لیگ برتر ( اگه دوست داشتی یه سر بزن دوست من )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از Omid7 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید