نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(23)

نزار كردي بلد نبود و تا كلاس ششم درس خوانده بود. اجازه خواست نزد پدرش برود.
ـ برو اما زود برگرد.
رفته بود و از دور ماجرا را براي پدرش تعريف كرده بود:
ـ پدر اين چيستان را خودم حل كردم.
ـ پسر آبرويم را بردي. اين معما كه بسيار آسان بود.
و او را متوجه كرده بود كه اين معما بسيار آسان است.
«نزار» شب نيامد. صبح كه بازگشت عصباني شدم. گفت: «شب سگها به سراغ من آمدند. چراغ قوه را روشن كردم و در چشمشان انداختم اما نترسيدند. جرأت نكردم شب برگردم». اين را هم فراموش نكنيم كه سگ‌ها با ديدن آتش يا نور چراغ قوه در شب هرگز جرأت نمي‌كنند به كسي نزديك شوند.
همراه نزار در مسيري مي‌رفتيم كه به مردي با كوزه‌ ترشي برخورد كرديم.
ـ استاد اين مرد ترشي‌ها را يا براي خانه‌ي خود مي‌خواهد يا براي همسايگان و يا مي خواهد آن را بفروشد.
ـ راه چهارمي هم دارد. ممكن است ترشي‌ها را سر قبر پدرش ببرد.
يك شب از اتاق بيرون آمد و چشمش به برف افتاد.
ـ خيلي شگفت‌انگيز است. برف روي زمين و ستارگان نيز در آسمان هستند.
در چاپخانه‌ تخت‌خواب من كنار دست «نزار» بود. از كنار لوله، آب چكه مي‌كرد. نزار را فرستادم كمي گل روي آن قسمت از پشت بام بمالد. چكاب متوقف شد اما ناگهان يك مشت برف و آب روي سرم ريخت.
ـ نزار چكار كرده‌اي؟
ـ ماموستا ديدم برف از گل تميزتر است، برف گذاشتم.
يك شب چند صوفي ميهمان بودند. نزار در مورد سگي كه اخيراً نمي‌بيند سئوال كرد.
ـ او را كشتم.
ـ خدا رحمتش كند. رحمتي سگ خوبي بود.
در «سوره‌بان خالد آقا حسامي» هم مدتي با ما بود. يك بار «مام علي» برنج درست كرده و مغز گردو در آن ريخته بود. خالد آقا پرسيد: كجا گردو را در پلو مي‌ريزند. من به جاي مام علي پاسخ دادم:
ـ در ايران
مام علي زود عصباني شد و فرياد زد.
ـ آخر «ترم شيخالي» دو جريب زمين و چند تا نوكر دارد. تو اصلاً دنيا را ديده‌اي؟ در تمام ايران برنج را بدون گردو و گردو را بدون برنج نمي‌خورند.
مردم آبادي مرا خيلي دوست داشتند. هميشه پيش من آمده و شبها را با داستان و خاطره مي‌گذرانديم. يكبار به بغداد رفته بودم. خالد آقا به پشت بام رفته بود. از پيرزني مي‌پرسد.
ـ مادر! چرا كره و ماست براي مام هه‌ژار مي‌آوري و براي من نه؟
ـ مام هه‌ژار خوش­سخن و شيرين گفتار است. اما تو مانند گراز هميشه درهمي.
اهالي روستا التماس كنان نزد من آمدند كه اهالي «وه‌لزي» آمده و در حال بريدن درخت‌ها هستند. «ملاسيد رحمان» را فرستادم. برگشت و گفت: «مي‌گويند درخت‌ها را مي‌برند و به حرف هيچكس گوش نخواهند داد». راه را بر آنها بستيم و تمام چوب‌ها را باز پس گرفتيم. يكي از آنها با مقدار زيادي چوب از دستمان در رفت و دور شد. به سعيد و مام­علي گفتم: «اجازه ندهيد او هم به آرزويش برسد». سعيد به سراغش رفت و او را بازگرداند. مرد هم در حالي كه اسلحه داشت مقاومتي نكرد. اما مام­علي كه در خاطرات هميشگي خود دست كم هزاران نفر را كشته بود، هيچ اقدامي‌ نكرد تا اینکه سعيد، مرد چوب دزد را دست بسته آورد. مام علي به مجرد ديدن اين وضعيت بناي داد و هواركردن گذاشت و او را تهديد به مرگ كرد.
ـ مام علي مرگ سر و سبيلت ول كن. تو كه جرأت نكردي نزديك بروي؟
ـ دهگان (دهقان) است. فكير (فقير) است. چرا بايد او را بكشم.
سپس به «ديلمان» نزد ملامصطفي رفتم و گفتم: «نمايندگان تو در «وه‌لزي»، اهالي را در دزديدن مال مردم آزاد گذاشته‌اند». بارزاني هم او را به طويله افكند و پس از چهار روز با وساطت من آزاد شد. سوخت زمستان، از چوب‌هايي كه دعوا بر سر آن پیش آمده بود تأمين شد.
همراه «مجيد» و «ملاسيد رحمان» به «زينوي» رفتيم. شب در «ناوبه‌رگ» ميهمان مردي به نام ملا محمود بوديم. صبح به مجرد خروج از خانه، دو هواپيماي سوخو بالاي سرمان آمدند. خود را پنهان كرديم اما پناهگاه مناسبي نبود. در گوشه‌اي نشستم و سيگارم را روشن كردم:
بهتر است آخرين سيگار زندگيم را هم بكشم.
آتشبار هواپيما آغاز شد و چند گوسفند را در اطرافم كشت اما اين بار هم جان سالم بدر بردم. هواپيماها رفتند و همراهان را صدا كردم: «برويم». مجيد آمد اما اثري از «ملا رحمان» نبود. صدايش كرديم ناله­كنان گفت: «اينجا هستم». از ترس خود را به داخل درختچه‌هاي زالزالك انداخته بود و در نمي‌آمد. با هزار زحمت، او را بيرون كشيديم. تمام تن و بدنش زخمي شده بود.
چند روزي «انور دلسوز» را به جاي خود در چاپخانه گماردم و به بغداد رفتم. فكر كنم قبلاً گفته‌ام چه كمونيست دو آتشه‌اي بود. اكنون در يمن جنوبي همه كاره است. نام مستعار او ملاابراهيم بود. هنگامی که بازگشتم گند زده و با گرفتن چاي و صابون و سيگار از مردم آبادي، صداي آنها را در آورده بود. ملاابراهيم را به مقر ديگري فرستادم و سرافكنده از روستا رفت.
مدتي بود كه در «سووره‌بان» زندگي و كار مي‌كرديم. براي قضاي حاجت از ده خارج مي‌شديم. تصميم گرفتم توالتي درست كنم. «مام داوود» همسر «ميري خانم» را صدا زدم.
ـ يك حفره براي دست به آب حفركن.
ـ اين چه حرفي است؟ اين كار را بلد نيستم.
ـ «مام داوود» ببخشيد منظورم اين بود اگر انور (ملا ابراهيم) قرار بود بميرد چگونه قبري براي او حفر مي‌كردي؟
ـ اگر آن پدرسگ بميرد قبري برايش حفر مي‌كنم كه هرگز نتواند بيرون بيايد.
ـ خب حالا درست كن ببينم چكار مي‌كني؟
يك حفره‌ي بسيار خوب مانند قبر درست كرد. سپس گفتم: حالا در وسط آن هم سوراخي ايجاد كن. اين كار را انجام داد و مشكل مستراح ما هم بالاخره حل شد.
به يكي از پيشمرگان ايراني كه علي نام داشت به شوخي گفته بودند «سيدرسول باب بزرگ» كشته شده است. او هم چهل دينار داراييش را نزد سيد رسول گذارده از شدت ناراحتي به كوه زده بود. پس از سه روز پيدايش كرديم و به آبادي باز آورديم. عقل از سرش پريده بود. قرار شد او را به بغداد بفرستيم. يكي از بستگانش از «زينوي» آمد و گفت او را به خانه‌ي «شيخ قه‌رناقه‌وي» خواهد برد. علي را نزد او برده بودند. شيخ پريده بود:
ـ نام جن‌هايي را كه در بدنت حلول كرده‌اند به اسم بگو تا آنها را بكشم. من ديشب پانصد جن كافر را كشتم و امروز صبح از «غزا» بازگشته‌ام.
علي هم مي‌گويد:
ـ اي خاك عالم بر سرت! اگر آنقدر مردي برو با انگليسي‌ها و اعراب بجنگ و نفت كردستان را به ما بازگردان.
ـ اين مردك كافر است و من نمي‌توانم او را شفا دهم.
مدتي بعد او را به بغداد بردم. پزشكان برايش دوازده جلسه برق درماني تجويز كردند. پس از شش جلسه فرار كرد.
ـ چرا اجازه ندادي دوره‌ي درمان كامل شود؟
ـ ترسيدم آنقدر سر عقل بيايم كه ديگر به درد اين ملت نخورم.
عيد بود. پيكي سراغ «ملا قادر» قاضي «گه‌لاله» فرستادم كه به مناسبت عيد فطر، مطلبي براي راديو بنويسد: او هم جملاتی بدين مضمون نوشته بود:
«ثوعلوبه» فاصله‌ي مكه تا مدينه را دوازده روزه طي كرد و به خدمت پيامبر رسيد. عرض كرد: ماه را ديده‌ام. پيامبر فرمود: ويل لي ثوعلوبه. . . .و از اين دست هزليات. . . .
نامه را پاره كردم و به فتواي خودم عید فطر را به همگان تبريك گفتم.
بنا به درخواست كاك عبدالخالق از «سووره‌بان» و پخش راديو به «شيناوي» در جنوب «قه‌سروكيوه» رفتم. چون جايي براي سكونت نداشتيم چند كارگر اجير كرده و اتاقي درست كرديم. اتاق خيلي كوچك بود و به زور مي‌شد دو تخت در آن گذاشت. اتاق از گل و خشت درست شده و ديوارهایش بسيار نامناسب بود. مشمايي نايلوني روي سقف كشيدم كه خاك روي سرمان نبارد. يك‌يك بر تعداد همكاران راديو افزوده شد. يكي از آنها «شيخ عزيز شيخ رضا باسه‌ره» مهندس راديو و الكترونيك فارغ‌التحصيل چكسلواكي و آن ديگري «رفيق چالاك» هنرمند، گوينده و نمايشنامه­نويس بود.
به سرم افتاده بود «شرفنامه» را به كردي ترجمه كنم. اما كتاب از كجا بياورم؟ «صالح محمود بارزاني» خواهر زاده‌ي «ملامصطفي» كه خوره‌ي كتاب بود، شرفنامه‌ي فارسي چاپ مصر، شرفنامه‌ي عربي ترجمه‌ي «علي عوني» و شرفنامه‌ي عربي ترجمه‌ي «جميل روژبه‌ياني» را برايم آورد. روزها پس از پايان كار راديو و نوشتن مقالات و آماده كردن مطالب در گوشه‌اي نشسته و كار ترجمه را انجام مي‌دادم.
بهار 1966 ملامصطفي براي گشت و گذار به دشت شلير و سليمانيه و ماوه‌ت رفته مدتي را آنجا گذرانده بود. خواستم سفري به بغداد بروم و مي‌بايست پيش از آن در مورد ادامه‌ي فعاليت چاپخانه با بارزاني گفتگو مي‌كردم. از مسير اربيل به كركوك آمدم. به گاراژ رفتم و پرسيدم: «اتومبيل براي شه‌ده‌له داريد؟» گاراژدار اطراف را نگاه كرد و گفت: «بنشين و صدايت هم درنيايد». وقتي دور و برش خالي شد گفت: «حرفي كه زدي بسيار خطرناك بود. از روزي كه ملامصطفي بدانجا سفر كرده است، هر كس قصد سفر بدانجا را داشته باشد، به بهانه‌اي توسط دولت بازداشت مي‌شود. چرا مي‌خواهي آنجا بروي؟»
ـ راستش را بخواهي براي ديدن ملامصطفي مي‌روم.
فرستاد برايم كباب آوردند. سپس راننده‌اي را صدا زد و در گوش او چيزهايي گفت. راه افتاديم. به چمچال رسيديم. جاش‌هاي جلال و ابراهيم احمد از «بكره‌جو» به «چمچال» آمده در هتلي كنار جاده منزل كرده بودند. دوست نداشتم به راننده بگويم آنجا توقف نكند، اما خودش به سرعت از شهر خارج شد.
ـ كار خوبي كردي در شهر توقف نكردي.
ـ «امين» گاراژدار سفارش كرد نبايد جاش‌ها مرا ببينند.
به چهارراه «ته‌نيال» رسيديم. رمضان هم بود. مرا به يك نفر «ته‌نيالي» سپرد و رفت. در قهوه‌خانه نان و چاي خورديم. يك كاميون ارتشي سر رسيد. به فرمانده‌ي سربازان گفت: «اين فاميل مرا تا «سوورداش» ببريد». در «سوورداش» پياده شدم و راه منطقه را پيش گرفتم. دو پيشمرگ نزد من آمدند. گفتم:
ـ شما برويد من تنبل هستم و نمي‌توانم پا به پاي شما بيايم..
ـ نه ما در خدمت هستيم و با شما مي‌آييم.
خوشبختانه وانت‌باري از راه رسيد. پشت وانت پر از زن و كودك و مرغ و بوقلمون بود.
ـ بياييد سوار شويد.
پشت وانت سوار شديم نماز مغرب به روستاي «ئومه‌رقوم» رسيديم. راننده‌ي وانت گفت:
«خانه‌ام اينجاست. افطار ميهمان من هستيد».
ـ كرايه‌ات چقدر مي‌شود؟
ـ رايگان سوارتان كرده‌ام. مهمان خودم هستید.
ـ ما را به «شه‌ده‌له»، برسان و نيم دينار كرايه بگير.
به جاي نيم دينار، سه ربع دينار دادم. به قهوه‌خانه رفتيم. يك صوفي آمد و گفت:
«بفرماييد داخل تكيه». شيخ عبدالرحمن بسيار خوشامد گفت، مردي عاقل، بسيار زيرك، خوش كلام و به غايت كردپرست بود. اتاقي كه ما در آن نشسته بوديم پر از كتب تفسير و حديث و كلام اسلامي بود و از زردي آن پيدا بود كه مدت­هاست كسي يك صفحه از آن را نخوانده است.
مطمئن هستم چيزهايي درباره‌ي شيخ و درويش «شه‌ده‌له» خوانده‌اي. من هم مثل تو در زمان «مولانا خالد شيخ احمد سردار» يكي از خلفاي مورد توجه او از سادات برزنجه بوده است. نمي‌دانم اين طريقت، چه زمان از نقشبنديه جدا شد اما پيش از آنكه به عراق بروم يادم مي‌آيد مردي به نام «حه‌مه‌سوور» از آن طايفه خواهان نوعي سوسياليسم بود كه قرابت‌هاي بسياري با انديشه‌ي مزدك داشت. مردي به نام «مام رضا» هم كه از شيوخ نقشبنديه بود، قطب دايره‌ي «حه‌مه‌سوور» و از مريدان ايشان بود. ملاهاي كرد شروع به سم‌پاشي و شايعه پراكني كردند كه حه‌مه‌سوور داعيه‌ي نبوت دارد و در آيين او زنان و مردان، همه به يكديگر حلال و همسر هستند و زنا گناه نيست. دولت «حه‌مه‌سوور» را بازداشت و به زندان كركوك فرستاد. صدها مريد با نشان مخصوص آيين جديد، در اطراف كركوك از زن و مرد و پير و جوان- بست نشستند تا «حه‌مه‌سوور» آزاد شد. بسياري از ملايان نيز به اين طريقت پيوستند.
گفته مي‌شد هر كس چند روزي در «شه‌ده‌له» بماند عقلش را از دست مي‌دهد. زماني كه در لبنان بودم. مردي به نام «ملا طاها» كه هم آسايشگاهي من و مريد اين طريقت جديد جديد بود مي‌گفت: در اين آيين همه سهم مساوي از زندگي دارند و پيروان اين طريقت همه چيز را بالسويه ميان يكديگر تقسيم و توزيع مي‌كنند. روزي كه من به «شه‌ده‌له» رفتم. «حه‌مه‌سوور» در قيد حيات بود اما آن كبكبه و دبدبه‌ي سابق را نداشت. «حه‌مه‌سوور» آن سوي ده و در خانه‌اي زندگي مي‌كرد و برخي از آقايان كه به طريقت او در آمده بودند. از مدافعان كردستان و برخي پيشمرگان مبارز بودند. به گفته‌ي «ملا باقي» كه تاريخ زنده‌ي كرد و كردستان بود هنگامي كه «بهاءالله» در «سه‌رگه‌لو» بوده با تأثير بر پيروان اين طريقت آنها را به سلك خود در آورده و بسياري طريقت «حه‌مه‌سوور» را كنار گذاشته‌اند.
يكي از صوفي‌ها امر پذيرايي ما را بر عهده داشت. كه مداوم آروغ مي‌زد و از سخنانش پيدا بود كه از كهنه مريدان طريقت مذكور بود. «شيخ عبدالرحمان» در حالي كه مي‌رفت گفت: «خداحافظ شايد دوباره موفق به ديدارتان نشوم».
ـ بايد فردا صبحانه را هم با ما بخوريد.
ـ يا شيخ ما روزه نمي‌گيريم. شما براي ما سحري بفرستيد اما ما بامدادان حركت مي‌كنيم.
پس از خوردن سحري حيواني بازين و برگ آماده شد.
ـ بفرماييد سوار شويد.
ـ آخر لازم نيست.
ـ تو هم مي‌خواهي مانند «حسن فيلي» به حرفم گوش ندهي و از سرما بميري؟
مرد صاحب حيوان در راه تعريف مي‌كرد:
«مام حسن» كه يك مغازه‌دار فيلي اهل بغداد بود براي سر زدن به پسرش «عبدالحسين» به اينجا آمده بود. «شيخ عبدالرحمن» در بازگشت، مرا همراه او فرستاد تا بدرقه‌اش كنم. به محض آنكه از گردنه‌ي كوه «پير مگرون» بالا رفتيم اصرار كرد كه من برگردم چون خودش راحت پايين مي‌رود. هر چه گفتم بايد شما را به «هه‌له‌دن» برسانم و كوهستان براي نابلد خطر دارد قبول نكرد. عاقبت بازگشتم. متأسفانه در آن سوي كوه به كولاك برخورده از سرما يخ زده بود.
وقتي بدانجا رسيديم رد پا و جاي بدن «مام حسن»، هنوز روي برف مانده بود. به مراسم پرسه‌ي «مام حسن» در آبادي هم رسيديم. «ماموستا هه‌ردي» شاعر هم آنجا بود. به قول خودش حافظه‌اش از كار افتاده و بسيار نااميد مي نمود. دلداري من هم كه تأثيري نداشت. به زور وادارش كردم ريش عزا بتراشد. بعدازظهر به «مالومه» رفتم. يك حيوان و سوار اجاره كردم كه مرا به «ماوه‌ت» ببرد. شب دير هنگام به «ولاخ‌لو» رسيديم. برف روي زمين بود و سرماي سختي تنمان را عذاب مي‌داد. سوار گفت: «تو به خانه‌ي ملا برو». من هم به خانه‌ي يكي از اقوام خواهم رفت. گفتم: «مهمان­پذيري در رمضان براي صاحبخانه كمي سخت و دشوار است. تو برو و به ملا بگو مهمان دارد». اگر با روي خوش پذيرفت بسم‌الله و گرنه با تو خواهم آمد. همي يك شب است. هر طور باشد مي‌گذرانيم. ملا فوراً به پيشواز آمد. وارد خانه‌اش شدم. بسيار تميز و مرتب بود. مرتب مرا ورانداز مي­كرد و مي‌گفت:
ـ پير شده‌اي و قيافه‌ات تغيير كرده است.
ـ ماموستا من تو را نمي‌شناسم و تو هم مرا نديده‌اي. اشتباهي گرفته‌اي؟
ـ كاك هه‌ژار تو مرا فراموش كرده‌اي. من «عبدالله» هستم. در مهاباد مدتي را با هم در كومه‌له بوديم.
خوراك آن شب ما خاطرات تلخ و شيرين روزگاراني نه چندان دور در كومه­له و حزب دمكرات دوران جمهوري بود. سحر راه افتاديم و اوايل صبح به «ماوه‌ت» رسيديم. دو شب نزد «بارزاني» و «شيخ محمد هرسين» كه مسئول آنجا بود ماندم. پس از دو شب سوار بر يك كاميون به طرف سليمانيه حركت كردم. جاده نامناسب بود و هر از چند گاهي در گل و برف گير مي‌كرديم. سرانجام شب هنگام به قهوه‌خانه‌ي دامنه‌ي كوه «ازمر» رسيديم. به خاطر نداشتن وسايل خواب، جرأت نكرديم شب آنجا بخوابيم. به طرف شهر حركت كرديم و صلات صبح به سليمانيه رسيديم. خودم را به طباخي رساندم و صبحانه‌اي مفصل خوردم. جرأت نداشتم آفتابي شوم. شاگرد طباخي را براي رزرو جا به گاراژ فرستادم. ترس من به خاطر وجود جاش­ها بود. . .
مسافران كركوك سوار شدند. صندلي من در رديف اول بود. عينكي سياه به چشم زده بودم. گفتم: «من رديف جلو سرگيجه مي‌گيرم». يك نفر سريعاً جاي خود را با من عوض كرد. در راه به سرنوشت خودم خنده‌ام گرفته بود: سي و چند سال براي كرد و كردستان از جان و دل مايه بگذار، دربدري و آوارگي بكش، شب نخوابي و زندان رفتن و حالا. . . از عرب نترس. از كردهاي تحصيل‌كرده بترس كه جاش شده‌اند و به انتظار فرصتي هستند تا ترا بكشند. . . . باز هم با ترس و آيت الكرسي از چمچمال گذشتيم. يك جاش در خروجي شهر، ماشين را وارسي كرد اما خوشبختانه من را نشناخت. از كركوك به اربيل آمدم. سري به «كاك محمد مه‌م» و «طاهر توفيق» زدم و آنگاه به سوي بغداد حركت كردم.
همچنانكه مي­دانيم جنگ اعراب و اسرائيل در ژوئن 1967 آغاز شد. ما موقعيت مناسبي در جنگ عليه دولت عراق داشتيم. هيأت نمايندگي دولت عراق به همراه دو تن از علماي عرب و فرماندهان سپاه اربيل و كركوك نزد ملامصطفي آمدند و از او براي ياري عراق در جنگ كمك خواستند. من هم در آن مجل حضور داشتم.
ملامصطفي گفت: «شيخ عاصي مي‌گويد بايدبه جهاد برويم. به گمان من اسرائیل اعراب را شكست خواهد داد چون كشوري پيشرفته و برخوردار از حمايت جهاني است. در جهاد شركت نمي‌كنيم، اما چون ادامه‌ي جنگ با يك كشور مسلمان در اين حالت، به مثابه از پشت خنجرزدن است. مسلمان بودن به من حكم مي­كند كه با دولت عراق آتش­بس كنم.
اگر چه از اين اقدام ناراضي بودم اما چاره چه بود؟ بايد مي‌پذيرفتيم.
فرمانده سپاه اربيل در لابلاي سخنانش گفت: «نمي‌دانم چه كسي فرمانده ارتش اسرائيل است». با حالتي تمسخرآميز گفتم: «موشه‌دايان مشهور كه تمام دنيا او را مي‌شناسند».
صبح روز بعد من و ملامصطفي و زاگرس در اطراف آبادي «ريزان» قدم مي‌زديم. ملامصطفي فرمود:
ـ چه خبر؟
ـ خوشبختانه وضع اعراب خوب نيست. ارتش اسرائيل چهارصد گونه جنگنده‌ي مصري را روي باند فرودگاه نابود كرده است.
حرفي نزد و رفت. «جوهر هيراني» كه او هم مانند من از شكست اعراب لذت مي‌برد، در قهوه‌خانه گفته بود: «انشاءالله جهود اعراب را از ميان بردارند». به خاطر گفتن اين جمله دو ماه بازداشت شد. من كه از مرگ اعراب محظوظ مي‌شدم عكسي از موشه‌دايان را به ديوار اتاقم آويزان كرده بودم. چند روزي بود آشپز نداشتيم. يك پيشمرگ عرب نزد ما آمد و آشپز شد. هنوز دو سه روز نگذشته بود كه گفت مي‌خواهد گوينده‌ي راديو شود. تست صدايش خوب از آب در نيامد.
ـ اگر مرا گوينده‌ي راديو نكنيد آشپزي نمي‌كنم.
ـ از روزي كه آمده‌اي به خاطر تو به اعراب ناسزا نمي‌گويم. مجبور شده‌ام عكس موشه­دايان را بردارم. به نان خشك قانعم برو و دست از سرمان بردار.
چند خانواده‌ي كرد تركيه از عشيرت «قشوري» در اطراف مقر ما زندگی می­کردند كه همه‌ي آنها نواده‌ي يك پيرمرد بودند. پيرمرد هم خانه‌اي از آن خود داشت. چهار پسر او پيشمرگ بودند.
سه نفر صاحب زن و بچه بودند اما برادر چهارمي به همراه خواهرش و يك خدمتكار در خانه‌اي ديگر تنها بودند. گاهي اوقات پيش مي‌آمد برادر چهارم چند روز از خانه دور بود و دختر با خدمتكار در خانه تنها مي‌ماند. يك روز مادر دختر وارد مقر شد و گفت:
ـ دخترم خونريزي دارد. به دادش برسيد.
كاك عبدالخالق جيپي پيدا كرد و دختر را به «خاني» نزد پزشك برد. برادران دختر از پزشك سئوال كرده بودند. حكيم هم پاسخ داده بود كه حامله است. شب در اتاقم مشغول نوشتن بودم كه پيرمرد و دخترش وارد اتاق شدند. پيرمرد گفت: «پسرانم مي‌خواهند به زور دخترم را به رنجبر بدهند تو اجازه نده». ناگهان هر چهار پسر با اسلحه وارد شدند و پدر دختر را با خود به اتاق دیگر بردند. هر چه اصرار كردم قبول نكردند. دوستان پايگاه را صدا كردم اما آنها متوجه نشدند. ناگهان صداي شليك گلوله برخاست. برادران خواهر خود را كشته و گريخته بودند رنجبر هم كه پيش از اين فرار كرده بود.
اطراف اتاق پر خون شده بود. جنازه را به طرف چشمه برديم. خانواده‌اش با گریه و شيون سر رسيدند. به سليمان گفتم وسايل خانه را كه احياناً خوني شده است به كنار چشمه برده و آنها را بشويد. سليمان هم تشك مرا به كنار رودخانه برد و پس از شستن، آويزان كرد. در حال شستن ساير وسايل بود كه ناگهان تشك در چشمه افتاد. او هم به گمان آنكه مرده زنده شده است فرا را بر قرار ترجيح داد.
اتاقم وضع نامناسبي داشت. خون بر روي زمين ريخته جاي گلوله و لكه­هاي خون روي ديوار، منظره‌ي وحشتناك و در عين حال رقت‌انگيز درست كرده بود. هر چه گفتند شب را اينجا نخواب چراغ را خاموش كردم و دراز كشيدم اما خوابم نمي‌برد. مرتباً صورت معصوم دخترك در نظرم ظاهر مي‌شد: «به من ظلم كرده‌اند. ظلم روا نيست. . ».
دنباله‌ي ماجرا را گرفتم. از قرار، اين پيرمرد در ازاي ادامه‌ي کار رنجبري، دختر خود را در اختيار او گذارده بود. شكايت را نزد فرماندهي بردم. پيشمرگ قاتل بازداشت اما پس از چند روز آزاد شد و همچنان پيشمرگ باقي ماند.
بهار 1968 خبر رسيد كه «هيمن» و چند نفر ديگر از طرف قلادزه به منطقه آمده و اكنون در «ماوه‌ت» هستند. سپس گفته شد به طرف «وه‌سان» رفته‌اند. به همراه يك پيشمرگ به پي‌جويي آنها رفتيم. در روستاي «وه‌سان» از منزل سيد پرسيدم. گفتند: «چند جوان و يك سيد اختياري، پريشب ميهمان ما بوده‌اند و اكنون به «دولي باله‌ييان» رفته‌اند».
عاقبت در روستاي «قه‌لاتي» به آنها رسيدم. چه سعادتي؟ پس از بيست و سه سال دوري، هيمن را باز يافته بودم. تا پاسي از شب گفتيم و تعريف كرديم و خنديديم و غصه خورديم و باز هم خنديديم. صبح روز بعد بزي خريدم و ناهار و شام آن روز را با آن سر كرديم. مشخص بود كه «حاجي شيخ عبدالله كوليجه» و «خالد شيخ رحمان» مي‌خواستند هر چه سريعتر بروند. قرار گذاشتيم به مجرد برگشتن آنها، هيمن نيز نزد من بازگردد. طولي نكشيد كه هيمن به «شيناوي» آمد، در اتاق من تختي براي خود درست كرد و همدم هميشگي من شد.
از نظر من «هيمن» از تمام شاعران كرد، شاعرتر است به شرطي كه خودش، شعرهايش را نخواند. شعري برايم خواند كه درباره‌‌ي قيام نوشته بود. از نظر خودش شعر جالبي نبود. شعر را گرفتم و در راديو خواندم. غوغايي به پا كرد. خودش مي‌گفت: «تا شعر را تو نخواندي، متوجه عظمت آن نشده بودم». هنگامي كه خبر آمدن هيمن را به ملامصطفي دادم بسيار خوشحال شد و در پذيرايي از او، نهايت سفارشات را نمود.
اتاق ما علاوه بر تنگي و تاريكي جا آنقدر موش داشت كه زندگي را بر ما حرام كرده بود. جلوي چشم ما بازي و آمد و رفت مي‌كردند. شب‌ها حتي موقع خوابيدن هم چراغ زنبوري را خاموش نمي‌كرديم چون موش‌ها در روشنايي كمتر آمد و رفت مي‌كنند.
يك روز در حال نوشتن بودم كه صدايي از نايلون سقف بلند شد. ابتدا فكر كردم باران مي‌آيد. هيمن گفت: «عصايت كجاست؟ آن مار را بكش». يك مار دراز روي نايلون سقف افتاده بود و به علت نرمي و صافي نايلون خوب نمي‌توانست بخزد. گفتم: «اين بلبل خودم است». مار بالاخره خود را آزاد كرد و از نيم متري بالاي سرم در سوراخي خزيد. بكش‌بكش هيمن و نمي‌كشم نمی­کشم من ادامه داشت كه سرانجام هيمن گفت: «خدا كند امشب همين مار سياهت كند».
ـ اشكال ندارد اگر هم نيش بزند باكي نيست.
تا روز دوم مار را نديدم. يكبار سر بيرون آورد. ما توجهي نكرديم. آرام آرام بيرون آمد و روي سقف رفت. هنوز چند لحظه نگذشته بود كه یک موش را لقمه كرد. موش‌هاي سقف را يكي يكي نفله می­كرد. اين بار روي زمين مي‌خزيد و جلو ديدگان ما موش‌ها را مي­كشت. خدا خيرت دهد. تمام موش‌ها را خورد. پس از آن ريزه نان زير تخت مي‌ريختم. كرت كرت همه را مي‌خورد و به خانه‌اش در سوراخ پشت سرم باز مي‌گشت. سال‌ها بود تصور مي­كردم مار بدون دليل، انسان را نيش نمي‌زند و اين موضوع، ادعاي مرا ثابت كرد. گربه‌اي خانگي شده بود كه تنها ميو نمي‌كرد. چند ماه بعد كه آنجا را ترك كرديم پيشمرگان «فارس‌باوه» به آنجا رفتند. از موقعيت و وضعيت اتاق برايش گفتم و سفارش كردم:
ـ «فارس» پيشمرگان را حالي كن كه كاري به كار مار نداشته باشند.
«فارس» در حالي كه رنگ به رويش نمانده بود گفت:
ـ همين امروز آنجا را ترك مي‌كنيم. آخر انسان چگونه مي‌تواند با مار زندگي كند؟
داستان زندگي آن روزهاي «شيناوي» را «هيمن» در مقدمه‌ي شرفنامه آورده است. چند بار در «شيناوي» به شديدترين وجه ممكن بمباران شديم اما جان سلامت به در برديم. همانطور كه مي­‌داني در ماه سپتامبر 1968 بعثي‌ها روي كار آمدند و بار ديگر جنگ عليه ما آغاز شده بود.
يك شب محوطه‌ي اطراف راديو به شدت بمباران شد. من در اتاقم بودم و فانوسي در مقابل در حال نوشتن بودم. جواني از گروه مهندسان راديو وارد اتاقم شد. خاك گلي ناشي از موج انفجار روي سر و گردن و لباس‌هايم ريخته بود. گرد و خاك روي ميز تحريرم را پاك كرد و گفت:
ـ مام هه‌ژار از بمباران ترسيدم روي سيم خاردار افتادم و زخمي شده‌ام. به خاطر خدا بگو چگونه است كه از طياره و بمب نمي‌ترسي؟
ـ وجود من ضد طياره است مانند ساعت ضد آب.
مام هيمن براي آنكه خود را از گرما و پشه خلاص كند به كوهستان رفت. من هم به دلايلي از راديو كناره‌گيري كرده و به چاپخانه‌ بازگشتم. «رفيق چالاك» كه از دست دولت به منطقه گريخته و در راديو كار مي‌كرد مداوماً مشغول شيطنت عليه «عبدالخالق» بود. گاهي گزارش مرا به بالا رد مي‌كرد كه هه‌ژار خائن است. يكبار هم گزارشي در مورد عبدالخالق مخابره كرده بود.
گزارشي را كه «رفيق» در مورد من ارسال كرده بود «دكتر محمود» مستقيماً براي خودم باز فرستاده زير آن نوشته بود: «رفيق گه مي‌خورد از شما بدگويي مي‌كند». رفيق هم نامه را خوانده، دوباره چسپ زده و به من داد.
يك روز گفتم:
ـ رفيق! اگر عبدالخالق نباشد مي‌تواني امور فني راديو را اداره كني؟
ـ نه او نباشد كارها پيش نمي‌رود.
ـ اگر من نباشم تو چه سودي مي‌بري؟ واقعاً براي تو سودي دارد؟
ـ خدا نكند تو بروي. هيچكس نمي‌تواند مانند تو فعاليت كند.
ـ من با تو بدي كرده‌ام؟
ـ به عكس. تو از جيب خودت براي من بسيار هزينه‌كرده‌اي. اگر تو نباشي دو روز هم اينجا دوام نمي‌آورم.
ـ پس اين كاغذ بازي و شيطنت چيست كه راه انداخته‌اي؟
ـ كاك هه‌ژار از روزي كه جاسوس رژيم شده‌ام اين كار را ياد گرفتم. اگر روزي دو گزارش عليه كسي ننويسم دق مي‌كنم. مثل خوره به جانم افتاده است.
اين را هم بگويم كه طبقه‌ي تحصيلكرده‌ي عراق، اهميت زيادي به مسايل اخلاقي نمي‌دهند و اگر چه انسانهاي بزرگ در ميان آنها پيدا مي‌شود اما معمولاً بي‌بند و بار هستند. بر عكس طبقه‌ي متوسط كردها در عراق، انسانهاي بسيار شريف، نجيب و باوفا هستند. از حق نگذريم از كردها در ايران نجيب‌تر و باوفاتر هستند. مدتي ديگر در «سووره‌بان» ماندم. اين بار چاپخانه‌ را به «بيخولان» منتقل كرديم كه جنگلي در نزديكي «چومان» بود. مركزي در كنار خانه‌ي كاركنان راديو براي چاپخانه درست كرديم و با كاك عبدالخالق و رفقاي راديو همسايه شديم. ايستگاه راديو و چاپخانه، در دامنه‌ي كوه و نزديك يكديگر بنا شده بود. كار من دو برابر شده بود: بايد هم براي راديو و هم براي روزنامه مطالب مي‌نوشتم و ضمناً امور چاپخانه را نيز اداره می­کردم. خانه‌اي با چهار اتاق و يك دالان بود. «مام هيمن»، اوايل پاييز دوباره پيش ما آمد و با من هم اتاق شد. دري براي دالان اصلي درست كردم و يك بخاري در سالن گذاشتم. هم اتاق را گرم مي‌كرد و هم روي آن غذا مي‌پختيم. از دفتر سياسي بيست و شش وانت چوب سوختني براي چاپخانه و سي و دو وانت براي راديو ارسال شد. ايستگاه راديو با هشت بخاري روشن هميشه و آشپزخانه هم در بيرون ايستگاه بود. از اواسط زمستان مجبور شدند چوب از چاپخانه قرض بگيرند اما ما تا اوايل بهار هم هنوز چوب داشتيم.
زمين اطراف خانه را از صاحب آن كه اهل روستاي «مه‌مي‌خه‌لان»، و هرگز شخم هم زده نشده بود، به مدت ده سال از قرار سالي سي دينار اجاره و پول آن را پرداختم. از ابتداي فصل بهار، شروع به شخم­زدن زمين و حفر جوي آب كرديم. فرستادم از «خه‌لان» گلباغي آوردند. بوته‌ها را كنار جوب كاشتم. نهال درخت ميوه غرس كردم و خلاصه مقدمات لازم براي درست كردن يك باغچه‌ي نقلي را فراهم آوردم. «مام علي» هم زحمت بسيار كشيد و مدتي بعد صاحب يك بستان بسيار زيبا شديم. سه سال بعد باغچه‌ي ما بهشتي زيبا شده بود. كبوتر و خرگوش هم در باغچه داشتيم. به پرواز هواپيماها و بمباران و شبيخون جاش‌ها هم عادت كرده بوديم. برخي اوقات با «عبدالخالق» به بيابان مي­رفتيم و صداي بمباران را با ضبط صوت، ضبط مي‌كرديم.
هنگامی که من در مقر نبودم يك ايراني در اطراف ايستگاه بازداشت و پس از بازجويي اعتراف كرده بود كه فرستاده‌ي ساواك است و قرار است در ازاي دريافت دويست هزار تومان پول، هه‌ژار را ترور كند. يك روز به همراه «خالدآقا» سوار يك جيپ شديم. هنوز كمي نگذشته بود كه خالد با اشاره­ي چشم و ابرو مرا متوجه خود كرد كه اينها مأمور ساواك هستند. به «ناويردان» رسيديم. به راننده گفتم: «همين جا پياده مي‌شويم». اما راننده به راه خود ادامه داد. تكرار كردم: «پياده مي‌شويم». باز هم توجه نكرد. تپانچه‌ام را از كمر بيرون كشيدم. متوقف شد و ما هم پياده شديم. خالد آقا گفت: «خوب شد ما را نربودند». گفتم: «اگر متوقف نمي‌شد او را مي‌كشتم و به راضي بودن يا نبودن کسی اهميت نمي‌دادم».
يك شب در «گه‌لاله» به خانه «عبدالله آقا» رفتم. «رشيد حسن­زاده‌‌ي» ساواكي آنجا بود.
اهالي ده طوري رفتار مي‌كردند كه رشيد متوجه هويت من نشود. گفتم: مثل اينكه آن آقا اهل «خانوه‌قوره‌كانه» (به زبان اهالي سليمانيه يعني مفعول) است. در مورد بدگويي‌هاي «رشيد» از خودم و متهم­كردن من به وطن فروشي در ايران بسيار شنيده بودم. . .
دوستان دفتر سياسي هرگز از اشعار من خوششان نمي‌آمد. چون از نگاه من، عرب و كرد برادر نبودند. اما شعر من براي مردم، بسيار خوشايند بود و در مراسم مختلف به مناسبت‌هاي گوناگون، مردم هميشه به انتظار اشعار من مي‌نشستند.
«كاك عبدالخالق» فرستنده‌اي به اندازه‌ي يك پاكت سيگار درست كرده و با ميخي به ديوار اتاق خود آويخته بود. هميشه اشعار مرا كه نزد آقايان ناخوشايند بود و از ستم حكومت و نابرادري و نابرابري عرب و كرد حكايت مي‌كرد، از فرستنده‌ي خود پخش مي‌كرد و آنها نيز نمي‌توانستند رسماً ايراد بگيرند. هنگامي هم كه مورد اعتراض قرار مي‌گرفت مي‌گفت: راديو متعلق به خودم و فرستنده هم متعلق به خودم است. اگر زياد حرف بزنيد نزد عالم و آدم، رسوايتان خواهم كرد. . .
از دفتر سياسي خواستم اشعارم را چاپ كنند اما درخواست مرا رد کردند. به بارزاني گفتم. امر كرد چاپ كنند، آن را هم در چاپخانه‌ي خودمان چاپ كردم. ترجمه‌ي رباعيات خيام را هم كه در «سوني» به پايان رسانده بودم همانجا چاپ كردم. در يكي از درگيريهاي دشت اربيل با جاش‌هاي جلال و ابراهيم، چهارصد جلد از كتابهايم به يغما رفت و در آتش سوخت. در سال 1970 كتاب را براي بار دوم چاپ و مطالبی بدان افزودم اما بارزاني اجازه‌ي انتشار نداد. چون ناسزاهاي بسياري نثار عرب و ايراني كرده بودم. بيش از صد نسخه از كتاب منتشر نشد.
در اين فاصله «دكتر قاسملو»، «كريم حسامي» و ساير برادران نزد ملامصطفي می­آمدند و چند روزي در كنار يكديگر آرام مي‌گرفتيم. تابستان، همسر و فرزندانم را به «بيخولان» آوردم. چادري در كنار رودخانه برپا كردم. «سليمان» كه نام واقعي او «بابكر» و اهل «گه‌رگول» بود نزد ما كار مي‌كرد.
علف‌ها و گياهان اطراف چادر زرد شده بود. به سليمان گفتم: «گياهان را كمي آب بده تا دوباره شاداب شوند». غروب كه بازگشتم معصومه گفت: «سليمان هنگام آبياري اطراف چادر پنج مار كشته است. جرأت ندارم اينجا بمانم».
ـ همان پنج مار بود كه همه را كشت. ديگر ماري نيست.
هنور حرفم تمام نشده بود كه خاني گفت: «مار، آن مار را ببين». سر يك شيشه را باز كردم و مار را در آن انداختم. هنوز سر اين شيشه را نبسته بودم كه مار ديگري از زير حصير سر بيرون آورد.
سليمان آن مار را هم در شيشه كرد اما هيچكدام بيشتر از سه روز دوام نياوردند.
سليمان تيراندازي ماهر بود. پرنده‌اي در كوهستان زندگي مي‌كند كه نام آن «كه‌وده‌ري» است. به بوقلمون ماده شبيه است و هميشه ميان برف‌ها زندگي مي‌كنند. پرنده‌اي بسيار چالاك است و به ندرت مي‌توان آن را شكار كرد. سليمان يكبار يكي از اين پرنده‌ها را شكار كرد. گوشت چرب و لذيذي داشت. شبي ديگر ناگهان صداي شليك تير، همه را از خواب بيدار كرد. سليمان يك گربه‌ي وحشي را كه تا وسط آشپزخانه آمده بود، هدف قرار داد.
ده بچه كبك از قنديل برايم آورده بودند. خيلي زود اهلي شدند. مانند مرغ به دشت مي‌رفتند و غروب‌ها برمي‌گشتند. گفتند اگر آنها را در قفس بيندازم آواز خواندن ياد مي‌گيرند. از كبك‌ها يك جفت كبك شكاري به دنيا آمدند. «حاج محي‌الدين زينويي» در ازاي يك جفت قاليچه، آن را خواست اما حاضر به فروش آن نشدم. يك روز سليمان، پنج كبك نر را با آنها گرفته با كبك‌هاي شكاري در يك قفس انداخت. هر پنج كبك به وسيله‌ي كبك‌هاي شكاري خفه شده بودند. يكي از كبك‌ها از قفس گريخت و به دشت رفت. هر كاري كرديم بازنگشت. عاقبت جفت كبك را روي پشت بام گذارديم. كبك شروع به خواندن كرد و جفت را باز آورد. ظاهراً به زندگي در قفس و اسارت عادت كرده بود. . . .
دندانهاي هيمن مصنوعي بود. مي‌گفت: خيلي از دندانهايم سالم بودند. «دكتر ابريشمي» در مهاباد گفت:
«حيف است شاعري مانند تو دندانهايش كامل نباشد». همه‌ي دندان‌هايم را كشيد و يك دست دندان مصنوعي جاي آن گذارد. اما چه دنداني؟ فقط وقت غذا خوردن دندانها را در دهان مي‌گذاشت و پس از آن بدون شستشو در جيب شلوارش مي‌گذارد. . .
يك روز زمستان هواي «خان خاني» قديم به سرش زد و با سليمان به شكار رفت. خيلي پرسه زده اما نتوانسته بودند خرگوشي شكار كنند. بعدازظهر بازگشتند. ناگهان هيمن گفت:
ـ دندانهايم را در كوه جا گذاشته‌ام. برويد دندانهايم را پيدا كنيد.
ـ حالا برف روي آن نشسته است. در ضمن معلوم نيست آن را كجا گذاشته‌اي؟
ـ نخير سليمان حتماً بايد آن را پيدا كند.
ـ مام هيمن شاید آن را بالاي كوه جا نگذاشته‌ باشي؟
ـ حتماً بايد پيدايش كنید. سليمان تو به كوه برو و يكنفر ديگر را هم به «گه‌لاله» بفرستيد. يك دست دندان كهنه‌ام نزد «حاجي حه‌مه‌د» است.
ـ بله برويد. . .
خودم به اتاق رفتم. ديدم دندانهايش را پشت بالش گذاشته است.
ـ نرويد دندان پيدا شد. . .
شب روي تخت خواب دراز كشيده بودم. مام هيمن و چند پيشمرگ ديگر هم پشت بام خوابيده بودند. ناگهان ديدم شعله‌اي از آتش بلند و لحظاتي بعد خاموش شد.
ـ چه بود؟
ـ چيزي نيست بخوابيد.
فردا صبح متوجه شدم كه هيمن سيگار به دست در حال چرت زدن بوده كه آتش به پتو خورده آن را آتش زده است. مام علي هم فوراً آتش را خاموش كرده است.
بايد اين را هم در مورد هيمن بگويم:
هنگامي كه براي اولين بار همديگر را ديديم شب‌ها يك قرص واليوم مي‌خورد و مي‌خوابيد. چرایی را از او پرسيدم. پاسخ داد: «بي‌خواب هستم». با خوردن واليوم، شب‌ها خوب مي‌خوابم». دكتر گفت:
«با خوردن واليوم، روز بروز لاغرتر مي‌شود.ممكن است برايش ايجاد مشكل كند».
با دكتر قرار گذاشتيم يك قرص ويتامين شبيه واليوم به او بدهيم. حدود يك سال اين كار را كرديم و هيمن با خوردن قرص ويتامينه به جاي واليوم، بهتر از قبل مي­خوابيد. پس از حدود يك سال شبي گفتم: «تو يك سال است ديگر واليوم نمي‌خوري. به جاي آن قرص ويتامينه مي‌خوري و مشكل خواب هم نداري. خدا را شكر ديگر مشكلی نخواهي داشت». با عصبانيت نزد دكتر رفته و گفته بود: «تو و هه‌ژار كلاه سر من گذاشته‌‌ايد». و دوباره خوردن واليوم را از سرگرفت.
هيمن تصميم گرفت به بغداد نزد «قاسملو» و دوستانش برود. بارزاني گفت: «آزاد است هر كجا مي‌خواهد برود اما مي‌ترسم به او تلخ بگذرد. هر وقت بازگشت برای خدمتگزاري او آماده خواهيم بود». پولي براي هيمن فرستاد و او رفت. اين را هم فراموش نكنم:
يكبار كه از بيخولان به بغداد رفته بودم، هيمن به جاي من نشست. يك روز كارگزاران دعوايشان شده بود. «صفر» بيضه‌هاي «ملاسيد رحمان» را كشيده و ملا هم بيهوش شده بود. شكايت به دفتر سياسي رسيده و هيمن براي پاسخگويي رفته بود.
ـ خب ماموستا تقصير كه بود؟
ـ تا تابلوي چاپخانه را عوض نكنيد و روي آن ننويسيد «خصاص­خانه» حرفي نمي‌زنم. . . .
در دوران مبارزه دوستان زيادي پيدا كردم اما شايد محترم‌ترين آنها «عبدالخالق» و «فرانسوا حريري» بودند. فرانسوا يك معلم مسيحي بود كه نخستين بار در بارزان او را ديدم. انساني بسيار شريف و والا مقام بود. از انجام هيچ كاري براي من و عبدالخالق دريغ نمي‌كرد. كاك عبدالخالق دو كتاب فتواي شرعي از ملاي‌ «وه‌لزي» گرفته بود. به مسأله‌اي برخورديم كه درباره‌ي خوردن شرعي بود: «اگر مسلماني گرسنه باشد و نتواند چيزي براي خوردن پيدا كند، مي‌تواند يك مسيحي و يا دختر و همسر او را بخورد». فتوا را همراه نامه‌اي براي فرانسوا فرستاديم:
ـ كافر! هر چه خواستيم تهيه مي‌كني و گر نه تو را خواهيم خورد. اين هم فتواي شرعي.
عبدالخالق غالباً يك ليست بلند بالا تهيه مي‌كرد: «كاك فرانسوا! مرغ، گوشت، مشروب، مزه، ميوه و چي و چي و چي . . . . شنيده‌ام چاق هم شده‌اي. بر اساس شرع، گوشت تو حلال است. كم­كم خود را براي خوردن آماده كن». فرانسوا انساني به تمام معني كلمه بود.
يك روز در ماه رمضان، «هيمن» از اربيل به سوي «باله‌كا‌يه‌تي»، مي‌آيد. داخل ماشين سيگاري روشن مي‌كند و مورد اعتراض راننده و مسافران قرار مي‌گيرد.
ـ پيرمرد! پايت لب گور است. از خدا نمي‌ترسي در اين ماه مبارك، روزه‌خواري مي‌كني؟
ـ فكر كرده‌ايد من كه هستم؟
ـ چه مي‌دانيم؟ پيرمردي هستي و روزه‌خواري مي‌كني.
ـ من مسيحي و پدر فرانسوا حريري هستم. پسرم در «گه‌لاله» است. به ديدن او مي‌روم.
ـ ما را ببخش. متوجه نشديم.
هيمن گفت: «پس از آن، يكي سيگار تعارف مي‌كرد، آن ديگري آب مي‌آورد و سومي خوراكي تعارف مي‌كرد مبادا پدر فرانسوا ناراحت شده باشد».
داستان به گوش فرانسوا هم رسيد و از آن پس وقتي مي‌خواست در مورد هيمن چيزي بگويد مي‌گفت: بابا هيمن. (باوکه هیمن)
هنوز در سووره‌بان بوديم و به بيخولان نرفته بوديم. نامه‌اي از «احمد توفيق» به دستم رسيد:
«در اين مدت كاملاً‌ از سياست و مبارزه دور بوده‌ام. وضع‌كردهاي ايران هم روز به روز بدتر و سلطه‌ي ساواك بر آنها تشديد مي‌شود. اجازه‌ي فعاليت هم كه نداريم. بيمار شده‌ام و كمر درد شديدي دارم. نمي‌دانم آيا بارزاني اجازه‌ مي‌دهد به خارج از كشور بروم و ضمن مداوا، چاره‌اي هم براي كردهاي ايران بينديشم؟»
تقاضايش را به بارزاني منتقل كردم، فرمود:
ـ مصلحت ما در اين بوده كه احمد توفيق دور از مرزهاي ايران باشد. خارج رفتن او از نظر من مانعي ندارد. هر كمكي مي‌خواهد در اختيار او بگذاريد و دريغ نكنيد.
مدتي بعد يكي از پيشمرگان «احمد» به «سووره‌بان» آمد و گفت:
ـ احمد تا آخر ماه به بغداد مي‌رود.كاملاً‌ به جان آمده است. پيشمرگان او به فرماندهي اسعد خوشه‌وي، با او برخورد خوبی ندارند و وضعيت نامساعدي دارد. چاره‌اي بينديشيد.
به سرعت خود را به «حاج عمران» رساندم.
ـ مي خواهم به ملاقات ملامصطفي بروم.
ـ مهمان دارند.
ـ بسيار ضروري است.
و بدون انتظار پاسخ وارد اتاق شدم. ميهمان «قاله‌ته‌گه‌راني» بود كه پيش از اين «شيخ لطيف» در مورد جاسوس سه جانبه بودن او برايم گفته بود. . . . پس از رفتن قاله‌ دو نفري نشستيم و مفصلاً در مورد احمد توفيق به گفتگو پرداختيم.
ـ انسان شريفي است. در راه كرد و كردستان رنج بسيار ديده است. اجازه ندهيد نزد دشمنان ملت كرد برود. تا سر ماه هفت روز دیگر باقي است. كاري بكن.
ـ تو دير خبردار شده‌اي. احمد به بغداد رفته و كار از كار گذشته است. . .
يك تلگراف بي‌سيمي نشانم داد كه «اسعد» براي او فرستاده بود. بعدها پس از اعلام آتش بس با دولت و هنگامي كه در انتظار موافقت با صدور حكم ذاتي بوديم، يك روز در بغداد «احمد» را ديدم. به خانه‌اش رفتم كه چند دوست ايراني و اقوام و فاميل در آن زندگي مي­كردند. ضمن صحبت‌هايش گفت:
ـ اگرچه به بغداد آمدم اما هرگز به كردستان و بارزاني خيانت نكردم. . .
ديگر از احمد بي‌خبر ماندم تا آنكه شنيدم با قاسملو اختلاف نظر پیدا کرده­اند. . .
اما پس از كودتاي نافرجام «ناظم»، كردهاي بسياري كه از دوستان دولت بودند به اتهام آگاهي از كودتا و خيانت به دولت تيرباران شدند. يكي از آنها «قاله‌ته‌گه‌راني» بود كه به همراه هشتاد و دو نفر ديگر به جوخه‌هاي مرگ سپرده شدند. «احمد توفيق» هم پس از بازداشت ابتدا به زندان «قصرالظهور» و سپس به «ابوغريب» منتقل شده بود.
يكبار در منطقه بودم. دو پيشمرگ كمي دورتر از من با هم صحبت مي‌كردند. يكي از آنها گفت:
من در زندان ابوغريب بودم. در سلول بغل دستي من مردي به نام احمد توفيق بازداشت شده بود كه مي‌گفت به اتهام ايجاد ارتباط با كاردار سفارت آمريكا در سفارت سوئيس به زندان افتاده است. هر روز او را به شكنجه‌گاه مي‌بردند و به حالت نيمه جان باز مي‌آوردند. يك شب او را بردند و ديگر بازنگشت. به گمانم او را كشته‌اند.
ادريس و مسعود، پسران ملامصطفي هم از شنيدن خبر مرگ او به شدت متأثر بودند. گويا آنچنان كه خود هم در ملاقات آن روز گفت با دفتر حزب در بغداد ارتباط داشته و تا آخرين لحظه با قيام بارزاني‌ همراه بوده است. . . به هر حال من دوستي بزرگ را از دست داده بودم . . .
يكي از كساني كه به همراه احمد توفيق به بغداد رفته بود ملاسيد رشيد از اهالي «بوبكتان» سقز انساني به غایت پاك، يك كرد بسيار مخلص و مبارزي درخور بود. در بغداد، در طبقه‌ي دوم خانه‌ي من زندگي مي‌كرد. او را در «سوني» و چند جاي ديگر ديده بودم. در جنگ «سه‌روچاوي»، با دولت چنان شجاعانه جنگيد كه آوازه‌‌اي به هم زد. همواره با احترام از «احمد توفيق» نام مي‌برد و او را يك كرد به تمام معني كلمه مي‌دانست. پس از 1975 به سقز بازگشت و به نجاري مشغول شد. پس از انقلاب اسلامي در اطراف ديواندره در درگيري با ملاكين سابق، گرفتار با آخرين گلوله خود را كشت.
همچنانكه گفتم بعثي­ها پس از آنكه براي بار دوم حكومت را در دست گرفتند در سپتامبر 1968 آتش جنگ دوباره را برافروختند. اين جنگ تا اوايل 1970 ادامه داشت. در اين فاصله، حكومت ايران، اسلحه و مهمات بسياري در اختيار ما گذارد و در كنار شجاعت پيشمرگان كرد، ارتش عراق رو به سستي و ضعف نهاد. ارتش عراق در تمامي جبهه‌ها شكست خورده بود.
ناگهان صدام حسين اعلام كرد با اعطاي خودمختاري به كردها موافقت مي‌كند و خود به ملاقات بارزاني در «ناوپردان» آمد. گويا شاه از مذاكره رضايت نداشت و گفتگوها بدون توجه به نظرات وي انجام مي‌شد. پس از مذاكرات فراوان، مقرر شد در مدت چهار سال، خودمختاري به صورت كامل در كردستان تثبيت شود. چهار وزير كرد نيز به عنوان اعضاي كابينه معرفي شدند:
نوري شاويس (وزير راه و ترابري)، سامي محمود(وزير امور شمال)، احسان شيرزاد(وزير بلديات) و صالح يوسفي (وزير مشاور و مدير روزنامه و رسانه‌ها).
يك روز در «چومان» ملامصطفي و ادريس در مدرسه‌ي اين سوي رودخانه‌ نشسته بودند. مرا صدا زدند. ملامصطفي گفت:
ـ كردها را در بغداد و ساير شهر‌ها در ادارات دولتي استخدام مي‌كنند. تو هم كاري براي خودت پيدا كن.
ـ من چندين سال آزادانه در دشت و صحرا زندگي كرده و شكايتي ندارم. دوست دارم اینجا با شما بمانم.
ـ نه بايد بروي و «كاك سامي» را ملاقات كني. سفارش كرده‌ام كاري كه خودت دوست داري برايت دست و پا كند.
به بغداد بازگشتم. يك روز با اتومبيل «كاك سامي» به خانه مي‌رفتم كه در مسير گفت: «من زياد تلاش كرده‌ام اما بعثي‌ها ترا خوب نمي‌شناسند. بايد كاري كنيم كه چون يك شاعر محترم و پرآوازه شناخته شوي. مثلاً مانند جواهري».
فرداي آن روز به سرعت نزد ملامصطفي در ناوپردان، بازگشتم.
ـ داستان اين است. . . اين همه بدبختي و دربدري كشيدم كه دشمنان ملت كرد، من را چون دشمن خود نشناسند؟ گفته‌هاي سامي به اين معناست كه قصيده‌اي چند در وصف بعث و بعثي بگويم تا كاري برايم پيدا شود. تو هم اگر نمي‌خواهي من اينجا بمانم به بغداد بازمي‌گردم و شغل عكاسي را از سر مي‌گيرم.
صدام براي بار دوم و اينبار با هلي‌كوپتر و محافظ خود كه يك بچه سنندجي و از بعثي­هاي دو آتشه بود به ناوپردان آمد. او را مي‌شناختم. پيش از اين در اداره‌ي مباني عام، همكار بوديم. او اكنون يك افسر سه ستاره‌ي ارتش عراق بود. صبح روز بعد هنگامي كه صدام به بغداد بازگشت من نيز با آنها سوار شدم. «صباح ميرزا» در مسير، از دوستي خود با من، براي صدام گفت. صدام نيز با روي گشاده مرا پذيرفت: «بنا به فرمايش بارزاني، ماهي صد دينار مقرري بازنشستگي براي شما در نظر مي‌گيريم. در انتخاب شغل ديگري هم آزاد هستيد. صباح هم اگر خواست مي‌تواند شما را كمك كند». به بغداد بازگشتم و مجبور به قصيده‌ گويي از نوعي كه سامي خواسته بود هم نشدم.
اتحاديه‌ي اديبان كرد در بغداد كه تركيبي از ادباي شيوعي و پارتي و بي‌طرف بود، در حال تشكيل بود. در انتخابات مرا به عنوان رئيس كانديدا كردند. انتخابات بايد به صورت رسمي و زير نظر وزارت روشنفكري انجام مي‌شد. سالن «خلد» براي تمام انتخابات در نظر گرفته شد.
پيش از اين قرار گذاشته شده بود كه نمايندگان حزب و چند وزير و مدير كل كرد نيز در جلسه حضور به هم رسانند و پيام‌هاي روزنامه «خه‌بات»، نمايندگان بارزاني و نمايندگان حزب پارتي قرائت شود اما متأسفانه هيچ يك از آقايان حاضر نشدند. تنها دو نفر از نمايندگان حزب آمده بودند كه آنها نيز بر سر نوشتن يك پيام به زبان عربي، به توافق نرسيدند. مدير روزنامه و چند تن از مديران كل نيز از سفارت كوبا دعوتي داشتند و ودكاي آنجا را ترجيح دادند. . . هنگام انتخابات، جماعت شيوعي مانند هميشه بلوا به راه انداختند. براي نخستين بار در تاريخ بغداد به هنگام قرائت آرا، برق بغداد خاموش و آراي مأخوذه در برابر نور چراغ قوه خوانده شد. . . من پيش از قرائت آرا، به نام خود و به نام بارزاني پيامي خواندم و در آن ضمن اشاره به مسأله‌ي كردستان، بزرگان عرب را مخاطب قرار دادم كه حق كرد آنچنانكه بايد، ادا نشده است و آنچه امروز ملت كرد گرفته است يك قطره از خون شهيدان آزادي را هم جبران نخواهد كرد اما اميدوارم با گفتگوهايي كه انجام شده است ديگر شاهد برادركشي ميان كرد و عرب نباشيم. ضمناً به نام بارزاني به تمام ميهمانان خيرمقدم گفتم.
به اتفاق آراء به عنوان دبير اتحاديه انتخاب شدم. بسياري از آقايان ادبا پس از گرفتن كارت عضويت، ديگر هرگز آفتابي نشدند.
براي تهيه‌ي جا و مكان و اسباب و وسايل مورد نياز، شروع به جمع‌آوري كمك از كردهاي ثروتمند بغداد كرديم. بالاخره آماده شديم و با زحمت بسيار، امتياز مجله‌ي «نووسه‌ري كورد» (نويسنده‌ي كرد) را گرفتيم. چرا زحمت كشيديد؟ صدام كه خود قول همه چيز را داده بود؟ يادم مي‌آيد كه در يكي از از نشست‌هاي ما با ملامصطفي و اعضاي دفتر سياسي، در مورد كيفيت خواست‌ها، همه‌ از آزادي بيان و مطبوعات و اينكه در بغداد، مجلات كردي به بهترين وضع ممكن چاپ و منتشر مي‌شوند صحبت مي­شد.
در همان جلسه گفتم:
ـ دوستان! يارو مي‌گويد هر چه مي‌خواهيد بگوييد. ملت كرد بسيار دور از فرهنگ و عقب نگاه داشته شده است. حتي تعداد افراد باسواد در ميان ما به نسبت همسايگان كمتر است. بنياد و هويت هر ملت نيز فرهنگ و ادبيات و زبان آن ملت است. راديو را تعطيل نكيند. قبلاً‌ به عرب و بعث ناسزا مي‌گفتيد اكنون از آنها تعريف مي‌كنيم و در كنار آن، به گسترش ادبيات كردي نيز ياري مي‌رسانيم. صدام مي‌گويد يك دستگاه عظيم راديو در اربيل تأسيس مي‌كند. دستش درد نكند. اما هر وقت آماده شد اين يكي را تعطيل مي‌كنيم. از صدام بخواهيد استانداران كرد را در استانهاي كردنشين به كار بگمارد. امتياز مجله و روزنامه‌ي كردي بدهد، زبان و ادبيات كردي در تمام سطوح تدريس و گسترش يابد و امتياز فرهنگي كرد به عرب، حداقل به نصف افزايش پيدا كند. . . .
جالب اينجاست كه بيشتر آنها با عصبانيت مي‌گفتند:
ـ امكان ندارد چنين امتيازاتي بدهند. نبايد اين خواست‌ها را مطرح كنيم.
ـ شما درخواست كنيد بگذاريد آنها قبول نكنند.
ـ نه زياد كار داريم. نبايد با اين تقاضاهاي بي‌معنا از اهداف اصلي دور شويم.
پس از آن، هنگامي كه درخواست اميتاز مجله‌ي كردي مي‌كرديم دولت مي‌گفت: «ما امتياز يكصد و سيزده نشريه داده‌ايم ظرفيت پر شده است». هر چه مي‌گفتيم در کنار يكصد و سيزده نشريه‌ي عربي، بايد چهار مجوز كردي هم صادرشود افاقه نمي‌كرد. بالاخره امتياز مجله‌ي كردي را گرفتيم و با جمع‌آوري كمك، آن را راه انداختيم. فكر كنم در دوره‌اي يكساله، هشت شماره از مجله چاپ و منتشر شد.
هنگامي كه رئيس اتحاديه‌ي نويسندگان كرد بودم، «محمد امين منگوري» كه در عصر جمهوري در «سرا»، همراه محمد رشيد خان و اكنون استاد شده بود در «رانيه» پيدايش شد.
ـ فلاني! اهالي رانيه با چوب و چماق دنبالم كردند. با هزار بدبختي نجات پيدا كردم.
ـ مگر چه شده است؟
ـ كتاب «چگونه به مريخ رفتم؟» «عبدالله ناهيد» را به كردي ترجمه كردم. آخوندهاي «رانيه» فتوا داده‌اند كه‌:
در مريخ زن و مردي وجود ندارند. اين مرد كفر كرده است و كشتن او جهاد است. از ترس به طويله پناه بردم.
ـ تبریك مي‌گويم. «ملارسول صادقي» كه تخلص اديب داشت در «پسوي» معلم پسران قره‌ني آقا بود و مريد بي‌چون و چراي خيام شده و معتقد بود معاد وجود ندارد. او را با سنگ و كتك از «پسوي» بيرون راندند. هر چند خودش وفات يافته اما اكنون چون پيامبران به او احترام مي‌گذارند. مدتي بعد آيين تو را هم «دين منگوري» نام خواهند گذارد و پيروان بسياري پيدا خواهي كرد.
يك شب، به اصطلاح، شب شعر داشتيم. من كه اسماً رئيس اتحاديه بودم، تنها به عنوان يك شنونده شركت كردم. هر شاعر و نويسنده‌اي، شعر و نوشتار آن ديگري را نقد مي‌كرد. «شيركو بيكه‌س» يكي از اشعار من به نام «له‌ده­مي نه‌هه‌نگ!» (در دهان نهنگ) را خواند و گفت: «اين شعر، شعر كودكان است و معنايي هم براي آن نمي‌توان يافت اما ممكن است كودكان از آن لذت ببرند». من پاسخي ندادم. «سعيد ناكام» هم كه همواره از اين شعر من تعريف مي‌كرد و دشمني با بعثي‌ها را در آن مستتر مي‌دانست به دفاع از من برنخاست. هر چند فكر مي‌كنم اين شعر را براي كودكان بيست تا نود ساله سروده‌ام. اما باز هم از اينكه شيركو و ديگر شاعران، آن را چون شعري براي كودكان پسنديده بودند ناراضي نبودم. . . .
مي‌گويند: ميمون زيبا بود آبله هم گرفت. آن روز که صدام به طرف‌ بغداد باز می­گشت «صالح يوسفي» هم همراه ما بود. در كركوك از هلي‌كوپتر پیاده شد و با هواپيما آمديم. در فرودگاه به همراه «حردان تكريتي» سوار اتومبيل شديم كه به خانه برويم. در مسير «حردان» گفت:
ـ ظاهراً «هه‌ژار» شاعر بزرگي است كه بارزاني اين همه از او تعريف مي‌كند.
صالح يوسفي به ميان سخن آمد و گفت:
ـ نخير در ميان كردها من از همه شاعرترم و آوازه‌ام بيشتر است.
اين «صالح» در تمام عمر خود يك قطعه شعر به نام «هه‌واره» سروده بود كه آن هم نه شعر كه معر بود. صالح يوسفي كه هم وزير مشاور و هم چاپلوسي به تمام معنا بود، نمي‌توانست بپذيرد كه در اتحاديه عضويت داشته باشد اما رئيس نباشد. او هم مجوز جمعيت روشنفكران كرد را از دولت گرفت و با پانزده هزار دينار كمك اوليه شروع به كار كرد. هر شيوعي كه از اتحاديه خوشش نمي‌آمد به جمعيت مي‌پيوست. از ميان اعضاي اتحاديه‌ي ما عده‌اي به اصطلاح دكتر مانند «غزالدين مصطفي» و «مارف خزنه‌دار» حضور داشتند كه وجودشان تهی از علم و آگاهي و محتوا بود. چيزي به نام اخلاق و فرهنگ و ادب نمي‌شناختند. چنان ركيك سخن مي‌گفتند كه هيچ لات و الواتي به آنان نمي‌مانست. . . بسياري اوقات مي‌گفتم: «از لقب و عنوان خود خجالت بكشيد. شما خداي نكرده منتخب انديشه و فرهنگ اين ملت هستيد و مردم بايد از شما سرمشق بگيرند. شما چرا آنقدر سبك رفتار هستيد؟ . . .» ديگر از هر چه روشنفكر و روشنفكر مأب خسته شده بودم و اغلب اوقات آرزو مي‌كردم دگر باره با روستاييان ساده و پاكدل هم صحبت شوم.
همان سال، به سليمانيه رفتم و در همايش اديبان كه در كتابخانه‌ي عمومي برگزار مي‌شد شركت و مقاله‌اي خواندم.
كمي از صالح يوسفي هم بگويم تا او را بهتر بشناسيد:
اهل زاخو، ملا و عضو حزب پارتي بود. در زمان «نوري سعيد» بازداشت شده بود. يكبار ديگر هم در دوران «قاسم» به زندان افتاد. هنگامي كه براي «ابراهيم» و «جلال» نامه مي‌نوشت به مجرد ديدن نام او روي پاكت، مسخره كردن او آغاز مي‌شد.
ـ ببينیم اين ديوانه چه نوشته است؟
همچنانكه گفتم پس از روي كار آمدن بعث، به نام حزب پارتي، به آنها تبريك گفت. مردي بسيار ساده و فوق العاده احمق بود و تنها به خاطر آن دو دوره بازداشت، به عنوان هيأت مذاكره كننده با بعثي‌ها انتخاب شده بود. همچنانكه درآخر نامه‌اش نوشته بود:
«طاهر يحيا به من چاي داد و به قرآن سوگند ياد كرد. . .» بار ديگر بازداشت و اين بار بسيار مورد اذيت و آزار قرار گرفت. سپس وزير مشاور شد و سرپرستي روزنامه‌ي «التاخي» (برادري) را بر عهده گرفت. به قول رفيق چالاك، هميشه تلفن را در كنار دست راست و به گوش چپ مي‌نهاد. هميشه در مورد او مي‌گفتند انسان بي‌آزاري است و از كسي نشنيدم كه درباره‌ي علم و آگاهي او بگويد.
تازه گفتگوهاي بغداد با صدام آغاز شده بود كه در «ديلمان» به بارزاني گفتم:
ـ شينده‌ام صالح يوسفي را به عنوان وزير معرفي كرده‌اي؟
ـ مگر اشكالي دارد؟
ـ اگردر روستاي ته‌رغه، صالح يوسفي ده روز تمام به پايم می­افتاد تا او را چوپان ده كنم قبول نمي‌كردم.
يك بار حساب كرديم: سي و شش مسئوليت مهم حزب در بغداد به او سپرده شده بود. يكي از آنها مسوولیت تنظيمات كرد در بغداد بود كه يكصد هزار خانوار را شامل می­شد. رفيق چالاك نيز زيردست او كار مي‌كرد و مدير داخلي مجله‌ي «برايه‌تي» بود. امتياز مجله سياسي بود. دو بار ديدم سخن اول مجله، سخن در باب «شيخ فه‌رخ» بود. به سراغ رفيق رفتم:
ـ آقا اين كثافت­كاريها كار کیست؟
ـ غلطي كردم و در يكي از صفحات «برايه‌تي» مطلبي راجع به «شيخ فه‌رخ» نوشتم. سيدا صالح صدايم كرد:
ـ داستان جالبي است. بچه كه بودم مادرم برايم تعريف مي‌كرد اما اين شماره آنطور كه من تعريف مي‌كنم بنويس. به همين خاطر، هر شماره آن را به عنوان سخن اول انتخاب مي‌كنم.
رفيق مي‌گفت: «براي خودشيريني دو كارتن تخم­مرغ به عنوان پيشكشي برايش فرستادم. سپس خودم را نشانش دادم كه تشكر كند. خبري نبود». گفتم:
ـ تخم‌مرغ‌ها رسيدند؟
جوابي نداد.
ـ سيدا ! من براي شما تخم مرغ فرستاده‌ام اگر نرسيده است، سراغ حمال بروم.
ـ زه‌تِك نيست؟
ـ يعني چه؟
ـ زرده نداشت.
ـ استاد عزيز اينها كه تخم­مرغ خانگي نيستند. تخم‌مرغ صنعتي هستند. احتمالاًَ كارگران زرده­ي آن را دزديده باشند.
ـ راست مي‌گويي. به همين خاطر زرده نداشتند چطور به فکرم نرسیده بود؟
اين را هم بايد بداني كه اين احمق در تمام مدت قيام، مسووليت‌هاي مهمي بر عهده داشته است. «صبري بوتاني» كه در دايره‌ي مخابرات محرمانه پليس عراق كار مي‌كرد اطلاعات بسيار مهمي براي قيام ارسال مي‌كرد و مسوول مستقيم او صالح بود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید