مرده خورها
چراغ نفتي که سر طاقچه بود دود ميزد، ولي دونفر زني که روي مخده نشسته بودند ملتفت نميشدند. يکي ازآنها که با چادر سياه آن بالا نشسته بود به نظر ميآمد که مهمان است، دستمال بزرگي دردست داشت که پي درپي با آن دماغ ميگرفت وسرش را ميجنبانيد.
آن ديگري با چادرنماز تيره رنگ که روي صورتش کشيده بود ظاهراً گريه وناله ميکرد - درباز شد هووي او باچشمهاي پفآلود قليان آورد جلو مهمان گذاشت وخودش رفت پايين اطاق نشست. زني که پهلوي مهمان نشسته بود ناگهان مثل چيزي که حالت عصباني به او دست بدهد، شروع کرد به گيس کندن وسروسينه زدن:
- بيبي خانم جونم، اين شوهر نبود يک پارچه جواهر بود؛ خاک برسرم بکنند که قدرش راندانستم! خانم اين مرد يک تو به من نگفت......شوهر بيچاره ام. ورپريد. او نمرد، اوراکشتند.
چادر ازسرش افتاد، موهاي حنا بسته روي صورتش پريشان شد، خودش راانداخت روي تشک وغش کرد.
بيبي خانم همينطور که قليان زير لبش بود روکرد به هوو:
- نرگس خانم کاهگل وگلاب اينجا به هم نميرسد؟
نرگس با خونسردي بلند شد از سر رف شيشه گلاب رابرداشت داد دست مهمان وآهسته گفت:
- اين غشها دروغي است. همان ساعتي که مشدي چانه مي انداخت دست کرد ساعت جيبش رادرآورد.
بيبي خانم بازوهاي ناخوش رامالش داد، گلاب نزديک بيني او برد، حالش سرجا آمد، نشست وميگفت:
- ديدي چه به روزم آمد؟ بيبي خانم، همين امروز صبح بود، مشدي توي رختخوابش نشسته بود به من گفت: يک سيگار چاق کن بده من. سيگار دادم به دستش کشيد. خانم انگار که به دلش اثر کرده بود، بعد گفت که من ديگر ميميرم. اما چه بکنم بااين خجالتهاي تو؟ گفتم الهي تو زنده باشي. گفت ازبابت حسن دلم قرص است، ميدانم که گليمش راازآب بيرون ميکشد ولي دلم براي تو ميسوزد، اگر براي خانه يک بخششنامه بنويسي من پايش را مهر ميکنم.
بيبي خانم سينهاش راصاف کرد: منيجه خانم حالا بنيهات راازدست نده. انشاالله پسرت تن درست باشد.
قليان رابيبي خانم داد به منيژه که گرفت والنگوهاي طلا به مچ دستش برق زد.
منيژه خانم: نه بعد از مشدي رجب من ديگر نميتوانم زنده باشم، يک زن بيچاره، بي دست وپا تا گلويم قرض، پسرم هم دراين شهر نيست. نميتوانم دراين خانه بمانم، جل زير پايم هم مال بچۀ صغير است.
بيبي خانم: آن خدا بيامرز همان وقتي که روبه قبله بود به من گفت کليدم رادرياب تا به دست کسي نيفتد.
نرگس پايين اطاق هقهق گريه ميکند.
بيبي خانم: خدا بند ازپيش خدا نبرد! همين هفتۀ پيش بود رفتم دردکان مشدي براي بچه رقيه سرنج بخرم. خدا بيامرزدش هرچه کردم پولش راازمن نگرفت، گفت سيد خانم شما حق آب و گل داريد. خانم مشدي چه ناخوشي گرفت که اينطور نفله شد؟,,,,,,,,
--------