نمایش پست تنها
  #42  
قدیمی 07-18-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل چهل و سه

آن روز وقتي شقايق به خانه رسيد باورش نمي شد كه شهروز در شرف ازدواج باشد فكر مي كرد خواب مي بيند ولي اين موضوع حقيقتي اجتناب ناپذير بود و او بايد آن را مي پذيرفت و با اين واقعيت كنار مي آمد تنها اميدش به قول هاي شهرو بود و با ياد آوري آنها خودش را دلداري مي داد
هنگامي كه وارد خانه شد احتياج به تنهايي و تفكر داشت. از اين رو خودش را به اتاق خوابش رساند در را پشت سر بست نوار كاستي را داخل ضبط گذاشت و صداي موزيك ملايمي فضاي اتاق را انباشت...سپس خودش را به پشت روي تختخواب انداخت و به فكر فرو رفت
به روزهاي كه با شهروز گذرانده بود انديشيد به اينكه در طول اين مدت چه بلاهايي به سراو اورده بود ولي او هنوز پابرجا مانده و با بي وفايي ها سوخته وساخته بود
اين تفكر در ذهنش شكل مي گرفت كه هيچ كس نمي تواند مانند شهروز عاشق باشد و عاشقي كند. دل شهروز دريا بود و او ماهي آن دريا
اين تفكر در ذهنش شكل مي گرفت كه هيچ كس نمي تواند مانند شهروز عاشق باشد و عاشقي كند. دل شهروز دريا بود و او ماهي آن دريا و يا دره اي ژرف و سبز كه او زنبق سپيد ان باشد...
لحظات به سنگيني بر شقايق مي گذشت و صداي آوازه خوان عمش را تشديد مي نمود
( سفر به عمق چشمات ، هجرت عريب و عاشقانه بود....
سفر غريبي داشتم توي اون چشم سياهت
سفري كه بر نگشتم گم شد توي نگاهت
يه دل ساده ساده كوله بار سفرمن بود
چشم تو مثل يه سايه همه جا همسفرم بود
من همون لحظه اول آخر راهو مي ديدم
تپش عشقو تو رگهام عاشقونه مي شنيدم
تو شدي خون تو رگهام من ديگه خودم نبودم
براي نفس كشيدن حالا محتاج تو بودم
واي اگر همسفر بعد از اين در سفر بي تو من تنها باشم)
او با خود مي انديشيد كه چرا بايد زندگي و سرنوشت با همراهانش چنين بازي هاي تلخي داشته باشد؟ چرا نبايد محبت نهفته در دلش را به مصداق تمام عيار عشق كه شهروز بود ابراز مي داشت؟ و حالا كه در بحر عميق نا اميدي دست و پا مي زد و چيزي براي از دست دادن نداشت، چاره اي جز تن به قضا دادن در برابر خود نمي ديد
چندين بار گريه به سراغش آمد ولي جلوي خودش را گرفت و با اشك هايش مبارزه كرد تا فرو نريزد
تصوير چهره شه9روز لحظه به لحظه مقابل ديدگانش زنده تر جان مي گرفت و بسان نمكي بود كه بر زخم هايش پاشيده شد
تا كنون چنين غم عظيمي فضاي دلش را در بر نگرفته بود همه چيز پيش چشمش بي رنگ و بي روح بودند وسكوت مرگباري بر در و ديوار قلب پژمرده از دردش پنجه مي كشيد. او كه در آن زمان عشق را با تمام عظمتش دريافته و لمس مي كرد با خود مي انديشيد كه اي كاش زودتر به اين حال قشنگ دست يافته بود و شهروز را از دست نمي داد
بر تمام كساني كه در اطرافش باعث شدند كه او نتواند شهروز را آن طور كه بايد و شايد براي خودش حفظ كند ، لعنت ميفرستاد از همه تنفر داشت ، از همه اطرافيانش كه سد راهش براي رسيدن به شهروز بودند
احساس مي كرد غنچه عشق در سينه اش در حال مردن و پژمردن است و بغض دوري و از دست دادن شهروز راه نفسش را مي بريد اما با خود كلنجار مي رفت تا قطره اي از آن فرو نچكد
در آسمان ذهنش تصويري ديگري چز عشق شهروز شكل نمي گرفت و در روزگار چون شبش ستاره اي جز ستاره محبت شهروز نور افشاني نمي كرد و در ضميرش با خود مي گفت، شهروز كه روزي شقايق در چشم و دلش بهترين و عظيم ترين عشق ها را به تصوير مي كشيد و او كه عاشقترين مرد دنيا بود چگونه توانست عشقش را زير پا بگذارد و به دنبال كس ديگري برود...؟
دل كندن از آشيانه عشق برايش غير قابل باور و بسيار دشوار مي نمود و او هرگز نمي توانست در سينه اش عشق تازه اي بپروراند و ان را جايگزين عشق تمام عيار شهروز كند. پس بايد به آينده چشم مي دوخت و با دل عاشق رنجورش مدارا مي كرد و تازه اين شروع ماجرا بود....
تداركات عروسي شهروز به سرعتي باور نكردني انجام شد و از انجا كه تقدير بازيگرانش را به هر ترتيب ممكن به سوي سرنوشت هايشان مي كشاند شهروز نيز به سرعت به سوي زندگي جديديش گام بر مي داشت.
پس از بله بران و توافق دو خانواده بر سر مسائل مرسوم و تعيين تاريخ جشن عروسي ، شهروز با الاله و به همراه گروهي از نزديكان براي خريد وسايل عروسي عازم مراكز خريد شهر شدند
گاه شهروز با ور نمي كرد زمان مراسم ازدواجش نزيدك است و با خود مي انديشيد كه خواب مي بيند چرا كه خانواده ها براي جشم عروسي ان دو جوان تاريخ بسيار نزديكي را مشخص كرده بودند
در طي اين مدت شهروز تماس هاي متعددي با شقايق داشت و انها كماكان از هم با خبر بودند
شقايق به شدت افسرده شده بود اما مي كوشيد تا شهروز به اين حالتش پي نبرد با اين وجود شهروز كه در طي اين چهار پنج سال شناخت كاملي از شقايق پيدا كرده بود به خوبي از وضعيت جديدي شقايق اگاه شده و تلاش مي كرد به او اطمينان دهد در اين ميان چيزي نسبت به او تغيير نكرده است و او در دل شهروز جايگاه خودش را از دست نداده
به هر جهت شقايق با تجربه تر از آن بود كه موقعيت خودش را در آن وضعيت خاص در نيابد
يكي از خصائص فردي منفي شقايق كه هميشه موجب شكست او در طولاني مدت مي شد اين بود كه تصميم هاي بسيار عجولانه و دقيقا بر خلاف منطق حاكم بر موقعيتش مي گرفت. او در تمام وقايع و حوادثي كه برايش رخ مي داد ، كاملا تك بعدي فكر مي كرد و نهايتا تصميم مي گرفت.. از اينرو هميشه تصميم هايش غير عادي بود كه امكان داشت اگر مدتي صبر پيشه مي نمود نتيجه خيلي بهتري نسبت به تصميمي كه گرفته بود نصيبش شود
در اين موقعيت جديد نيز شقايق نتوانست تصميم صحيح را اتخاذ كند او با نفوذي كه بر شهروز داشت قادر بود جاي پايش را در دل او و زندگيش محكمتر كند، ولي در آن زمان به تنها مسئله اي كه فكر نمي كرد همين امر بود
به هر شكل كارت هاي دعوت را چاپ شد و خانواده هاي عروس و داماد در صدد دعوت ميهمانانشان بودند
شهروز تصميم گرفته بود حتما شقايق را براي مراسم عروسي اش دعوت كند و پيشاپيش از او قول گرفته بود كه حتما در اين جشم شركت نمايد شقايق نيز با اينكه هرگز دلش نمي خواست پادشاه سرزمين آرزوهايش را در لباس دامادي و در كنار عروس ديگري ببيند تنها به دليل اينكه شهروز دلخور نشود دعوتش را پذيرفت.
شهروز نمي دانست به چه شكل شقايق را به جشن دعوت كند...مدتي در اين رابطه انديشيد و نهايتا فكرش بر اين موضوع متمركز شد كه توسط فرامرز و يگانه نسرين و به بهانه او شقايق را به اين مراسم فراخ واند
همين كهر را هم انجام داد و شبي به اتفاق دوست با وفايش فرامرز كه مدتي بود كه پس از حادثه مرگ فرانك دوباره تقريبا به حالت عادي بازگشته بود و به شركت مي امد كارتهاي دعوت نسرين و شقايق را به منازلشان برد و به دستشان رساند
ان شب شب غريبي بر شقايق گذشت او كه خانه دلش به شدت روي به ويراني گذاشته بود در تمام طول اين مدت كه به جشم مانده بود با اشك هايش جنگيد تا از خانه سرشار از غم ديدگانش كه رنگ درد و غضه از در و ديوارش مي باريد فرو نريزند.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید