نمایش پست تنها
  #28  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و هشتم
بازهم ملاقات كنندگان رفتند و او تنها ماند ، او ماند و هزاران فكر درهم و پریشان . امروز ایرج به ملاقاتش نیامده بود و این مسلما آغاز دوره دیگری از جنگ و جدل بود. وقتی همه جمع شده بودند ، مادرش متعجب پرسید: پس چرا ایرج نیومده ؟
و نیكا بناچار پاسخ داد: اون صبح تا ظهر اینجا بود برای همین هم عصر نیومده و پدرش با خنده گفت: خانم شما كاری به كار جوونها نداشته باش لیلی و مجنون خلوت میخوان این شلوغی به كارشون نمی آید در حضور من و شما كه نمی تونند حرفهاشون رو بزنن.

و نیكا تنها لبخند زد.لبخندی غم انگیز تر از گریه.
دكتر برای ویزیت شبانه آمد نیكا اصرار داشت بداند كی مرخص میشود ولی دكتر جواب قاطعی نداد تنها گفت: صبح فردا یه بار دیگه از پاتون عكس میگیرم وچون روی درهم كشیده نیكا را دید با خنده ادامه داد: اگه وضعیت پاتون مساعد نبود مرخص می شید. بشرط اینكه هفته ای دو بار برای انجام معاینه و فیزیوتراپی به بیمارستان بیاین
نیكا هیجانزده گفت: هفته ای 4 بار می آم، فقط بذارید برم.
دكتر لحظه ای به نبكا خیره شد و بعد گفت: اینجا تا این حد بشما بد میگذره؟ خانم معتمد.
واو پاسخ داد: نه، خسته شدم همین.
دكتر لبخندی زد و اتاق را ترك كرد و نیكا به زمستان تازه از راه رسیده حیاط بیمارستان خیره شد در حالیكه به زمستان زندگی خود و زندگی خزان زده كیانوش فكر میكرد . بنظر او روزگار خیلی بی رحم بود، انقدر بی رحم كه عشق و زندگی كیانوش را به تباهی بكشاند و سرنوشت او را با عقاید پوچ و بی هویت ایرج گره بزند . و باز نگاهش با جلد دفتر خاطرات كیانوش گره خورد. زندگی او بار دیگر دختر جوان را بخود خواند
دوشنبه 9 اردیبهشت
امروز بعد از ظهر شهریار بشركت آمد . وقتی وارد اتاق شد وجودش را نادیده گرفتم نزدیك آمد و سلام كرد، ولی پاسخی ندادم باز تكرار كرد: سلام عرض شد آقای مهرنژاد . با سر جواب سلامش را دادم و او ادامه داد: خوبی؟ چون سكوتم را دید باز لب به سخن گشود و گفت : گوش كن كیانوش، من اومدم تا از جانب خودم و نیلوفر از تو عذرخواهی كنم و اونچه رو كه اتفاق افتاده برات توجیه كنم. خواهش میكنم به حرفام گوش كن چون در اون صورت حق رو بما می دی باز هم سكوت كردم این مرتبه با عصبانیت گفت: گوش میكنی بگو؟ خود را مشغول مطالعه پرونده روی میز نشان دادم و بعد برای آنكه ثابت كنم سخنانش برایم بی اهمیت است شاسی آیفون را فشردم . منشی فورا پرسید: فرمایشی بود آقای مهرنژاد؟
- خانم لطفا به آقای صدیق بگیدبرای جلسه فردا حتما در شركت حضور داشته باشند راس ساعت 5/9
- چشم آقای رئیس
مكالمه كوتاهم كه پایان یافت ، او برخاست مقابل میزم ایستاد پرونده را از دستم كشید و بر روی میز كوفت و گفت: گفتم اومدم عذرخواهی، هم از جانب خودم و هم از جانب نیلوفر می شنوی؟
با تمسخر پاسخ دادم : تو وكیل مدافعه اونم هستی؟ یك نفر باید ضمانت خودت رو بكنه. تو اومدی ضامن اون بشی! خیلی مسخره ست . و بعد فریاد كشیدم: چرا خودش نیومد كسر شانش شد؟ دیگه نمیخوام شما رو ببینم . نه تو ، نه نیلوفر رو،‌حالا از جلوی چشمم دور شو رفیق مهربانتر از جان.
او برخاست كه برود ناگهان در باز شد و نیلوفر وارد شد . در دستش یك دسته گل سرخ زیبا بود ، و لباسی به رنگ چشمانش بر تن كرده بود. لحظه ای به من نگریست بعد جلو آمد و لبخند زنان گفت: آقای مهرنژاد این چه طرز برخورد با یه دوسته شما رو مودبتر از این می دونستم .
نمی دانستم چه بگویم بی اختیار تمام بدنم به لرزه افتاد . سعی میكردم نگاهش نكنم، زیرا فقط یك نگاه به چشمان سبز او لازم بود تا همه چیز را از خاطر ببرم ، بنابراین بی آنكه سربلند كنم گفتم: سركار خانم خوش اومدید چرا ایستادید؟ بفرمایید.
- عذر میخوام كه بی اجازه داخل شدم ، می دونی منشی ات گفت كه به دستور تو من هر زمان كه به اینجا بیام بی اجازه داخل شم.
به طعنه پاسخ دادم.البته هر دوی آنها نشستند . من باز مشغول كارشدم با دستهای لرزان اوراق روی میز را جابجا میكردم و خود را مشغول نشان می دادم . لحظات با كشش و پر اضطراب در گذر بودند و سكوت بین ما همچنان برقرار بود بالاخره نیلوفر برخاست و در مقابلم ایستاد ، دستش را روی دستم گذاشت و آرام گفت: میتونم یه لیوان آّب بخوام؟
با تماس دستش تمام وجودم گر گرفت. سعی كردم آرامش خود را حفظ نمایم ولی كار بسیار دشواری بود . پشت سر او شهریار را دیدم كه سرش را پایین انداخته بودم و با دسته كلیدش بازی میكرد. با دست دیگرش سیگارم را در جا سیگاری خاموش كرد و گفت: كمك نمی خوای؟
اینبار با تسلط كامل گفتم: نه متسكرم، شما هنوز خسته او ضیافت باشكوهید بهتره استراحت كنید.
بعد با نارضایتی دستم را كنار كشیدم ، لحظه ای بمن خیره شد . فورا سرم را پایین انداختم ولی سنگینی نگاهش نیز به اندازه خود آن قلبم را به تپش وا میداشت آرام گفت: كیانوش گوش كن
- من هیچ چیز رو گوش نمی كنم
- خواهش میكنم كیانوش گوش كن
- مطلبی وجود نداره
- پس گوش نمی كنی؟ حتی اگه بگم جون نیلوفر گوش كن
بی اختیار سرم را بالا آوردم ، نگاهش با نگاهم تلاقی كرد گفتم: چی میخوای بگی؟
فاتحانه لبخندی زد وگت: حالا شدی پسر خوب
- لطف دارید اگر پسر خوبی بودم حتما بمن هم اجازه می دادید به مهمونی بیام
با حالت خاصی پاسخ داد: بچه نشو عزیزم
عصبانی شدم و گفتم : ترجیح می دم بچه باشم
میخواستم برخیزم ، ولی دستهایش را روی شانه هایم فشرد و مرا مجبور به نشستن كرد ، مقابلم ایستاد و گفت: خوب پس بشین پسر خوب تا برات بگم. بی اختیار اطاعت كردم و او با لبخند دلنشینی ادامه داد: میخوام سوالی بكنم و دلم میخواد واقعیت رو بگی
با لحنی خشن گفتم: بپرس
از خشونت لحنم تعجب كرد ، اما به روی خود نیاورد و بی اعتنا ادامه داد : شب تولد من كه ما دوتا با هم جشن گرفتیم یادته.
- بله ، كه چی؟
- میخواستم بدونم اون شب برای تو شب خوبی بود یا نه؟
سكوت كردم . مصرانه پرسید: بگو خواهش میكنم
آهسته گفتم : قشنگترین شب زندگیم.
او هم به همان آهستگی پاسخ داد : همین رو میخواستم بشنوم
بعد رو به شهریار كرد و گفت: ادامه بده
شهریار هم برخاست و تزدیك ما آمد و گفت: می دونی كیانوش ، این نقشه رو نیلوفر طرح ریزی كرد و گفت كه تو هیچ علاقه ای به سر وصدا و هیاهو و حتی دوستانش نداری . پس این جشن تنها تو رو ناراحت میكنه ، بنابراین تصمیم گرفت یك جشن دو نفره به افتخار تو ترتیب بده ، چون تصور میكرد تو این رو ترجیح می دی ، اگه ما می دونستیم این موضوع تو رو ناراحت می كنه ، هرگز این كار رو نمیكردیم.
سخنش را نیلوفر اینطور ادامه داد: من واقعا متاسفم . ظاهرا تو رو نشناختم وگرنه باعث ناراحتی ات نمی شدم .كیانوش اگه دلخوری پیش اومده اشكال در كار ما بوده و من با شجاعت و صراحت از تو عذر میخوام منو ببخش و باور كن قصد ناراحت كردن تو رو نداشتم رفتار اون روز در مقابل دوستانم برای من قابل پذیرش نبود ، من واقعا شرمنده شدم ، با تعریفهایی كه من از تو كرده بودم ، این برخورد همه چیز رو خراب كرد . اونها ........ خدای من نمی دونم چی بگم؟
نگاهش كردم چشمانش پر از اشك بود، رو در رویش ایستادم و بی اختیار گفتم: نیلوفر منو ببخش خودم هم می دونم رفتار اون روزم غلط بود ولی باور كن دست خودم نبود من ...... من واقعا معذرت میخوام.
او خندید، شهریار هم مرا در آغوش كشید و عذرخواهی كرد. هرچند كلام هر دوی آنها صادقانه می نمود ، ولی نمی دانم چرا توجیهشان را نمیتوانم بپذیرم .!
چهارشنبه 18 اردیبهشت
امروز به دیدار پدر نیلوفر رفتم ، حالش هیچ تفاوتی نكرده كه هیچ بیماریش وخیم تر نیز شده است ، مثل همیشه تنها رفتم و مادر بزرگش را هم دیدم . او همچون گذشته افسرده بود و در نگاهش سردی یاس موج میزد، كاش میتوانستم برای او كاری بكنم ، ولی افسوس كه از هیچ كس كاری ساخته نیست.
سه شنبه 26 اردیبهشت
هدیه تولد نیلوفر برعكس آنچه تصور كرده بودم ابدا مناسب نیست ، زیرا با این كار او را از خود دورتر كردم ، چرا كه او این روزها پیوسته به همراهی دوستان عزیزش با اتومبیلش در حال گشت و گذار است و كمتر یادی از من می كند و من در این روزها بیشتر برایش احساس دلتنگی میكنم، حالا به این نتیجه رسیده ام كه وقتی می گویند زنان پایبند احساس هستند ، دروغ می گویند . این تنها شایعه ای است كه خود آنها بر سر زبانها انداخته اند ، برعكس آنها با این نقش بازی كردنها ، مردان ساده دل را می فریبند ، اگر غیر از این است چرا من زمانی كه یك روز از دیدارم با نیلوفر می گذرد، برای او دلتنگ میشوم، ولی او حتی اگر دو ماه هم مرا نبیند تصور نمی كنم ذره ای برایم احساس دلتنگی كند . نمونه آن زمانی است كه پایش را از مرز بیرون می گذارد ، دیگر دلش نمی خواهد باز گردد و بیچاره من كه منتظر او میمانم و در تنهایی انتظار می كشم . همانطور كه پدرش انتظار دیدن مادرش را در هر دم و باز دم می كشد . در راه وصال ما هیچ مانعی وجود ندارد، كیومرث ماجرا را بسیار خوب برای خانواده ام توجیه كرده . مادر می گوید دختر مورد علاقه مرا در هر شرایطی كه باشد به احترام عشق من می پذیرد . مخصوصا از زمانیكه كیومرث نیلوفر را دیده و پیوسته وصف او را در مقابل مهندس ومادر می كند، آنها مشتاق تر هم شده اند . مهندس با رابطه فعلی ما بشدت مخالف است، او معتقد است هر چه سریعتر باید تكلیف خود را مشخص نماییم او می گوید: كیانوش شتر سواری دولا دولا نمی شه. و راست هم می گوید، چون ما از یكطرف دائما با یكدیگر به گردش می رویم و حتی او بشركت می آید و از طرف دیگر موضوع نامزدیمان را از همه پنهان می نماییم به هر حال من در مقابل خانواده كار را بهانه میكنم و میگویم چون تا پایان سال مالی بشدت درگیر كارهای شركت هستم نمیتوانم ازدواج كنم ، ولی اواخر سال حتما این كار را خواهم كرد، در این موقع كیومرث دائما قول می دهد كه كارهای شركت را به نحو احسن انجام دهد و آن وقت است كه مادر و مهندس نیز با او هم عقیده میشوند ، مهندس مهرنژاد معتقد است او و كیومرث براحتی از عهده كارها بر می آیند و مادر می گوید : مگه ازدواج تو چقدر كار داره؟ و من با خنده پاسخ می دهم: فقط یه سال میریم ماه عسل. كیومرث مرا تازه به دوران رسیده میخواند و همه محكومم می كنند ، ولی من نمیتوانم واقعیت را به آنها بگویم ، چون میترسم دید آنها نسبت به نیلوفر منفی شود .
شنبه 7 خرداد
امروز تمام آنچه را كه بین من و نیلوفر گذشته است ، برای كیومرث شرح دادم و علت واقعی تاخیر در ازدواجم را برایش توجیه نمودم ، بنظر او دلایل نیلوفر برای این تاخیر پوچ و بیهوده است ، بنابراین از من اجازه خواست تا با نیلوفر شخصا صحبت نماید . من منوط به پذیرش نیلوفر موافقت نمودم زیرا تصور نمیكردم او بپذیرد كه با كیومرث سخن بگوید . نزدیك ظهر با منزلش تماس گرفتم از او خواستم چنانچه برای عصر برنامه ای ندارد، وقتی بگذارد با هم به رستوران همیشگی برویم . او از پیشنهاد استقبال كرد، عصر با هم همراه شدیم و من آنجا برایش همه چیز را شرح دادم و گفتم: عموم مشتاقه كه با شما صحبت كنه.
لحظه ای فكر كرد آنگاه لبخند پر شیطنتی زد و پرسید: راجع به چی؟
- راجع به خودمون ، ولی دقیقا نمی دونم چی میخواد بگه.
- این ملاقات بدون تو انجام میشه؟
- اگه تو اینطور مایلی از نظر من مشكلی نیست
- فكر میكنم تو نباشی بهتره
- هر طور تو بخوای........ پس باهاش ملاقات می كنی؟
- البته ، چرا كه نه.
- برنامه با تو، خبرش رو بمن بده
- حتما
از او بخاطر پذیرفتن تقاضایم تشكر كردم و دیگر تا زمانی كه از هم جدا شدیم در این رابطه كلامی بینمان رد و بدل نشد ، ولی من هنوز هم متحیرم كه او چطور پذیرفت
چهارشنبه 10 خرداد
ساعتی پیش كیومرث از اینجا رفت، ترتیب ملاقاتش را با نیلوفر امروز عصر داده بودم ، چهره اش بر افروخته و حالتش منقلب بود. می دانم هر چه هست از گفتگوی امروزش با نیلوفر ناشی می شد، ولی او زیاد صحبت نكرد . تنها از من پرسید: كیا میتونی ازش دست برداری؟
بی آنكه لحظه ای فكر كنم قاطعانه پاسخ دادم : نه، به هیچ وجه
او سری تكان داد و با تاسف گفت: پس هیچی
و بعد آهنگ رفتن كرد . مقابلش ایستادم و مانعش شدم و با اصرار فراوان خواستم بدانم كه بین او و نیلوفر چه گذشته ، اما او باز از پاسخ طفره می رفت و در مقابل اصرارهای من تنها جملات كوتاهی بكار میبرد كه من از آنها هیچ نمی فهمیدم . بالاخره با عصبانیت فریاد كشیدم: لعنت به تو كیومرث ، بالاخره می گی بین شما چی گذشته یا از نیلوفر بپرسم؟
او پوزخندی زد و گفت: اون هرگز نمیگه ، چرا كه اگر غیر از این بود نمیخواست تو غایب باشی.
مایوسانه پاسخ دادم: ولی كیومرث من به پاسخ امشب تو امیدها بسته بودم .
متاثر نگاهم كرد و گفت: كیانوش نیلوفر دختری نیست كه تو از زندگی طلب می كنی، اگه میتونی ازش دوری كن وگرنه هرگز خوشبخت نخواهی شد، عقاید اون كاملا با تو متضاده.
از این بابت كه علت گفته های كیومرث تنها عقاید نیلوفر بود خوشحال شدم زیرا از قبل می دانستم كه او با من هم عقیده نیست بنابراین با لبخند پاسخ دادم: اینكه چیز مهمی نیست، تفاهم بعد از ازدواج پیش می آد.
او بازهم سرش را تكان داد با شناختی كه از او دارم می دانم تنها زمانی سرش را اینگونه تكان می دهد كه كار را به بن بست رسیده پندارد . بنابراین فریاد كشیدم: اینطور سرت رو تكون نده ، همه چیز درست میشه ، بگو ببینم راجع به ازدواج چی گفت؟
او به تلخی گفت: اگه لازم باشه تا صبح هم همینطور سرم رو تكون می دم . من فكر نمیكنم اون هرگز به ازدواج با تو راضی بشه .
و بعد بدون آنكه كلام دیگری بر زبان آورد مرا تنها گذاشت و رفت. تا ساعتی غرق در خود بهت زده و نگران بر جای نشستم تا آنكه بالاخره بخود آمدم . از جای برخاستم و با آپارتمان نیلوفر تماس گرفتم ولی او منزل نبود . هنوز هم نمی دانم كه كیومرث از نیلوفر چه شنیده كه اینگونه در مورد او سخن می گفت . كاش خود نیلوفر خانه بود و میتوانستم از خودش بپرسم .
شنبه 13 خرداد
هنوز نتوانسته ام بفهمم كه مكالمه بین كیومرث و نیلوفر چه بوده است چون هر دوی آنها از سخن گفتن در این رابطه طفره می روند . مجبورم برای بك سفر تجاری یك هفته ای به سوئیس بروم ، خیلی سعی گردم كه اینكار را به كس دیگری محول سازم اما نشد ، احتمالا صبح روز دوشنبه عازم خواهم شد، دلم میخواست شهریار هم میتوانست همراه من بیاید ، ولی ظاهرا او هم گرفتار است . امروز با نیلوفر در مورد رفتن صحبت كردم و از او خواستم تا لیستی از آنچه مایل است برایش بیاورم تهیه كند. او لبخندی زد و بعد ابراز دلتنگی و نگرانی نمود . نمی دانم چرا تصور میكنم آنچه گفت صادقانه نبود. نگاهش طوری پر نشاط می نمود كه گویی از اینكه هفته ای از دست من خلاص میشود خوشحال است . این روزها فكر صحبتهای كیومرث و رفتارهای عجیب و غریب نیلوفر آرامش روز و خواب شبهایم را از من ربوده است . فكر آینده عذابم می دهم زیرا شك دارم بر وفق مرادم باشد!
سه شنبه 23 خرداد
دیروز از سفر بازگشتم . نیلوفر و شهریار به استقبالم آمده بودند . وقتی نیلوفر را با آن دسته گل در میان استقبال كنندگان دیدم، خستگی تمام هفته پر دردسری را كه گذرانده بودم از تن به در كردم . امروز تمام سوغات و هدایایی را كه برایش خریده بودم ، به منزلش بردم ، علاوه بر آنچه خواسته بود مقداری نیز با سلیقه خود برایش خرید كرده بودم . از جمله لباس عروس بسیار زیبایی با یك تاج از مروارید و سنگهای درخشان . لباس بقدری زیبا بود كه حتی نیلوفر هم نتوانست از ابراز احساساتش جلوگیری كند . وقتی میخواستم منزلش را ترك كنم. جعبه لباس عروس وتاج آنرا برداشتم . نیلوفر نگاه متعجبش را بمن دوخت و گفت: فكر میكردم برای منه، ولی ظاهرا من فقط باید نگاهش میكردم .
خندیدم و گفتم: بله ، همینطوره . این لباس متعلق به عروس رویاهای منه . تو هر وقت تصمیم گرفتی عروس رویاهای من بشی با كمال میل اون رو تقدیمت میكنم .
لحظه ای سكوت كرد و با جدیت گفت: تو می دونی من خیلی حسودم . هرگز نخواهم گذاشت كسی به زندگی تو راه پیدا كنه ، تو حق نداری در مقابل من از دخترهای دیگه ای حرف بزنی . حتی اگر من در زندگیت نباشم ، سایه ام هست ، سایه ای كه نمی ذاره هیچكس دیگه ای پا در جایگاه من بذاره
از سخنانش خیلی خوشحال شدم و با خنده گفتم : حسود كوچولوی قشنگم هرگز كسی در زندگی من جای تو رو نخواهد گرفت ، هیچ بجز تو عروس رویاهای من نخواهد بود ، ولی این تو هستی كه نمیخوای غیر از اینه؟
هنوز عصبانیتش فروكش نكرده بود و با همان لحن قبلی ادامه داد: اوایل ماه آینده میرم دنبال مادرم و به اینجا می آرمش ، حتی اگه شده به زور قبل از اینكه تو در انتخابت تجدید نظر كنی.
آنقدر خوشحال بودم كه نمی دانستم چه بگویم او نزدیكتر آمد و گفت: كیانوش ، شرایط منو برای ازدواج می پذیری؟
- البته هرچی كه باشه، فقط بگو
- نه حالا نه ، به وقتش همه چیز رو میگم
- هر طور خودت مایلی . در مورد آوردن مادرت شوخی كه نمیكردی؟
- نه
- پس برای اوایل تیرماه برای بلیط رزرو میكنم خوبه؟
- بله ، اگه زحمتی نیست اینكار رو بكن
- منتظرم می مونی تا برگردم یا تا اون موقع لباس منو كس دیگه ای پوشیده؟
- اگه تو این لباس رو نپوشی هرگز هیچكس دیگه نخواهد پوشید
- باور كنم؟
- قسم میخورم
- خوب اگه بپوشم چی؟ اونوقت بعد از من كس دیگه ای اون رو میپوشه؟
خندیدم و گفتم : اونوقت اختیار بدست سركار خانمه اگر صلاح بدونن می تونن لباسشون رو در اختیار دیگران بذارن
- مگه دیوونه ام ؟ من میخوام عروس تكی باشم
- همینطور هم می شه، اطمینان داشته باش
- و یك چیز دیگه
- امر بفرمایید سركار خانم
- میخوام در مورد همه مسائل زندگی مثل این پیراهن صاحب اختیار باشم
- مطمئن باش همینطوره
او با شادی كودكانه ای خندید و گفت: خیلی خوبه پس هیچ مشكلی پیش نمی یاد .
- اگر هم مشكلی بوجود بیاد خودم برطرفش میكنم .
او خندید ، عاشقانه خندید ، خنده ای كه وجودم را پر از نشاط كرد ، كاش كیومرث هم آنجا بود و سخنان نیلوفر را می شنید . خوب می دانم كه اگر برایش تعریف كنم هرگز باورش نخواهد شد!
شنبه 3 تیرماه
ساعت 4 بعداز ظهرامروز بالاخره نیلوفر پرواز كرد ،اینمرتبه برعكس دفعات قبل چندان از رفتنش ناراحت نیستم ، زیرا امید ره آورد این سفر دوریش را برایم آسان میكند ،من منتظر بازگشت او می مانم و با بازگشت او فصل جدیدی از زندگی پر دردسر من آغاز میشود، فصلی زیبا مانند بهار پس از زمستانی سرد و طولانی . ولی نمی دانم چرا دلم شور میزند و نمیتوانم راحت باشم ، شاید علتش عكس العملهای كیومرث است . با آنكه تمام ماجرا را برایش تعریف كرده ام ، ولی او باور نمیكند . البته حرف خاصی نمیزند ، ولی از آنچه میگوید میتوان نتیجه گرفت كه چندان هم به این ماجرا خوشبین نیست ، بر عكس او من با دلی پر از امید و آرزو تا روز وصال لحظات هجران را شمارش میكنم .
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید