نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 01-14-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خنده ام گرفت. اصل دعوا فراموشم شده بود و آخر سر هم دوباره، حرف او شده بود فردا صحبت مي كرديم! ولي ديگر مهماني مهم نبود، مهم محمد بود و آغوش گرمش كه براي من امن ترين جاي دنيا بود. با آرامشي شيرين پلك هايم بسته مي شد كه دوباره توي گوشم زمزمه كرد: هم شب بخير، هم خداحافظ ، من صبح مي رم كوه.
خواب آلود گفتم: نه ، نرو .
با خنده اي كه توي صدايش بود پرسيد: براي تو چه فرقي مي كنه؟ تو كه تا من برگردم هنوز خوابي!
راست مي گفت ، ولي با اين همه دلم نمي خواست برود. پس دوباره با التماس گفتم: تو رو خدا ، فردا نرو ، چي مي شه مگه؟
اصلا به خاطر اين كه تا حالا منو بيدار نگه داشتي ، حقت بود تو رو هم بيدار مي كردم و به زور مي بردم.
دست پاچه و هول گفتم: نه ، نه ، ببخشيد قول مي دم تكرار نشه.
اي خواب آلوي تنبل.
لبخند زنان دستش را محكم در دستم نگه داشته بودم كه خوابي آرام وجودم را گرفت و چشم هايم روي هم افتاد ، خوابي خوش و سنگين كه تا نزديكي هاي ظهر فردا ادامه پيدا كرد.
با صداي محمد در حالي كه آرام موهايم را نوازش مي كرد و مي گفت: پاشو خانم كوچولوي تنبل ، ظهر شد تو هنوز خوابي؟
به زور چشم هايم را باز كردم. آفتاب كاملا اتاق را پر كرده بود و نور چشم هايم را مي زد ، بالشي را بغل كرده بودم روي صورتم گذاشتم و محكم نگه داشتم تا محمد كه سعي مي كرد آن را از روي صورتم بردارد ، موفق نشود.
با التماس گفتم: محمد خواهش مي كنم ، تو رو خدا، فقط يكخورده ديگه.
با صداي سرحال و شوخ گفت: چي؟ پاشو ، زود باش. مي دوني ساعت چنده؟! من ديشب فقط چها ر ساعت خوابيدم ، تو خوابت مي آد؟
من كه چشم هايم هيچ جوري باز نمي شد ، همان طور كه بالش را محكم نگه داشته بودم ، گفتم: فقط يكخورده ديگه ، به خدا خوابم مي آد.
با حالتي قهر آلود بالش را رها كرد و گفت: باشه هر چقدر دلت مي خواد بخواب ، من رفتم.
مثل فنر از جا پريدم.
كجا ؟!
در حالي كه برق شيطنت توي نگاهش بود گفت: سردرس هام.
از فريبي كه خورده بودم هم حرصم گرفت هم خنده. بالش را پرت كردم طرفش. خواب از سرم پريده بود.
آن روز وقتي محمد دلاليش را براي نرفتن به مهماني گفت بدون اين كه كاملا منظورش را درك كنم و سر از مغز كلامش در آورم و در حالي كه از درون قانع نشده بودم قبول كردم . طاقت بحث دوباره را نداشتم . برايم توضيح داد : مهناز اگه گفتم نه ، يكي از دلايلش يا بهتر بگم مهم ترين دليلش اينه كه دوست ندارم پاي تو به اين مهموني ها باز بشه. اين شروع خاله بازي هايي است كه من اصلا حوصله اش رو ندارم. جمع شدن يك مشت زن بي كار كه سرگرميشون غيبت و به رخ كشيدن سر ولباس و چه مي دونم طلا و جواهراتشون به همديگه س و از بيكاري از چند روز قبل تو اين فكرن كه چي بپوشن وچه كار كنن كه از بقيه بهتر باشن . ببين تو اگه اين مهموني رو بري بقيه هم توقع دارن كه دعوت هاشون رو قبول كني و من مي خوام اون ها از همين اول حساب تو رو جدا كنن. به نظر تو مسخره نيست آدم وقتشو براي اين چيزها تلف كنه؟1
شانه هايم را بالا انداختم. به نظر من مسخره نبود ، اين چيزي بود كه از بچگي ديده و ياد گرفته بودم.
محمد ادامه دد: چه حاصلي ، چه فايده اي توي اين مهموني هاست؟ چي ممكنه به تو بده يا تو توي اين جور مجالس ياد بگيري؟ خودت فكر كن ، يك مشت زن خودشون رو براي هم آرايش كنن و برن يك جا دو سه ساعت براي همديگه ژست بگيرن يا حرف هاي بي سر و ته بزنن و برگردن خونه.
نا خود آگاه خنده ام گرفت. تا حالا اين جوري فكر نكرده بودم.
محمد گفت: ببين خودت هم خنده ات مي گيره و من دلم مي خواد از الان همه بفهمن و دور تو رو خط بكشن ، اين مهموني اول رو كه بري شروع گله گزاري خاله خانباجي ها مي شه كه خونه فلاني رفت ، خونه ما نيومد و.... مهناز ، من اصلا نمي خوام وقت تو و خودم صرف اين حرف هاي بي خود و بي حاصل بشه . منظورمو مي فهمي؟
با سادگي گفتم : يعني من ديگه هيچ وقت مهموني نرم ؟!
با لبخندي شيرين سرش را تكان داد و گفت : صبر كن . كم كم جاهايي مي برمت كه ديگه به زور غل و زنجير هم حا ضر نشي بري اين جور مهموني ها ، خانم كوچولوي ، من . بهت حق مي دم، تو بايد دنياهاي ديگه اي رو ببيني تا از اين دنيا كه تويش بزرگ شدي ، فاصله بگيري و نگاهت از جلوي پايت دورترها را ببينه ، مگه نه ؟.
نمي دانم چرا حرف هايش وحشتي گنگ در من به وجود مي آورد، ترس و دلهره اي كه آدم در مقابل چيزهاي ناشناخته و نامانوس پيدا مي كند. بيشتر از اين كه هيچ وقت براي حرف هايش جوابي نداشتم احساسي تلخ از ناداني و دست و پا چلفتي بودن مي كردم. اين بود كه بدون اين كه حتي خودم هم متوجه باشم اخم هايم درهم رفته بود و نگاهم به پنجره خيره مانده بود .
پرسيد: چيه ؟ چرا اين قدر فكرت مغشوش شده؟!
متعجب گفتم : تو از كجا مي دوني ؟!
از نگاه اون چشم هاي قشنگت كه پر از نگرانيه.
همان طور كه از جايم بلند مي شدم شكلكي بچگانه در آوردم و خندان دور شدم. از اين كه اين قدر راحت سراز افكارم در مي آورد دستپاچه مي شدم.
او هم در حالي كه مي خنديد گفت: ا ، صبر كن ، كجا؟ آخرين دليل رو كه از همه مهم تره ، هنوز نگفتم.
در را دوباره بستم و ايستادم : كنجكاو و منتظر.
محمد با چشم هايي كه از شيطنت مي درخشيد ، شمرده و آرام گفت: و اما دليل آخر.... كه بايد باشه همون پنچشنبه ديگه بهت بگم.
حرصم گرفت. در حالي كه دندان هايم را به هم فشار مي دادم مثل گربه اي كه مي خواهد چنگ بيندازد ، به او حمله كردم. داري مسخره ام مي كني ، آره؟
او هم در حالي كه از ته دل مي خنديد و دست هايم را گرفته بود ، پشت سرهم مي گفت : به خدا نه ، صبر كن . و سعي مي كرد مرا كه با تمام قدرتم سعي داشتم دست هايم را آزاد كنم ، آرام كند.
سال ها بعد ، از تصور تك تك آن لحظه ها چنان حسرتي وجودم را به آتش مي كشيد كه قابل گفتن نيست. تسلط شيريني كه محمد دانسته يا ندانسته بر تمام وجودم پيدا كرده بود ، آرام آرام با هستي من قرين مي شد و دوري از وجودش برايم غير ممكن. و من سال ها بعد فهميدم كه همه چيز در اين دنيا فراموش مي شود ، تغيير مي كند و از بين مي رود ، غير از تسلط شيرين جان و روح آدم ها بر يكديگر. اثري كه از اين سلطه بر جان ديگري باقي مي ماند ، تغيير نا پذير و پايدار است . اما به شرطي كه اين اثر زاييده عشق راستين و محبت واقعي باشد ، نه آنچه ديگران به غلط نامش را عشق مي گذارند. عشق تماس مستقيم دو روح است كه بين تمام ارواح اين عالم همديگر را مي شناسند و درهم حل مي شوند. نه آن هوس غرق در شهوتي كه باعث كشش جسم ها به سوي هم و بروز شور و التهابي زود گذر مي شود و برخي آدم ها در اشتباهي محض آن كشش را عشق مي پندارند و با اين پندار غلط ، هم عشق و هم وجود خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار مي كشانند. براي همين است كه در عشق واقعي ، تملك و وصل يعني به هم پيوستن شيرين دو جان كه تنها در كنار هم آرام و قرار مي گيرند و از سلطه بي چون و چرايي كه بر هم دارند ، لذتي به عظمت همه محبت هاي عالم حس مي كنند. و در عشق شهواني تملك و وصل يعني پايان التهاب و فروكش احسا سي كه گهگاه تا مرز انزجار و نفرت هم پيش مي رود.
غروب پنجشنبه هفته بعد را خوب به خاطر دارم. اول دي بود و من كه ته دلم از اين كه همراه زري نرفته ام دلگير بودم ، چشم به راه محمد ، زير كرسي ، كنار خانم جون نشسته بودم كه داشت شمرده شمرده از روي مفاتيحش دعا مي خواند. زانوهايم را بغل گرفته و در صداي حزين خانم جون غرق شده بودم . علي كه حتي سرما هم نمي توانست از جنب و جوش نگهش دارد ، داشت توي حياط با ديوار توپ بازي مي كرد و مادرم مشغول آستركشي بقچه اي براي جهاز من بود .
خانم جون نگاهي به من كرد و گفت: مادر اگه تو هم دو تا كوك به اين بقچه هايت بزني ، گناه نداره ها !
مي دانستم خانم جون از اين كه كسي را دور و برش بيكار ببيند حرص مي خورد.
با خنده گفتم : من بلد نيستم آستركشي كنم.
خانم جون در حالي كه سرش را با تاسف تكان مي داد و از بالاي عينكش نگاهم مي كرد ، گفت : خوش به حال شوهرت ! مادر اين قدر راحت نگو بلد نيستم ، كار نشد نداره ، پاشو يك سوزن بگير دستت ياد مي گيري. خواستم جوابي بدهم كه صداي امير كه مثل هميشه خندان و با هياهو وارد شده بود نجاتم داد. امير اول خم شد مادر را بوسيد و بعد يكراست آمد سراغ خان جون و همان طور كه زير كرسي مي نشست سر خانم جون را هم بوسيد.
خانم جون با لبخندي پر مهر مفاتيح را بست و گفت: ديگه فايده نداره ، شيطون اومد.
مادر جون ، شيطون كه بغل دستت نشسته بود ، تازه خبر نداري امروز تولدش هم هست.
من كه داشتم براي استقبال از محمد بيرون از در مي رفتم هاج و واج به طرف امير برگشتم كه ببينم منظورش به من است يه نه ، كه محكم با محمد كه دستش يك جعبه بزرگ شيريني بود و رويش يك دسته گل خيلي قشنگ پر از گل هاي رز مريم ، برخورد كردم.
محمد با سلامي بلند به مادر و خانم جون كه با تحسين و پرسش نگاهش مي كردند رو به امير كرد و با خنده گفت: شد تو يك حرف نيم ساعت توي دهنت بمونه؟
امير قاه قاه خنديد و گفت : حالا منم كه نمي گفتم از اين ها كه دستته ، نمي فهميد ؟!
توي خانواده ما گرفتن جشن تولد مرسوم نبود. هميشه بزرگ شدنم را با بالاتر رفتن سال هاي درسي ام حساب مي كردم . براي همين اين كه محمد روز تولدم را بداند ، يادش باشد و برايم جشن بگيرد خارج از انتظار بود ، نه تنها براي من ، براي همه .
آن قدر ذوق زده و خوشحال شده بودم كه فقط با يك دنيا عشق و تشكر نگاهش مي كردم و كلامي كه بتوانم تشكر كنم پيدا نمي كردم.
خانم جون در حالي كه مرتب مي گفت : مباركه ، مباركه . ايشاالله صد سال ديگه هر دو تون عمر با عزت بكنين. اضافه كرد آفرين به اين شوهر . و بعد رو به من پرسيد : راستي مادر به سلامتي چند سالت شد؟!
امير مهلت نداد و فوري گفت : هفده سال خانم جون ، سه سال ديگه بايد به حالش گريست!
خانم جون گفت: لااله الا الله ، اون مثال مال قديم ها بود بچه جون. اونم واسه دخترهايي كه تا اون سن ، شوهر نداشتن ، اين كه ديگه شوهر داره!
امير خندان با چشم هايي سرشار از شيطنت گفت: پس بايد دعايش رو به جون محمد كنيم كه خدا زد پس كله اش و اومد مهناز رو گرفت و ما را از گريه نجات داد.
همين كه براق شدم جوابش را بدهم مادر ميانه را گرفت و با شوخي و خنده هاي همه قضيه فيصله پيدا كرد.
چقدر غروب آن روز احساس شادي و غرور مي كردم. در كنار خانواده مهربانم و در حالي كه دلم به عشق محمد و وجودش در كنارم گرم بود ، براي اولين بار تولدم را جشن گرفته بودم. شوخي هاي امير و خوشحالي همه ، شادي را چند برابر مي كرد. اين اولين جشن تولدم بود كه براي هميشه در ذهنم به خاطره اي شيرين و ماندگار تبديل شد.
يادم است ، آن شب هوا خيلي سرد بود. برف ريزي مي باريد و من خوشحال از اين كه فردا مدرسه ندارم ، قبل از خواب ، پشت پنجره اتاقم ايستاده بودم و حياط را كه پوشيده از برف مي شد نگاه مي كردم . منتظر محمد بودم كه رفته بود خانه شان سري بزند . وقتي آمد او هم بي صدا كنارم ايستاد ، در حالي كه دستش را دور شانه ام حلقه مي كرد ، بازويم را گرفت و ساكت به حياط خيره شد .
چند دقيقه كه گذشت پرسيد : مهناز ، يادته اون هفته بهت گفتم يك دليل رو بايد همون روز بهت بگم ؟!
برگشتم و پرسان توي چشم هايش نگاه كردم تا ببينم منظورش چيست باز قصد شوخي داره يا نه.
از نگاه كنجكاو و مرددم خنده اش گرفت . خم شد پيشاني ام را بوسيد و گفت : وقتي چشم هات اين جوري كمين مي كنن مچمو بگيرن ، نمي دوني چقدر صورتت دوست داشتني مي شه . نترس نمي خوام سر به سرت بگذارم . فقط مي خواستم بگم ، دليلش اين بود كه دوست داشتم روز تولدت پيش خودم باشي اين حق رو نداشتم ؟!
دستش را به طرف من كه هنوز با ترديد نگاهش مي كردم دراز كرد و گفت: حالا اينم براي تشكر هم از اين كه به خاطر من مهموني نرفتي هم به خاطر درس هايت كه خوب خوندي و از همه مهم تر براي اين كه خانم خوشگل من ، هفده ساله شده.
مبهوت نگاهش مي كردم. بعضي وقت ها دوست نداشتم بگويم ، دلم مي خواست فرياد بزنم كه ، دوستش دارم . وجودم غرق مهر بود و حق شناسي . با عجله در جعبه كوچكي را كه توي دستم گذاشته بود باز كردم. داخلش يك گردنبند با زنجير بلند نقره اي رنگ بود. يك قلب كه از دو طرف به يك زنجير با ساختي ظريف وصل بود. روي قلب پر از كنده كارهاي ظريف و ريز بود كه در مقابل نور تلا لويي خيره كننده داشت و به نظر پر از نگين مي آمد.
ذوق زده و خوشحال تا خواستم گردنبند را به گردنم بيندازم ، پرسيد : نمي خواي تويش رو ببيني؟
با تعجب پرسيدم : توي چي رو ؟!
طرف راست پايين انحناي قلب را فشار داد و من در كمال ناباوري ديدم درش باز شد و دو تا قلب كنار هم قرار گرفت ، در حالي كه بينشان يك صفحه بسيار ظريف بود كه با مفتولي نازك از وسط به دو طرف وصل بود ، درست مثل اين كه وسط آن دو تا قلب ، يك صفحه كاغذ باريك باشد.
روي آن با خطي خوش نوشته بود :
مرا عهديست با ماهي ، كه آن ماه آن من باشد مرا قوليست با جانان ، كه جانان جان من باشد
از آن همه زيبايي و ابتكار آن قدر سر ذوق آمده بودم كه بي اختيار دست به گردنش انداختم و سر و صورتش را غرق بوسه كردم. هيجان زده بودم ، دلم مي خواست گردنبند را به همه نشان دهم.
با عجله گفتم : برم به مامان اين ها نشون بدم ، بيام.
با لبخند بازويم را گرفت و نگهم داشت و گفت : چي ؟ الان ؟ نه ، همه رفتن بخوابن ، باشه فردا.
ولي من ، بي قرار اصرار كردم : نه هنوز خواب نيستن زود....
حرفم را بريد و همان طور خندان و در حالي كه سعي مي كرد نگهم دارد ، گفت : عزيز دلم تا فردا اين گردنبند فرار نمي كنه ، نه مادر اين ها.
بعد دستش را جلو آورد و در آن رابست . در كه بسته مي شد بايد از نزديك خيلي دقت مي كردي تا شيار بين دو قلب را ببيني.
در ضمن مي خواستم بگم ، اينو به هر كس نشون مي دي ، درش را نمي خواد باز كني ، باشه؟
چرا؟!
براي اين كه چيزي كه تويش نوشته مربوط به توست نه كس ديگه و من دوست دارم غير از من و تو كسي ازش خبر نداشته باشه. عيبي داره؟!
سرم را تكان دادم چشم غرايي گفتم و دوباره مثل بچه ها از گردنش آويختم و بوسيدمش. چه شب قشنگي بود . آسمان برفي آن شب زمستاني براي من به قشنگي يك صبح آفتابي تابستان گرم بود و وجودم پر از گرماي عشقي كه زندگي ام را پر كرده بود.
محبتي كه گهگاه احساس مي كردم وجودم گنجايش تحملش را ندارد. حس سعادت شيريني كه براي هر انساني مي تواند بهشتي مجسم در اين دنيا باشد و من سرمست اين باده بي نهايت براي باقي عمر پايبند وجودي كه با زنجيرهاي مهر و عاطفه من را به اسارت در مي آورد.
آن شب در حالي كه عطر گل هاي مريم فضا را انباشته بود و با وجودي سرشار از عشق دست در دست محمد در سكوتي شيرين از پنجره ريزش برف ريز و تندي را نگاه مي كردم كه مثل پرده اي پنجره را پوشانده بود ، به همه آنچه گذشته بود فكر مي كردم. نمي دانم خود محمد مي دانست با اين كارها و حرف هايش با من چه مي كرد ، يا نه. ولي من ، سال ها بعد فهميدم كه تك تك آن صحنه ها حرف ها و رفتارهايش چه طور ، مثل نقش روي سنگ ، برذهن و قلبم حك شده است.
مثل خاطره آن روز و آن شب كه براي هميشه زنده و تازه توي ذهنم ماند و آن گردنبند كه يادگار آن خاطره و عزيزترين دارايي زندگي ام شد و تقريبا ديگر هيچ وقت از من جدا نشد و از گردنم در نيامد.

ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید