نمایش پست تنها
  #46  
قدیمی 07-18-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو - فصل چهل و هفتم


حدود سه ماه از آخرين ديدار شهروز و شقايق در رستوران آشنايي و وداعشان مي گذشت پاييز از راه رسيده و جامه اي زرد و رنگين بر تن طبيعت مي كشيد و قلب شقايق و شهروز كه سخت خزان زده بود را با غمي عظيم مي كوبيد.
شقايق هنوز با عشق شهروز دست به گريبان بود و مانند مار به خود مي پيچيد افسرده و غمگين شده و دلش مي خواست به جايي پناه ببرد كه تنابنده اي در آن زندگي نكند.
در اين ميان هنوز كسي از ارتباط چند ساله او با شهروز با خبر نشده و او نيز هنوز نمي خواست كسي به راز دلش پي ببرد
شقايق در طول اين مدت مي كوشيد بر احساساتش غلبه كند و هيچ گونه تماسي با شهروز بر قرار ننمايد تا او را از كانون گرم زندگي جديدش جدا نسازد.
شهروز نيز كه مي انديشيد شقايق فرامشش كرده تنها در روياهايش با خيال او خوش بود و بر خلاف اوايل كه مرتبا انتظار تماس شقايق را مي كشيد اينك ديگر مي دانست شقايق با او تماس نخواهد گرفت و به همين دليل چند قصد مزاحمت براي او نداشت حتي از تلفني كوتاه نيز دريغ كرد.
مدتي بود كه شقايق شديدا در خود فرو رفته و به دليل غمي كه در دلش مي رفت چهره اش زرد و تكيده و شكسته شده بود . موهايش به سرغت رو به سفيد شدن نهاده و طاقت تحمل هيچ كس را نداشت.
نسرين كه نزديكترين دوستش بود از ديدن حالات شقايق به رنج آمده بود و براي دوست صميمي اش بسيار نگران بود
او روزي به ديدار شقايق رفت تا شايد بتواند با او صحبت كرده و به علت افسردگي اش پي ببرد. شقايق كمتر سخن مي گفت و بيشتر در سكوت به چهره نسرين چشم دوخته بود و از دليل حال غريبش هم كلامي به لب نمي آورد او حتي توجهي به هاله كه اينك در غنفوان جواني و زيبايي و شادابي قرار داشت نيز نداشت اكثرا خود را در اتاقي زنداني مي كرد و فقط گهگاه صداي گريه آرام مادرش كه پس از چندي به هق هق مبدل مي شد را مي شنيد.
ان روز پس از مدتي كه نسرين در كنار شقايق نشست تا شايد مرحمي بر روي زخم هاي دلش باشد ناگاه شقايق در عين ناباوري به نسرين گفت
- اگر مزاحمت نباشم دلم مي خواد با هم بريم شمال
نسرين كه احساس كرد روزنه اي به دنياي دست نيافتني شقايق باز كرده با خوشحالي گفتك
- مزاحمت چيه؟ خيلي خوشحال مي شم با تو باشم و با هم بريم كنار دريا
و پس از جند لحظه ادامه داد:
- ممكنه فضاي اونجا توي بهبود حالتم موثر باشه. توي اين جور مواقع سفر خيلي توي روحيه ادم تاثير مثبت مي ذاره.....
شقايق با چشمان غمگين و بي روحش به نسرين نگاهي انداخت و گفت:
- برنامه تو جور كن براي فردا صبح حركت مي كنيم.
نسرين فكري كرد و گفت:
- شقايق جان فقط مشكل اينجاست كه امسال پاييز هواي شمال خيلي خرابه....
- اگه نمي آي خودم برام.
نسرين دست شقايق را گرفت ان را نوازش داد سپس بوسه اي بر روي گونه او گذداشت و گفت:
- من نمي دارم تو تنها باشي حتما باهات مي يام.
سپس قرار گذاشتند صبح فردا با اتومبيل شخصي نسرين عازم شمال و ويلاي دريا ساحلي شوند....
پس از ان نسرين ساعتي انجا ماند و كوشيد لقمه غذايي به خورد شقايق بدهد اما موفق نشد. شقايق اشتهايي براي خوردن نداشت.
بعد نسرين با شقايق و هاله خداحافظي كرد و در هنگام رفتن به هاله قول داد پس از بازگشتن از سفر شمال مادرش را سر حال و شاداب تحويل دهد.
شقايق در آن حال و وضعيت دلش مي خواست بهترين خاطراتش را با شهروز زنده كند و اين خاطرات در كنار درياي شمال و در ويلاي ساحلي شهرك سيتروس رخ داده بود...
پاييز آنسال بسيار سرد و باران به حد وفور مي باريد به همين خاطر شقايق و نسرين لباسهاي ضخيمي به همراه خود برداشتند.
آن شب نسرين به خانه شقايق بازگشت و شب را همانجا ماند. صبح روز بعد هر دو با هم از خواب برخاستند و پس از صرف صبحانه در كنار هاله در اتومبيل نشستند و عازم ده اندرور شدند.
هاله ديگر دختر بزرگ و جذابي شده بود و به دليل اينكه انسال در دانشكده قبول شده بود و نمي توانست سر كلاس حاضر نشود پس بخاطر اينكه وضعيت روحي مادرش بهتر شود قبول كرد در خانه بماند و آنها چند روزي به شمال بروند.
پشب گذشته شقايق حتي يكبار هم پلكهايش را روي هم ننهاده بود و دائما خاطرات چند ساله عشقش با شهروز چون پرده سينما در مقابل ديدگانش جان مي گرفتند و او را به آن روزهاي شورانگيز باز مي گرداندند.
سر ميز صبحانه نيز لحظه اي ارام و قرار نداشت و دلش مي خواست هر چه سريعتر حركت كنند. نسرين مي كوشيد در حين صرف صبحانه با شوخي هاي با مزه اش انها را در فضاي گرمي فرو برد و شقايق را از غمي كه در نگاهش موج مي زد برهاند ولي تمام اين كارها بي فايده بود
زمانيكه شقايق از دخترش كه خيلي هم به او عشق مي ورزيد جدا مي شد او را چند دقيقه با گرمي در آغوش فشرد و وقتي از او جدا شد قطره اشكي از مژگان زيبايش فرو چكيد خداحافظي انها حالت طبيعي و هميشگي نداشت....
در طول مسيريكه تا رسيدن به مقصد در جاده چالوس مي پيمودند شقايق بندرت سخن مي گفت و يي پس از ديگري صحنه هاي سفرش را با شهروز مرور مي كرد.
اتومبيل نسرين سينه جاده را مي شكافت و پيش مي رفت او اواسط راه باران تندي آغاز شد و اين باران نشان از آن داشت كه سرزمين هاي شمالي ايران با هوايي باراني و دريايي طوفاني مواجهند....
پس از چند ساعتي اتومبيل نسرين جلوي در مجتمع سيتروس متوقف شد و براي اينكه سرايدار در را باز كند و انها با اتومبيل وارد محوطه شوند نسرين ندين بار بوق را به صدا در آورد.
بعد از چند دقيقه پرويز خان سرايدار مهربان محتمع در را گشود و از ديدن شقايق در پشت شيشه باران خورده اتومبيل متعجب گشد...اينبار شقايق بدون خبر قبلي به ويلا آمده بود و براي نخستين بار در اسخ به خوش آمد گويي هاي پرويز خان فقط جواب سلامش را داد.
نسرين اتومبيل را تا جلوي در ورودي ويلا هدايت كرد و ان دو زير باران از اتومبيل پياده شدند.
پرويز خان كه تا انجا دنبالشان دويده بود خودش را به آنها رساند و چمدانهايشان را به داخل ويلا برد .شقايق با بي خوصلكي ليستي از وسايل مورد نيازشان نوشت و به دست او داد تا انها را برايشان فراهم اورد پرويز خان نيز ليست را گرفت از انها جدا شد و براي خريد رفت.
شقايق كه بارها به اين ويلا امده بود و خاطرات فراواني با اقوام و فرزندش در انجا داشت ان روز جز لحظه هايي كه با شهروز در انجا گذرانده بود هيچ جيز ديگري به ياد نمي اورد.
او ارام و بي صدا خودش را روي يكي از كاناپه هاي سالن ويلا انداخت و به دريا كه بر اثر طوفان و باد و باران بسيار متلاطم و بي تاب مي نمود ديده دوخت.
كسي نمي دانست او به چه فكر مي كند و با ديدن دريا با ان تلاطم چه تصويري در ذهنش زنده مي شود...او به شهروز مي انديشيد و به درياي دلش كه از عشق شقايق هميشه متلاطم و طوفاني بود و به بيتابي خودش در دوري شهروز.
نسرين در اشپزخانه مشغول اماده كردن ناهار بود و سعي مي كرد در حال شقايق تغييري پيش نياورد و خلوتش را بر هم نزند.
پس از اماده شدن غذا ان دو ناهار را در تراس ويلا بر روي ميز ناهار خوري ميل كردند و از نسيم باران خورده دريا لذت بردند و با صداي امواج كه يكي پس از ديگري به سكوهاي بتوني مقابل انها بر خورد مي كرد آرامي عميق در روح خود حس مي نمودند.
بعد از صرف ناهار هرد و تصميم گرفتند مدتي استراحت كنند هر يك به اتاق خود رفتند و ساعتي با صداي لالايي وار باران كه بر سقف شيرواني ويلا مي باريد آرميدند.
پس از چند ساعتي كه استراحت مي كردند دوباره با دو ليوان شير قهوه گرم به تراس ويلا بزگشتند و دركنار هم مشغول ضرف قهوه شدند. در اين زمان نسرين مي كوشيد تا سخني به ميان آورد و شقايق را به صحبت كردن تشويق نمايد اما شقايق مهر سكوتي كه بر لبانش نهاده بود سخت تر از آن بود كه به اين اساني كسي بتواند آن را بشند.
به هر شكل عصر نيز گذشت و غروب نزديك شد ساعات غروب شقايق را بيشتر و بيشتر به ياد و خاطره شهروز فرو مي برد و با اين حال كه هوا ابري و باراني بود و خورشيد ديده نمي شد شقايق لحظات غروب را با غروبي كه در كنار شهروز مشاهده كرده بود برابر مي دانست و احساسش همان احساسي بود كه ان روز در قلبش شكل گرفت...
شب فرا رسيد و ان دو به پيشنهاد شقايق چتر بزرگي كنار سكوهاي ساحلي زدند زير ان نشسته و مشغول صرف شام شدند باز هم در اين ميان نسرين هر چه تلاش كرد لبان شقايق را به سخن باز كند موفق نشد...
وقتي ميز شام را چمع كردند شقايق به نسرين گفت:
- دلم مي خواد يه كم همين جا بشينم و دريا رو نگاه كنم
نسرين پذيرفت پس از ان به اشپزخانه رفت و با دوليوان و يك ظرف لبريز از قهوه و ظرف ديگري شكر به نزد شقايق بازگشت...
شقايق به فكر فرو رفته بود و درياي خشمكين را تماشا مي كرد طوفان شديدي بر پا بود و امواج بي رحمانه خودشان را چون پيكره اي عظيم الجثه به سر وري دريا مي كوبيد ارتفاع امواج دريا گاه به پنچ متر يا بيشتر مي رسيد و هر لحظه امكان داشت يكي از همين امواج خروشان از سكوهاي بتوني عبور كرده و بر سرشان فرو ريزد
نسرين كه از سكوت درداور شقايق رنج مي برد لب به سخن گشود و گفت:
- شقايق جان من دوست چندين و چند ساله توام خودم همه مسائل زندگيمو با تو درميون مي ذارم هر وقت مشكلي بارم پيش مياد از تو راه حل مي خوام و به تو پناه مي يارم حالا تو هم منو از خودت بدون و علت اينهمه غمگيني و افسردگيت رو به من بگو
شقايق نگاه غمناك و بي روحش را به چهره نسرين دوخت و چيزي نگفت پس از چند لحظه سيگاري از بسيته سيگارش ك هروي ميز افتاده بود در اورد ان را اتش زد و دوباره به نسرين ديده دوخت
پس از مدتي چون كوهي كه اتشفشاني خاموش در دل خود نهفته دارد و وقتي ان را از سينه بيرون مي ريزد تمام زمين و زمان را با لرزشي سخت مواجه مي كند ، اتشفشاني در سينه اش اغاز شد و با صداي بلند به گريه افتاد او كه هميشه ارام و بي صدا مي گريست اين بار پا به پاي هواي خزاني كه بر غمش مي گريست با صدايي بلند زار مي زد...
نسرين به دلداري اش شتافت شانه هايش را به دست گرفت به نرمي نوازش كرد و گفت:
- چي شده؟ چرا اينطوري شدي؟ حرف بزن ببينم چته؟
شقايق سرش را ميان دو دستش گرفته و به سختي گريه مي كرد، ناله هايش كه از ته دل رنج ديده اش بيرون مي ريختند لحظه به لحظه دل خراش تر مي شدند و او با اين فرياد ها و فغان ها غم هاي دلش را ابراز مي داشت و از صندوقخانه قلبش بيرون مي ريخت.
پس از مدتي كه شقايق كمي ارامتر شد نسرين مقابلش نشست و با نگراني او را زير رگبار نگاهش گرفت
مدتي گذشت سينه شقايق هنوز از شدت غم بالا و پايين مي رفت و او چشم به امواج خروشان دريا داشت دلش مي خواست سكوت سنگينش را بشكند و قصه عشق اين چند سال و از همه مهمتر قصه پر غصه چند ماه اخير را با كسي بازگويد و چه كسي بهتر از نسرين كه رو به رويش نشسته و تا ان حد برايش دل مي سوزاند
پس از دقايقي شقايق چشم از سينه پرخروش دريا بر گرفت و لب به سخن گشود
- نسرين چند سال پيش مهموني خونه يگانه يادته؟
- آره....چطور مگه؟
شقايق با صداي غمگش ادامه داد:
- شهروز چي ؟ حتما اونم يادته....بازم حتما يادته كه شماره شو برام از يگانه گرفتي...اره يا نه؟
نسرين با بي تابي گفت:
- يادمه....چي مي خواي بگي؟
و شقايق تمام انچه در طول اين چند سال بر او و بر شهروز گذشته بود را براي نخستين بار براي نسرين تعريف كرد و اشك ريخت و در پايان آهي عميق كشيد و گفت:
- شهروز همه چيز من بود عشق من زندگي من و خلاصه هر چيز كه فكر كني اون به من قدرت زندگي كردن بخشيد اون كسي بود كه اگه الان زنده هستم و تا حالا راحت و بي دغدغه نفس كشيدم همه رو مديون اونم....
ولي حالا اون رفته و زن گرفته ....تو ميگي من چكار كنم؟ مي دونم منم مقصر بودم من كم عذابش ندادم حالا هم دارم تقاص ازارهايي كه به اون جوون بيچاره دادم پس مي دم. هر چي مي كشم حقمه بايد بكشمم اون جوون براي خاطر من زندگي مي كرد و من تا بود قدرشو ندونستم.
نسرين كه قصد ارام كردن شقايق را داشت گفت:
- حالا هم اتفاقي نيفتاده سعي كن ارامشت رو به دست بياري و بشيني سر زندگي و بچه ات.... اگه دلت بخواد خودم يه شوهر خوب برات پيدا مي كنم كه جاي همه چيز و همه كس رو برات پر كنه...
- شقايق ميان سخنان نسرين پريد و با صداي بلندي گفت:
- اين چه حرفيه مي زني ؟ من به غير از شهروز هيچ كس رو مرد نمي دونم... هيچ كس براي من جاي شهروز رو پر نمي كنه. حتي به قدري بهش اطمينان دارم كه مي دونم هنوزم ته دلش منو دوست داره و مي پرسته....
و دوباره گريه امانش نداد تا جمله اش را به پايان برساند...
مدتي در سكوت گذشت هر دو غرق در افكار خود بودند و چيزي نمي گفتند پس از مدتي نسرين سكوت را شكست و گفت:
- يعني توي اينهمه وقت تو اين موضوع را از من پنهون كردي؟
- صلاح نبود كسي از ارتباط با خبر بشه...
- حتي من؟
- حتي تو.....
عقربه ساعت روي سه بامداد نشسته بود كه نسرين به شقايق گفت:
- فكر مي كنم امشب يه كم آروم شدي بهتره ديگه بريم بخوابيم تا ببينم فردا چي پيش مياد
شقايق پذيرفت و از جايش برخاست هر دو با هم به طرف ويلا به راه افتاد و سپس هر كدام به اتاق خودشان رفتند و در بسيتر خزيدند.
هنوز نسرين به خواب نرفته و به سخنان شقايق مي انديشيد كه از پنچره اتاق خوابش ديد شقايق ارام و بي صدا از در تراس رو به دريا بيرون رفت اهسته و ارام خودش را به كنار دريا و ميز زير چتر رساند و روي يكي از صندلي ها نشست مدتي انجا ماند و پس از ان آهسته و ارام شروع به قدم زدن به سوي دريا كرد و نسرين به خوابي عميق فرو رفت...
زماني كه شقايق از ويلا خارج و پا روي تراس گذاشت احساس كرد شهروز كنارش راه مي رود دستش را در دست دارد و او را با خود به سوي سكوهاي ساحلي مي برد وقتي انجا رسيد ايستاد كمي اطرافش را نگريست و روي يكي از صندلي ها نشست. تصور مي كرد شهروز نيز رو به رويش نشسته و نگاهش مي كند، پس شروع به درد دل با شهروز كرد:
- شهروز شهروزم تا حالا كحا بودي؟ چرا شقايقت رو از ياد بردي؟ من مستحق اين تنبيه نبودم تو رو خدا ديگه از كنارم نرو
و گريستن آغاز كرد...
پس از مدتي از جايش برخاست و از پياده روي كنار سكوي ساحلي خود را به دري كه به طرف ساحل دريا گشوده مي شد رساند از روي تصادف در رو به دريا باز بود و شقايق ارام ارام قدم به ساحل شني دريا گذاشت موج ها پي در پي زير پاهايش به گل مي نشستند و پس از چند لحظه كه روي شن ها قدم مي زد به خود آمد و ديد تنهاي تنهاست...
همانجا ايستاد و به دريا نگريست باران سختي مي باريد و دريا به شدت طوفاني بود. تمام بدنش از شدت باران خيس شد ولي او بي حركت كنار ساحل ايستاد و چشم به درياي خروشان داشت.
پس از مدتي به ارامي زير لب گفت:
(( اين همون درياي طوفانيه كه شهروز مي گفت. همونيه كه توي خواب ديدم...شهروز به من گفت كه دل به اين دريا سپرده و منتظره من نجاتش بدم... پس من نبايد توي ساحل دريا بايستم و غرق شدنش رو تماشا كنم...
سپس چند قدمي به طرف دريا رفت و شهروز را ديد كه از دوردستهاي دريا صدايش مي زند و از او كمك مي خواهد به ناگاه شقايق فرياد كشيد..
- شهروز ، شهروزم كجا رفتي نمي ذارم غرق بشي...
و به طف دريا دويد
موج ها يكي پس از ديگري بر سرش فرود مي آمدند و او كه زندگي بدون شهروز را به هيچ مي انگاشت براي نجات او تن به درياي طوفاني سپرد...
هر چه بيشتر در ديا پيش مي رفت امواج بيشتر به استقبالش مي شتافتند او فرياد مي كشيد و به سوي شهروز مي دويد.
موج ها بي امان بر سرش مي كوفتند و او را به زير ابها مي كشيدند. لحظه اي به پشت سرش نگريست و ديد فرسنگ ها با ساحل فاصله گرفته است و راه بازگشت برايش وجود ندارد. كوشيد شنا كند و خود را به ساحل برساند اما فايده اي نداشت هر موج كه بر سرش خراب مي شد چندين تن وزن داشت و او را به اعماق دريا مي فرستاد و هر بار كه روي اب مي امد مي ديد فاصله اش با ساحل و نور سكوهاي بتوني بيشتر و بيشتر شده است... لحطه اي رسيد كه دنيا در برابر ديدگانش روشن گشت و خاطرات اين چند سال روشنتر از هميشه به سرعت از مقابل ديدگانش گذشتند ارام ارام به زير ابهاي خاكستري دريا فرو رفت و ديگر كسي از ساحل او را نمي ديد كه به همراه امواج بالا و پايين مي رود و براي زنده ماندن تلاش مي كند...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید