نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (26)..پایانی

رمان در ولایت هوا (26)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل هفتم

ستاره و سندباد نحس شده بودند و نمي‌گذاشتند. طاهره برد خواباندشان. ميرزا هم رفت تا بلکه برايشان قصهء سندباد بحري را بگويد. مي‌دانستند. سندباد مي‌گفت، گاليور را بگو. ميرزا کارتنش را ديده بود. از اين کوته‌له‌هايي که همان آدمها بودند، اما به قد و بالا يک کف دست، بدش مي‌آمد. هيچ کاري ازشان برنمي‌آمد. گفت: «ما خودمان بهترش را داشته‌ايم. اينها را ديگر چرا اختراع کنيم؟»

بالاخره طاهره به ميان جانش رسيد. تشرشان زد که فردا مي‌آيد پيش خانم معلمشان. ميرزا که برگشت ديد صفا باز چيده است. ميرزا نشست. صفا گفت: «حالا سر چي؟»

ميرزا گفت: «هر چه تو بخواهي.»

«من خيلي چيزها مي‌خواهم.»

«خوب، بگو.»

«رويم نمي‌شود.»

«نه، بگو.»

«والله، يک ويلا ديده‌ام که اي، بد نيست.»

ميرزا گفت: «قبول، اما اگر من بردم بايد اين دسته جاروي بالاي لبت را خودم امشب خشک‌خشک بتراشم. شاربت معصيت دارد، آب که مي‌خوري حکم شراب را دارد.»

ميرزا ديد که نه دو شاخ که چهار شاخ از سر صفا سبز شد و چشمهايش دو کاسه شد و بعد دو روزنه يا درز ميان پلکهاي بر هم نهاده.

«جدي که نمي‌گوييد؟»

«جدي جدي.»

صفا به طاهره نگاه کرد. طاهره مي‌خنديد: «مردي بازي کن!»

ميرزا گفت: «مي‌بيني؟ طاهره هم موافق است. مُرد بچه‌ام. آخر چرا بايد هي پوست برگ گل دختر من را جارو بکشي؟»

ناگهان يادش آمد و طاس ريخت. جفت يک آمد. باز ريخت، جفت يک بود. باز ريخت. يکي اول يک نشست و دومي هي چرخيد و چرخيد و باز يک نشست. ميرزا گفت: «چه مي‌گويي؟»

«قبول، اما خودم مي‌تراشم.»

«امشب.»

طاهره رفت نشست کنار صفا: «بابا، دلت مي‌آيد؟ همهء هيبت صفا به همين سبيل درويشي است.»

صفا گفت: «فقط شارب را بزنيد.»

«نه، همه‌اش را. مي‌خواهي بخواه، مي‌خواهي نخواه.»

باز ريخت. جفت يک آمد. دور و برش را نگاه کرد، و حتي به قفسهء چيزهاي قديمي طاهره. خير، ديلاق نبود. صفا دست دور کمر طاهره انداخت و خنديد: «آخر بابا، امشب شب جمعه است.»

طاهره هم مي‌خنديد. نه قند که عسل توي دل ميرزا غلت مي‌دادند. گفت: «باشد، قبول. امشب نه، اما اختيار سبيلهات با من، هر وقت خواستم بايد نه نگويي.»

«قبول.»

برد، سه به هيچ. يک دست مارس و يک دست معمولي. هر دو به راستي چهارشاخ شده بودند. ميرزا گفت: «سبيلهات را به خاطر گل روي طاهره بهت بخشيدم، اما حالا بگو ببينم چند مي‌خواهي؟»

صفا گفت: «جفت شش.»

ميرزا آورد.

گفت: «پنج و چهار.»

ميرزا آورد.

گفت: «جفت يک.»

ميرزا بلند شد: «نه، اين يکي باشد تا به وقتش. حالا بلند شو به آن اسي نامرد تلفن کن بگو خودش را براي فردا آماده کند. مي‌خواهم سبيل او را هم دود بدهم.»

شب هم راحت خوابيد. بيست‌هزار تومان بي‌زبان را داده بود دست اين صفاي بي‌زبان‌تر، اما پر دلش هم خبردار نبود. فردا صبح رفت سراغ باجي. خانهء حاج اسماعيلش بود. تازه همين آخريها حاجي شده بود. بالاخره رفتند و آمدند، آمدند و رفتند و گفتند، بفرماييد. انگار که ميرزا براي خواستگاري آمده باشد، بردندش به مهمانخانه. زن حاجي داشت روکش صندليها را برمي‌داشت. اول حاجي اسماعيل آمد. نه، مثل آدم بود. معرفت داشت. آجيل به ميرزا تعارف کرد و گفت از وقتي مادرش برگشته امانشان را بريده که امسال بايد خانه تکاني بکنيد. حاجي نمي‌خواست، مي‌گفت: تا مي‌گفتم بله، بچه‌ها ترقه مي‌خواستند، بوته مي‌خواستند، حالا هم نمي‌دانم لباس عيد مي‌خواهند، آن هم با اين گراني که خودتان مي‌دانيد.»

ميرزا گفت: «حالا کجا هست؟»

«حالا مي‌رسد خدمتتان.»

آوردندش. زن حاجي زير اين بال و دختر حاجي آن بالش را گرفته بودند. عصا‌مزنان تا جلو ميرزا آمد. ميرزا خم شد و همان دست بر دستهء عصا را بوسيد. گفت: «شما بايد ببخشيد، بزرگتريد.»

باجي خنديد: «من بزرگترم، پيرمرد؟»

بعد هم همه‌اش گفتند و خنديدند. بالاخره هم باجي رضا داد که فقط اتاق او را بتکانند. باجي هم بخشيد، گفت: «بس است، پيرمرد. اين آخر عمري به فکر آخر و عاقبتت باش.»

ميرزا ناهار هم ماند و همان‌جا چرت بعدازظهرش را زد. بعد هم تلفن کرد و با اسي دم در شهربازي وعده کرد، گفت: «نترس، من مي‌دهم.»

سر راه هم رفت به خانه و يک بسته اسکناس برداشت. يک صد دلاري مودار هم براي هديهء دختر بزرگش گذاشت توي جيب کوچک کتش.

خوش گذشت. هر چه هم اسي اصرار کرد، گفت: «تو فقط تلفن کن صفا، ببين اختيار سبيلش دست کيست.»

به هر کدام از بچه‌ها هم يک‌هزار تومان پيش‌پيش داد تا براي عيدشان چيزي بخرند. بعد هم برگشت خانه و تخت و بخت خوابيد.

صبح که با اذان بيدار شد آمد روي مهتابي، ديد که آمده‌اند و دارند پشت سر هم بيرون مي‌روند. توي کوچه هم بودند. از تير چراغ برق بالا مي‌رفتند و از روي سيمها مي‌رفتند. ميرزا رفت. چندتاشان از يک ماشين بنز پارک شدهء کنار خيابان بالا مي‌رفتند، سوهان به دست. يکي هم داشت با آچار چراغ عقبش را باز مي‌کرد. سر چهار راه چند تا داشتند از چراغ راهنمايي بالا مي‌رفتند. ميرزا باز رفت. از اهالي خاک فقط چند رفتگر با لباسهاي شب‌نما داشتند کنار خيابان را جارو مي‌کردند. بگذار جارو کنند. سوار تاکسي شد. وقتي ديد جعفرش جلو يک گروهان از جعفرهاش از عرض خيابان به اين طرف مي‌آيند، گفت: «ببخشيد، همين جا نگه داريد.»

از لاي درز و دورزهاي در بانک مرکزي مي‌رفتند تو. يکي هم مته به دست پله‌هاي سنگي را سوراخ مي‌کرد و آن يکي با کلنگ يا تيشه مرمرها را تکه‌تکه مي‌کرد و در کيسه‌هاي کوچک مي‌ريخت تا خادمها يا خادمه‌ها بيايند و ببرند.

ميرزا رفت به ميدان توپخانه و رفت وسط ميدان، هواي بهاري را به دمي طولاني فرو داد و بعد فرياد زد: «منم حاکم ولايت خاک!»

که ديد نه جعفرش که ديلاق نشسته است روي پلهء اول و طاس مي‌ريزد. دستمال آبي‌اش را زير گلو گره زده بود. ميرزا جلو رفت. ديلاق طاسها را توي استکان خودش ريخت. بادام نيم‌خورده‌اش را هم نشان داد، گفت: «حالا مي‌ريزي، ارباب؟»

ميرزا گفت: «سر چي؟»

«ما که قبلاً شرط بسته بوديم.»

ميرزا گفت: «سر يک جارو بود، باشد؟»

«که چه بکني؟»

«اين دم عيدي مي‌خواهم همهء اينها را ...»

ديلاق براي اولين‌بار حرفش را قطع کرد: «باشد، اما به شرطي که جفت يک بياوري.»

ميرزا بر همان پله نشست. به آسمان نگاه کرد، جفت شش را ديد، در هوا جفت پنج را احضار کرد، اما بر خاک، بر ماسه‌هاي پشته کرده بر خاک، جفت يک را ديد. پرسيد: «سر قولت که هستي؟»

ديلاق نيمهء دوم بادام را به دهان انداخت و کروچ کروچ جويد: «من که مطمئنم مي‌برم.»

ميرزا به مرمر ستون وسط ميدان، به سنگهاي پله‌ها، به سيمان ميان آنها، و به خاک باغچه نگاه کرد. ميان چند ساقهء ترد تازه از خاک سربرزده نقش را ديد. گوش هم داد. صداي ترقه‌اي آمد که جايي بچه‌اي بر زمين زده بود، گفت: «قبول.»

ريخت و يک جفت يک خوشگل جلو دو سم جعفر، سعر 114، البته به جيم جن، بر سنگ نقش بست.

پايان تحرير اول 13/2/1368
پايان پاکنويس 7/3/1368

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید