در باز
در گشودم ، در گشودم بی قرار
پرده های سرخ را بالا زدم
عکس زیبایت نهادم روی میز
بوسه بر آن صورت زیبا زدم
مریمی روی بخاری بود و من
دسته ای دیگر نهادم پیش آن
زانکه می دانستم ای مریم سرشت
شاخ مریم را به جان خواهی به جان
ساغر لبریز هم لب تشنه بود
تا بلغزد روی مرجان لبت
تا تهی گردد درون کام تو
شورت افزون سازد و تاب وتبت
شعر « شبها» روی لب پرپر زنان
بی قرار پرده ی گوش تو بود
شعر « شبها » قصه ای از قصه هاست
زانکه راز درد ما را می سرود
بوی آغوشت شناور در فضا
مژده می دادم که می آیی به ناز
دیده بر در دوختم ، اما دریغ
چشم بازم ماند و آن شام دراز
روز و شبها رفت و چشم باز در
سرزنش بارست و گوید یار کو ؟
یا فرازم کن که آسایم ز رنج
یا بگو باز آید آن افسانه گو