خورشيد به گل نهفت مینتوانم
و اسراز زمانه گفت مینتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد
دري که ز بيم سفت مینتوانم
دشمن به غلط گفت من فلسفيم
ايزد داند که آنچه او گفت نيم
ليکن چو در اين غم آشيان آمدهام
آخر کم از آنکه من بدانم که کيم
مائيم که اصل شادي و کان غمیم
سرمايهي داديم و نهاد ستمیم
پستيم و بلنديم و کماليم و کمیم
آئينهي زنگ خورده و جام جمیم
من می نه ز بهر تنگدستي نخورم
يا از غم رسوايي و مستي نخورم
من می ز براي خوشدلي میخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم
من بي می ناب زيستن نتوانم
بی باده کشيد بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقي گويد
يک جام دگر بگير و من نتوانم
هر يک چندي يکي برآيد که منم
با نعمت و با سيم و زر آيد که منم
چون کارک او نظام گيرد روزي
ناگه اجل از کمین برآيد که منم
يک چند بکودکي باستاد شديم
يک چند به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
از خاک در آمديم و بر باد شديم
يک روز ز بند عالم آزاد نيم
يک دمزدن از وجود خود شاد نيم
شاگردي روزگار کردم بسيار
در کار جهان هنوز استاد نيم
از دي که گذشت هيچ ازو ياد مکن
فردا که نيامده ست فرياد مکن
برنامده و گذشته بنياد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
اي ديده اگر کور ني گور ببين
وين عالم پر فتنه و پر شور ببين
شاهان و سران و سروران زير گلند
روهاي چو مه در دهن مور بين