نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(24)

در دولت عراق هم كسي به هويت كردي او پي نبرده نبود. سرانجام يك نامه‌ي پاره نشده او تصادفاً به دست حكومت افتاد كه از جيب صالح برداشته شده بود. صبري تا سر حد مرگ شكنجه شد و تنها در ماههاي آتش­بس، در پي گفتگوهاي طولاني از زندان آزاد شد.
نزد بعثي‌ها از اعضاي دفتر سياسي و كادرهاي حزبي بد مي‌گفت و آنها را متهم به رفت و آمد به ايران مي­نمود و در مورد خود اظهار می­کرد: «چون به سرزمين عراق عشق مي‌ورزم هرگز به ايران سفر نكرده‌ام». اتومبيل‌هايش را به نام ملامصطفي به اردن فرستاد تا موتور آن را عوض كنند. خانه‌اي خوب از بعثي‌ها گرفت. در سال 1974 كه قيام مجدداً‌ آغاز شد، باز هم همه كاره بود. ماه رمضان دو هزار دينار حق باقلواي ملا از حزب دريافت شد. هنگامي كه به ايران آمديم، زياد دوام نياورد و به نام «عراق را دوست دارم، به خانه‌اش در بغداد بازگشت». بعثي‌ها كه به هيچ كردي رحم نمي‌كنند بمبي در يك قوطي به عنوان هديه برايش فرستاده او را كشتند. از آن روز به عنوان استاد بزرگوار شهيد، در تاريخ كردستان از او ياد مي‌شود.
با هزاران عذاب و دلتنگي، يكسال را به عنوان رئيس اتحاديه‌ي اديبان كرد در بغداد پشت سر نهادم. در اين فاصله دولت، دعوتنامه‌اي ارسال كرد كه در كنگره‌ي اديبان عرب در «ايربيد» حومه‌ي بصره شرکت كنيم. گفتم: «من نمي‌روم. جايي كه فقط بايد در مورد ادبيات عرب صحبت كرد و بر بعثي سلام و صلوات فرستاد، من نيستم. . .» ناگزير كس ديگري به جاي من رفت. از آن روز اگر اميدي هم به كمك‌هاي دولت داشتيم آن هم از دست رفت. ابتداي سال دوم گفته شد می­خواهیم در اربيل، مجمع عمومي ساليانه تشكيل و انتخابات جديد برگزار مي‌كنيم، اما پول نداريم. پانصد دينار از ملامصطفي گرفتم تا انتخابات اديبان كرد برگزار شود. كنگره‌اي در خور و شايسته در اربيل برگزار كردم. مي‌خواستند دوباره مرا انتخاب كنند. در گفتار پيش از انتخابات گفتم: «يك سال گذشت و نتايج كار ما هم بد نبود. اما نتواستم دل دولت را به جاي آورم و نه نمي‌توانم پولي از صدام بگيرم. دوست دارم صالح يوسفي را انتخاب كنيد كه توانايي دريافت كمك‌هاي مالي از دولت را دارد و مي‌تواند هزينه‌ي جمعيت و مجلات منتشر شده توسط آن را تأمين كند».
در مورد نمونه‌هاي اخلاقي همكاران اديب و روشنفكر نيز بد نيست اين مطلب را بگويم:
يك شب پس از انتخابات اعضاي جديد دور دوم به همراه كاك محمد مولود در سالن نشسته بوديم. دنبال دكتر مارف خزنه‌دار فرستاديم كه سري به ما بزند. گفته بود: «از آنها خوشم نمي‌آيد. دوست ندارم بيايم». گفتم: «خدمت ايشان عرض كنيد پنجاه دينار پول دارم هر چه خورد مهمان من». فوراً‌ خود را رساند و با روي گشاده در كنار ما نشست.
هنوز رئيس اتحاديه‌ي اديبان كرد بودم كه دولت با تأسيس «كوري زانیاري كورد» (انستيتو كرد) موافقت كرد. مرا هم به عنوان كانديداي هيأت رئيسه انتخاب كردند. جلساتي چند تشكيل شد. سامي كه وزير امور كردستان بود، علاقه‌مند به حضور تحصيلكردگان مقاطع دكترا در هيأت رئيسه بود. من تلاش بسيار كردم كه افراد آگاه به زبان و ادبيات كرد انتخاب شوند و تنها نان مدرك‌هاي آبكي خود را نخورند. به نظر من «محمد ملا كرمي» و «شكور مصطفي» از بسياري دكتراهاي قلابي، آگاه‌تر و و داراي بينش ادبي عميق‌تري بودند. بالاخره حرف آنها به كرسي نشست و اعضا انتخاب شدند.
1ـ احسان شيرزاد، وزير بلديات كه مهندس معماري و وكيل بود.
2ـ شيخ محمدخان، نويسنده‌ي مشهور و قاضي شهر سليمانيه.
3ـ مسعود محمد، فرزند ملاي كويه، وكيل و از عالمان بنام زبان و ادبيات عرب بود.
4ـ كمال مظهر، دكتراي تاريخ قرن بيستم از لنينگراد.
5ـ هه‌ژار
6ـ عبدالله نقشبندي، دكتر و رئيس كل حسابداري عراق
7ـ پاكيزه رفيق حلمي، دكتراي زبان و ادبيات عبري از آلمان.
8ـ عبدالحميد اطرشي، دكتر، قاضي سني در بغداد و مسلط به زبان كرمانجي
9ـ علاءالدين سجادي، نويسنده‌ي تاريخ ادبيات كرد و بسياري كتاب‌هاي ديگر.
10ـ ناجي عباس، دكتراي جغرافيا اهل كركوك.
اين ده نفر به عنوان اعضاي اصلي و مؤسس انتخاب و رياست جمهوري در نامه‌اي رسمي، ضمن تنفيذ احكام، لقب اعضاي فعال را به ما اعطا كرد. بسياري از تحصيلكردگان و روشنفكران كرد را در بخش‌هاي مختلف فرهنگي به همكاري دعوت كرديم. جلسات، هفته‌اي دو يا سه بار تشكيل و حوزه‌ي عملي فعاليتهاي ما تقريباً در سطح فرهنگستان بود. «احمد حسن البكر» چهل هزار دينار اعتبار براي فعاليت مؤسسه اختصاص داد. «احسان شيرزاد» رئيس مؤسسه كه نماينده‌ي شركت «گلبنكيان» در عراق هم بود، از گلبنكيان يك عمارت بزرگ براي اداره‌ي مركزي مؤسسه گرفت. تأسيس آن دويست هزار دينار خرج روي دست گلبنكيان گذاشت. يك چاپخانه‌ي «لاينوتايپ» تهيه كرديم. كتابخانه‌اي با غناي بسيار كه از بسياري كتابخانه‌هاي با سابقه‌ي عراقي غني‌تر بود تشكيل شد. چندين كتاب كردي چاپ شد. «شرفنامه» را كه دوباره ترجمه كرده بودم براي چاپ پيشنهاد كردم. دكتر «ناجي عباس» را براي بررسي آن انتخاب كردند. گفتم:
ـ اين كتاب را من ترجمه كرده‌ام. خيام را هم من به چاپ رسانده‌ام. اگر ناجي عباس توانست مقدمه‌ي‌ من بر رباعيات خيام را روان بخواند قبول مي‌كنم. آخر دكتر، كردي نمي‌داند.
ـ خودت چه كسي را قبول داري؟
ـ «علاءالدين سجادي» كه هم بر فارسي و هم بر كردي تسلط دارد، متن و ترجمه را مقايسه كند. «دكتر كمال» در ترجمه‌ي شرفنامه به روسي همكار مترجم بوده و از او قدرداني شده است. «كاك مسعود» كه اديب بزرگي است. هر كدام از اين سه را مي‌توانيد به عنوان داور انتخاب كنيد. هر سه كتاب را تأييد كردند. اين بار بر سر حق تأليف اختلاف پيدا شد.
ـ ده درصد بدهيم؟ يا ده درصد از سود فروش.
چيزي نگفتم. سر انجام قرار شد ده درصد قيمت كل مال من باشد. امضا شد. گفتم:
ـ ضرركرديد. اگر حق تأليف هم نمي‌دانيد تنها به خاطر چاپ كتاب حاضر بودم پانصد دينار بدهم. چاپخانه‌اي به نام «نعمان» در «نجف»، مسووليت چاپ را بر عهده گرفت اماخط نوشتاري خوانده نمي‌شد. ناچار بيش از پنج هزار صفحه را دوباره نويسي كردم. كار غلط‌گيري، ويراستاري و تهيه‌ي فرم با مشقت بسيار انجام شد. برخي فرم­ها را چهارده بار غلط‌گيري مي‌كردم. سرانجام كتاب در 2500 نسخه چاپ شد. من ده درصد خود را که250 نسخه بود از کتاب گرفتم. انستيتو بايد قانوناً‌ 100 نسخه از كتاب‌ها را به خودم مي‌داد، اما اين كار را نكردند. اصرار كرده بودم كتاب با تيراژ بالاتري چاپ شود اما گفته شد بهترين كتاب‌ها هم 1000 نسخه بيشتر فروش ندارند. كتاب به زودي ناياب شد و بهاي آن در بازار سياه تا مرز پنج هزار دينار هم رفت. قيمت پشت جلد آن يك و نيم دينار بود.
در سال 1973 انستيتو كرد پاريس دعوتنامه‌اي براي انستيتوي‌ بغداد فرستاد و از دو نماينده‌ براي شركت در كنگره‌ي شرق­شناسان دنيا كه هر چهار سال يكبار برگزار مي‌شود دعوت به عمل آمد.
من و «دكتر كمال مظهر» انتخاب شديم. با هواپيما به فرودگاه «اورلي» رفتيم. «خانم جويس بلو» به همراه يك جوان منتظر ما بودند. بيست وهفت سال يكي از برادرانم را در بوكان تنها گذاشته بودم. از سر گردش او را شناختم. «صادق» بود. اكنون در فرانسه است و دكتراي شيمي مي‌خواند. گريه امانم نداد. با ديدن او بيست و هفت سال زندگي سخت و پر از مشقت مانند برق از برابر ديدگانم گذشت. . .
برادرم صادق كه به احترام مولانا‌ صادق دايي پدرم، صادق ناميده شده بود، هشت ماهه بود كه پدرم فورت كرد. من، هم پدر و هم مادرش بودم چون مادرش يكسال پس از مرگ پدر، مجدداً ازدواج كرد و ما را تنها گذاشت. كودكي بسيار دوست داشتني بود و زنان روستا اغلب او را نزد خود مي­بردند. دل و جان و دین و ايمان من، صادق بود و بس. . . چهار ساله كه شد كمي به او درس گفتم. بسيار زيرك و باهوش بود. هنگامي كه به بوكان رفتيم، در دبستان او را نام نويسي كردم. هميشه رتبه اول بود. يادم مي‌آيد يكبار در خانه‌ي «صالح شاطري» در مهاباد بوديم. خبر آمد كه صادق در بوكان بيمار است. حتي يادم رفت كفش‌هايم را بپوشم. يك لنگه از جوراب‌هايم را پوشيدم و از خانه بيرون زدم. كفش‌هايم را به كوچه آوردند تا بپوشم. چرخ زمانه به گونه‌اي چرخيد كه از كلاس دوم ابتدايي، صادق را تنها بگذارم. تنها يكبار و آنهم يازده سال بعد، هنگامي كه در جزيره سوريه زندگي مي‌كردم نامه‌اي از تهران برايم فرستاد. نوشته بود: «سال گذشته خبر دادند كه در قبورالبيض هستي». از خودش گفته بود كه پس از گرفتن ديپلم، معدلش به دانشكده‌ي پزشكي رسيده است اما چون وسع مالي عبدالله ديگر برادر ما- نرسيده به دانشسراي عالي قناعت كرده است. ديگر از او بي‌خبر ماندم تا آنكه دوباره در فرانسه او را ديدم. از خانم جويس بلو به خاطر اين هديه‌ي گرانبها قدرداني‌ها كردم.
جويس بلو يك زن يهودي فرانسوي بود كه دوران كودكي را در مصر گذرانده و اكنون به پاريس آمده بود. عربي مصري را با تسلط كامل صحبت مي‌كرد. ادبيات كردي خوانده و در دانشگاه سوربن واحدهايي چند از زبان و ادبيات كردي تدريس مي‌كرد. به همراه دكتر كامران عالي بدرخان و همسرش سفري به «ناوپردان» نزد ملامصطفي داشتند. آنجا با هم آشنا شديم. در بغداد هم به افتخار او ميهماني ترتيب داده بودم. در انستيتو كرد بغداد هم چند روزي ميهمان ما بود و دوستي عميق با من و دكتر كمال برقرار كرده بود.
شايد به سفارش او هم بود كه از سوي انستيتو كرد پاريس من و كمال دعوت شده بوديم. من ميهمان صادق در خانه‌اش شدم كه در طبقه‌ي همكف يك آپارتمان هفت طبقه زندگي مي‌كرد.
كمال هم به خانه‌اي رفت كه جويس بلو براي پذيرايي از مهمانان اختصاص داده بود. خواهر جويس هم كه چون خواهر بزرگتر بر زبان عربي مسلط بود با اتومبيل شخصي از نروژ به پاريس آمده و از بابت اسكان و اياب و ذهاب مشكلي نداشتيم.
روزهايي كه در تهران بودم، صادق در انتظار همسر و فرزند خردسالش بود كه از تهران به فرانسه بيايند. روزها به فرودگاه مي‌رفت و تا بعدازظهر باز نمي‌گشت. يك روز گفت: «تو در خانه بمان. يخچال خراب شده است. دو بار به مهندس تلفن كرده‌ام. هر بار كه آمده‌اند من در خانه نبوده‌ام». آن روز مهندس نيامد. صادق با عصبانيت لگدي به موتور يخچال زد. روز بعد كه مهندس براي تعمير يخچال آمد گفت:
ـ يخچال مشكلي ندارد و خوب كار مي‌كند.
ـ بله نمي‌دانستم بايد با لگد به كارش انداخت.
حمام در طبقه‌ي همكف بود، اما طبقات بالا حمام نداشت. گفته مي‌شد حمام در فرانسه بسيار كم است و بهترين عطرهاي دنيا را به اين خاطر در فرانسه توليد مي‌كنند كه بوي گند فرانسوي‌هاي حمام نرو را از بين ببرد. همسر و فرزند صادق به پاريس رسيدند. خداوند تازه پسري به نام «شاهين» به آنها عطا كرده بود. من گفتم: «بايد نامش را شاهو مي‌گذاشتيد نه شاهين». همسر صادق دختر سيد عبدالله ايوبياني صاحب داروخانه‌اي در مهاباد بود. زني بسيار محترم و آشپزي توانا بود. نصرت خانم اكنون نيز همسر صادق است و از او سه فرزند به نام‌هاي شاهو، رامين، و سارا دارد كه ساكن تهران هستند. روزانه پنجره را باز مي‌كردم. گفته مي‌شد باز كردن پنجره در پاريس رسم نيست و ممكن است همسايه‌ها را عصباني كند. با اين وجود پنجره‌هاي ديگري هم در اطراف باز مي‌شد و اتفاقي هم نيفتاد.
از سر كوچه كه به طرف ايستگاه مترو مي‌پيچيدي، مغازه‌اي سر نبش قرار داشت كه جوجه مرغ يك روزه و دو روزه مي‌فروخت. يك گربه‌ي هيكلي، پاسبان جوجه‌ها بود و در ويترين مي‌خوابيد. جوجه‌ها از سر و كول او بالا مي‌رفتند و او خروپف مي‌كرد. اگر كسي به شيشه‌ي ويترين دست مي‌زد بلافاصله بيدار مي‌شد. دمي تكان مي‌داد و آماده‌ي دفاع از جوجه‌ها مي‌شد. برايم بسيار جالب و ديدني بود.
متروي پاريس بسيار بزرگ است و شاخه‌هاي فراواني از آن جدا مي‌شود اما به زيبايي متروي مسكو نيست. شبها صدها نفر انسان فقير و ندار در مترو مي‌خوابيدند. صادق نقشه‌ي كوچكي از مترو به من داده بود كه گم نشوم. جويس‌ غذاهاي خوب و ارزان مي‌شناخت و براي صرف غذا غالباً با او بيرون مي‌رفتيم. يك روز همراه جويس از كنار يك مغازه رد مي‌شديم. روي بر چسپ بهاي يك پالتو پوست نوشته شده بود: 130000 فرانك. كه معادل سيزده هزار دينار عراقي بود. جویس با مغازه‌‌دار صحبت مي‌كرد. مي‌گفت: «پرسيدم چرا اينقدر گران؟» جواب داد: «يك زن آمريكايي اگر خوشش بيايد بلافاصله مي‌پوشد و بهاي آن را نقد پرداخت مي‌كند».
از زبان فرانسه تنها «سيل ووپلي» را ياد گرفته بودم كه به معناي «خواهش مي‌كنم» است. يك شب در مترو مسير را گم كردم. صادق گفته بود: «اينجا زياد از سئوال كردن خوششان نمي‌آيد». اما پرسان پرسان، بالاخره به خانه رسيدم. صادق پرسيد:
ـ آدرس را چگونه پيدا كردي؟
ـ هشت «سيل ووپلي» خرج كردم.
به واقع، پاريس عروس شهرهاي جهان است. شهري بسيار زيبا، پر از سبزه و تفريحگاه و به جرأت مي‌گويم گياهان آن از ساير مناطق جهان سبزتر است. در زيباسازي شهر، هيچكس دريغ نمي‌كند و به راستي، عروس آراسته‌ي روياها است. اگر چه در اين شهر هم فقر و بيچارگي ديده مي‌شود اما واقعاً نادر است. قهوه‌خانه‌هاي بسياري به ويژه در اطراف دانشگاه «سوربن» دارد. هر وقت خسته مي‌شدم به يك قهوه‌خانه رفته و با خوردن يك قهوه‌ي ترك، تازه مي‌شدم.
كنگره به مدت هفت روز برگزار مي‌شد. شرق­شناسان از سراسر جهان آمده بودند. قيافه‌هاي عجيب و غريب در هيأت‌ها و اشكال گوناگون را در آنجا مي‌شد ديد. كشيشي به نام «تومابوا» که چند سال در لبنان زندگي كرده بود و بر زبان عربي تسلط داشت مورد احترام دانشمندان فرانسوي بود. او چند سال از عمر خود را صرف خدمت به ملت كرد كرده و چندين كتاب در اين باره به رشته‌ي تحرير درآورده بود. او كشيش يك كليسا در پاريس بود. پيرمردي با محاسن سفيد و بسيار خوش‌سيما بود. دانشمندي ديگر به نام «پروفسور لازا» كه همه كاره‌ي سووربون مي‌نمود و بر زبان فارسي هم تسلط داشت، به سفارش كشيش «توما»، قول داد ترتيبي دهد ما هم به عنوان يك ملت مستقل، خود را بشناسانيم. ما نمايندگان هيچ دولتي نبوديم و ملت ما در هيچ جاي دنيا به رسميت شناخته نشده بود. حق هم نداشتيم به نام عراق يا ايران صحبت كنيم چون شرق شناسان مدعي ايراني و ترك و عرب از سوي كشورهاي متبوع خود به كنگره اعزام شده بودند. سرانجام با نفوذ كشيش «توما» و تلاش‌هاي «جويس» و لطف «لازار» به كردها قرار شد يك روز از ساعت نه تا دوازده جلسه‌اي ويژه‌اي ملت كرد برگزار شود. براي هر چه باشكوه‌ برگزارشدن مراسم، از بسياري متخصصان و عالي مقامان براي حضور در جلسه دعوت به عمل آورديم. گفته شد همسر «دكتر كامران عالي بدرخان» بيمار است و در جنوب فرانسه به سر مي‌برد. دكتر مكنزي انگليسي نزد ما آمد كه كردشناس و عالم بر امور كردستان بود. دكتر شفيق فراز، دكتر محمد ورزير، اهل سليمانيه و همسر او كه دختري اهل چكسلواكي و كردشناس بود، دانشجويي عراقي به نام مظهر صادق و كشيش يوسف متي به دعوت ما پاسخ گفتند:
به جويس گفتم: «مثل اينكه محمد مكري ايراني هم در پاريس است. به او هم بگويید».
ناگهان قهقه‌اي سر داد.
ـ جويس شوخي نكرده‌ام. چرا مي‌خندي؟
ـ بابا دستت درد نكند. عجب شوخي خوشمزه‌اي كردي. دكتر مكري بيمار رواني است و دچار توهم شده است. از سايه‌ي خود مي‌ترسد. هر كس زنگ در خانه‌ي او را به صدا درآورد تصور مي‌كند براي ترور او آمده‌اند. بزرگترين ناسزا به او اين است كه او را كرد خطاب كنند. حالا انتظار داري بيايد و از حق ملت كرد دفاع كند؟
مقاله‌اي نوشته بودم كه قرائت كردم. صادق به فرانسه ترجمه كرد. جويس و توما اگرچه آن را به عنوان يك مقاله پسنديدند اما گفتند بايد حاوي مطالب علمي در خور يك كنگره‌ي شرق شناسي باشد.
جلسه در يكي از تالارهاي سوربون تشكيل شد. بسياري از علماي شرق شناس براي شنيدن سخنان ما آمده بودند. كشيش «توما» را به عنوان رئيس جلسه انتخاب كرديم. او در مورد كرد و كردستان مطالب بسيار ارزنده‌اي خطاب به حضار گفت. سپس «دكتر كمال ظاهر» به زبان انگليسي در مورد تاريخ مبارزات و نهضت رهايي ملي كرد به ایراد سخن پرداخت. در این میان يك مستشرق ترك برخاست و گفت: «درتركيه، كرد و مسأله‌ي كرد وجود ندارد و ما بيگانه نداريم». دكتر كمال ظاهر گفت: «تمام آگاهان تاريخ و تمام كوهستان‌هاي تركيه بر حضور و وجود ملت كرد شهادت مي‌دهند». همان فرد دوباره اجازه خواست صحبت كند اما كشيش او را سر جاي خود نشاند و با صدايي آرام گفت: «چگونه بتوانم باور كنم اين فرد يك شرق شناس است؟ يا چگونه مي‌توانم قبول كنم دو كلمه درس خوانده است؟ اگر متهم به تعصب نشوم مي‌گويم در جغرافياي تركيه، اساساً تركي وجود ندارد؟ واقعاً حيف است در چنين كنگره‌هايي به دانشمند نماها اجازه‌ي حضور داده مي‌شود». مستشرق ترك برخاست و جلسه را ترك كرد. تومابوا به زبان عربي گفت: «آن سگ چگونه جرأت كرد چنين حرفي بزند؟ و چيزي را انكار كند كه از روز روشن هم آشكارتر است؟» جلسه با موفقيت به پايان رسيد.
روز آخر كنگره و در مراسم اختتاميه اعلام شد: «ميهمانان كرد به عنوان دانشمندان شرق شناس به رسميت شناخته شدند و اداره‌ي سوربن مقرر كرد مركزي براي گسترش طرح پژوهش در مورد تاريخ و فرهنگ ملت كرد ايجاد و بودجه‌اي براي آن در نظر بگيرد. از اين پس ملت كرد نيز به عنوان يك ملت به رسميت شناخته خواهد شد». پيروزي بزرگي به دست آورده ‌بوديم و اين پيروزي مديون كشيش توما، جويس بلو و لازار بود. بعدها شنيدم كشيش وفات كرده است اما خوشبختانه جويس و لازار هنوز زنده‌اند و به ملت كرد خدمت مي‌كنند. در مورد لازار گفته مي‌شد بر پانزده زبان دنيا تسلط كامل دارد. يك روز كه به زبان فارسي حرف مي‌زديم گفتم: كاش زبان كردي را هم ياد مي‌گرفتي؟
ـ از روزي كه شما را ديده‌ام به زبان كردي علاقمند شده‌ام. حالا دارم ژاپني ياد مي‌گيرم. پس از آن، نوبت زبان كردي خواهد بود.
در كنگره، جايزه‌ي ويژه به يك يهودي اهل سوريه اعطا شد كه زبان و خط فنيقي را بازسازي كرده و تاريخ آن را از چهارهزار سال پيش در كتابي گردآوري كرده بود. بسيار مورد تشويق حضار قرار گرفت. هفت روز كنگره ناهار ميهمان بوديم. يك روز كه از رستوارن مي‌آمدم «فرديناند ميش» منتظرم بود. ديده بوسي كرديم و در قهوه‌خانه نشستيم. «ميش» اهل لوكزامبورگ و عاشق كرد و كردستان بود. چند بار در قيام او را ديده بودم. چنان كرمانجي را مسلط حرف مي‌زد كه كسي متوجه كرد نبودن او نمي‌شد. يادم مي‌آيد يكبار گفت: «پيشمرگاني كه براي كمك­كردن به من هنگام تهيه‌ي گزارش و خبر مي‌فرستيد به حرفم گوش نمي‌دهند چون فكر مي‌كنند من كرد هستم». همچنين تعريف مي‌كرد:
«به كردستان تركيه رفتم و آنجا بازداشت شدم. مرا به زندان وان منتقل كردند. به زندانيان القاء كردند من كافرم. حسابي كتك خوردم و به حال مرگ افتادم، اما عده‌اي ديگر از زندانيان كرد به دادم رسيدند و نجاتم دادند. اما علت اصلي بازداشت من همراه داشتن چند جلد كتاب كردي بود. سرانجام نامه‌اي به استاندار وان نوشتم كه شما مرا كه تبعه‌ي لوكزامبورگ هستم بازداشت كرده‌ايد از دولت متبوع خود به شما شكايت خواهم كرد. استاندار نيز به گمان اينكه لوكزامبورگ، كشور بزرگي است ضمن عذرخواهي، دستور آزادي مرا صادر كرد. به لوكزامبورگ بازگشتم و شكايتي تسليم وزير خارجه كردم. وزير گفت: شما براي ما دردسر درست مي‌كنيد. ما سالي پانصد هزار دلار مبادله‌ي تجاري با تركيه داريم. اگر كردهايي كه تو مي‌گويي بتوانند ششصد هزار دلار مبادله داشته باشند هر چه بگويي انجام خواهم داد و به سفارت تركيه اعتراض خواهم كرد. . .».
فرديناند به پاريس آمده بود تا مرا به لوكزامبورگ براي صرف شام و خوردن غذاي مادرش دعوت كند.
ـ فرديناند عزيز نمي‌توانم براي خوردن يك وعده غذا ششصد كيلومتر راه بيايم.
فرديناند گفت: «مي‌خواستم زبان فارسي ياد بگيرم تا براي سفر به افغانستان مشكل نداشته باشم اما استادم كرد زبان بود».
ـ چطور فهميدي؟
ـ يك روز ميان حرفهايش يك كلمه‌ي كردي تلفظ كرد. گفتم: «تو كردي». گفت: «نه فارس هستم».
گفتم: «كرد هستي اما از گفتن آن ابا داري» بالاخره اعتراف كرد.
روزهاي پيش و پس از برگزاري كنگره، در پاريس به گشت و گذار مشغول بوديم. برج ايفل و كليساي نوتردام را ديدم. در نوتردام، مجسمه‌ي يك كشيش را ديدم كه از طلاي ناب بود. به جويس گفتم: «اين مجسمه‌ي عمويم است. بايد آن را باز پس بگيرم». جويس را صدا كرد:
ـ بيا كشيش فلان عموي هه‌ژار بوده است.
ـ احمق! شوخي مي‌كند.
به مقبره‌ي ناپلئون رفتيم اما به جاي آنكه خرما و حلوا پخش كنند نفري سه فرانك پول هم گرفتند. مقبره‌اي بسيار ديدني به همراه اسلحه و مهمات آن دوران كه هنوز تازگي خود را حفظ كرده بود. در موزه‌ي « لور» هم چند ساعتي گشت زديم اما براي ديدن تمام موزه، شايد يك ماه هم كم باشد.
يك روز در كنار رود «سن» به يك كاروان از كولي‌ها برخورديم. چند الاغ با پالان و چهار اسب كوچك كه بلندی بزرگترين آنها تا رانم مي‌رسيد، همراه كاروان بود. در مورد آنها پرسيدم. گفتند: «اين اسب‌ها از نژاد اسكاتلندي هستند و مردم پاريس به عنوان تفريح سوار آنها مي‌شوند».
به صادق گفتم: «در لندن، موزه‌ي مو داريم. ببين در پاريس چنين موزه‌اي هست؟» ابتدا پاسخ منفي داد اما پس از مطالعه‌ي دقيق نقشه‌ي پاريس، حرف خود را تصحيح كرد. به موزه‌ي «مادام بواري» رفتيم. خيلي شگفت‌انگيز بود. پيكر بيشتر بزرگان تاريخ را از درخت مو درست كرده بودند. حتي پيكر شاه و شهبانوي ايران هم آنجا بود. به ديدن يك قفسه‌ي شيشه‌اي رفتيم كه پليس در كنار آن ايستاده و به ما زل زده بود. خواستم چيزي بگويم كه متوجه شدم يك پيكره‌ي شمعي است. يك نفر روي نيمكت روزنامه مي‌خواند. صادق پرسيد: «ببخشيد از كدام مسير برويم؟» او هم از شمع بود. همه چيز در نظر ما پيكره‌ي شمعي شده بود. آخر سر از كنار يك دختر با پيكر شمعي گذشتيم. ناگهان گفت: «اينجا ممنوع است». واقعاً شگفت زده شده بوديم.
درخت خيزراني در يك باغچه ديدم كه بيش از شانزده متر طول داشت. درخت‌هاي اطراف خيابان شانزه ليزه هم كه بسيار زيبا مي‌نمودند شبيه درختان بلوط خودمان و از همان جنس بودند. «كشيش يوسف» زياد با ما رفت و آمد مي‌كرد. اهل سليمانيه بود و پس از چند سال پيشمرگ بودن، به فرانسه آمده بود. ظرف دو ماه توانسته بود پيش نمازي سه كليسا را برعهده بگيرد. گفتم: «كاك يوسف دفعه‌ي بعد كه برگردم يا مغازه‌ي فروش عكس سكسي بازكرده‌اي يا پاپ شده‌اي؟» مرا به يك كليسا دعوت كرد و دستور آوردن چهار بتر شراب داد. گفتم: «به خدا من با تو شراب نمي‌نوشم». گفت: «بهتر آنها را براي خودم برمي‌دارم». همچنين گفت: «اگر به محله‌ي «سان‌دني» رفتيد مرا هم با خود ببريد مبادا به اراذل و اوباش برخورد كنيد». گفتم: «خوشبختانه پولي براي خرج كردن در سان‌دني نداريم».
يك شب در قهوه‌خانه نشسته بوديم. مردي مست، تلوتلو خوران آمد و گفت براي عراق پول ندارد. يك فرانك به او دادم و گفتم: «برو خوش بگذران». شفيق كمال خنديدند.
ـ آخر با يك فرانك چگونه خوش بگذراند؟
دكتر كمال گفت: «به هلند مي‌روم. آنجا لباس ارزان است. جويس به من فهماند كه نروم». اما كمال رفت. همراه جويس سوار قطار شديم و از مسير «ليون» به كوه «مون‌بلان» رسيديم و در يك شهر كوچك، ميهمان كليسا شديم. كشيشي را ملاقات كردیم. من در مورد ملت كرد براي او صحبت مي‌كردم و جويس ترجمه مي‌كرد. كشيش گريه مي‌كرد و اشك چشمانش روي ريش‌هاي سفيدش مي‌ريخت. چهار كشيش ديگر نيز سر رسيدند. شرح احوال كرد ستمديده را براي آنها مي‌گفتم. آنها نماينده‌ي كليساهاي جهان بودند. پس از پايان سخنان به من قول دادند از جمع‌آوري كمك‌هاي نقدي و بشر دوستانه دريغ نكنند.گفتند: «اكنون مقداري كمك با خود ببريد». اما قبول نكردم و گفتم: «نماينده‌ي ما در فرانسه نزد شما خواهد آمد». كشيش ميزبان، ما را با اتومبيل خود به ارتفاعات مون‌بلان كه منظره‌ي ژنو در مقابل آن قرار داشت برد و ناهاري حسابي به ما داد.
جويس گفت: «چنان تحت تأثير قرار گرفته كه فكر كرده است تو واقعاً گرسنه‌اي». آن شب در هتلي در همان شهر بوديم. فردا صبح با قطار به پاريس بازگشتيم. در مسير كه مي‌آمديم فكر مي‌كردم در مزرعه‌ها توتون كاشته‌اند. قطار در يك ايستگاه توقف كرد و اعلام شد يك و نيم ساعت ديگر حركت خواهد كرد. به يكي از مزرعه‌ها رفتم. آنچه توتون تصور مي­كردم تاک‌هاي بلند با ارتفاع بيش از يك متر و تنه‌ي بسيار ضخيم و شاخ و برگ فراوان بود. خوشه‌هاي آن بسيار بزرگ و تا بيست كيلو هم مي‌رسيد. جداي از انگور، عدس هم كاشته بودند. . . .
داستان آن سفر را براي كمال نگفتم. به همراه او قول مساعدت از جاهاي مختلف ديگر نيز گرفتيم و به آينده بسيار اميدوار شديم.
به چند ميهماني بزرگ هم دعوت شديم كه ميزبانان آنها عمدتاً از يهوديان بلند پايه‌ي فرانسه بودند به ويژه يكي از آنها كه مردي پنجاه ساله و مسلط به زبان عربي بود، ازملت كرد و حقوق او پشتيباني مي‌كرد. هنگام صحبت‌هاي دو طرفه گفت:
ـ مردم شرق تنها احساساتند و بس. اروپايي چيزي به نام احساسات نمي‌شناسند. اروپا تنها آمار و رياضي مي‌داند. تو هزار سال بگو روستاهاي ما را آتش زده‌اند، ملت ما، زنان ما و كودكان ما در آتش سوخته‌اند و از گرسنگي و بيماري رنج مي‌برند. بهره‌اي ندارد. اما بگو مثلاً دو هزار و سيصد و شانزده آبادي ما با اين تعداد خانوار و اين جمعيت زن و مرد و كودك آتش گرفته‌، آواره و كشته شده‌اند بلافاصله سركيسه را شل مي‌كنند. به عنوان مثال: ويتنام اعلام كرد دوازده هزار كودك ويتنامي بر اثر انفجار بمب‌ها دچار ناشنوايي شده‌اند. از پاريس دوازده هزار سمعك جهت كودكان ويتنام به سايگون فرستاده شد. . .
يك شب در يكي از گفتگوهاي محفلي، صحبت از پايان استعمار به ميان آمد. همان يهودي گفت: «شايد در مورد استعمار كلاسيك درست بگویید اما استعمار پول هرگز از ميان نخواهد رفت. . .» به عنوان مثال تعريف مي‌كرد: «سال گذشته يك يهودي ثروتمند اهل پاريس، زمستان سال گذشته تمام محصولات كشاورزي و باغي يوگسلاوي را پيش خريد و بهاي آن را نقد پرداخت. اكنون يوگسلاوي كه متوجه شده چيزي برايش باقي نمانده است با پنجاه درصد سود، محصولات را مجدداً‌ از همان بازرگان خريده است».
«صادق» چند رفيق بسيار بامعلومات ايراني داشت كه واقعاً به وجود آنها افتخار مي‌كردم. يك روز به همراه آنها به يك غذاخوري ايراني رفتيم كه ظرف‌هاي كاشي و سماور ايراني داشت. چلوكباب خورديم. به همراه كمال به يك مغازه‌ي كيف و كفش رفتيم. فرانسوي هم نمي‌دانستم. كمي آن طرف‌تر، مردي را ديدم كه يك ريش فرانسوي گذاشته بود. به عربي صدايش كردم. مصري از آب درآمد. با راهنمايي او خريد كرديم.
روزي ديگر به مغازه‌ي لباس‌هاي حاضري رفتيم. يك دست كت و شلوار انتخاب كردم. كمال به انگليسي ترجمه مي‌كرد.
ـ چقدر قيمت دارد؟
ـ چهارصد فرانك.
ـ گران است.
ـ اينجا چانه‌زني نداريم.
مغازه‌دار تلفني كرد و سپس گفت:
ـ باشد قبول است.
كمال هم به طمع افتاد و گفت:
ـ من هم يك دست كت و شلوار از قرار يكصد و پنجاه فرانك مي‌برم.
ـ دوست عزيز! هيكل دوست تو بسيار بزرگ است و اين كت و شلوار تنها به درد او مي‌خورد. وگرنه حاضر نمي‌شديم چنين كاري انجام دهيم.
در بازگشت به بغداد، از دوخت عالي آن تعریف می­کردند.
مردان و زنان فرانسوي بسيار شيك­پوش هستند و دوزندگان آن بهترين دوزندگان دنيا به شمار مي‌آيند. به همراه صادق به بازار محله‌ي «مونماتر» رفتيم. صدها مغازه‌ي حصير و بوريا، كتاب جادو و ادعيه‌ي عربي، شاخ مار، وسايل جادو و . . . توسط فروشندگان مسلمان اداره مي‌شد. در همان بازار يك دست كت و شلوار براي صادق به ارزش يكصد و شصت فرانك خريديم كه نسبت به مشابه آن در ايران بسيار ارزان بود.
شب چهارهم جولاي به ديدن جشن آزادي فرانسه رفتيم. آتش بازي و جشن شادي اين ملت خوشبخت و سربلند، ديدني بود. جويس گفت:
ـ ژنرال دوگل در نطق خود گفت: «كردها ضرب‌المثلي دارند كه مي‌گويد قلعه‌ها را مردان فتح مي‌كنند اما كليد آن در دست زنان است. . . ».
پس از بيست و هفت روز اقامت در فرانسه، به بغداد بازگشتيم. از بغداد به سوي پاريس رفتيم. در فرودگاه قاهره پنج پاكت چاي ليتپون و چهار بتر ويسكي و يك دستبند طلا به عنوان هديه براي جويس بردم. در بازگشت از پاريس، چمدانم را پر از سيگار «ژيتان» و جوراب زنانه و مردانه و سوغات زيبا براي خانواده‌ كرده بودم.
اين را هم بگويم كه پل و اديت زن و شوهر روزنامه‌نگاري كه چندين بار به كردستان آمده و خبر و گزارش تهيه كرده و در بغداد هم به ميهماني من آمده بودند ما را به خانه‌ي خود دعوت كردند. «دكتر قاسملو» هم آنجا بود. يك كيسه نان در كنارمان گذاشتند و گفتند: «اين براي شما چون كردها نان خيلي دوست دارند». پل كتابي بسيار جالب در مورد كرد و كردستان با نام مستعار كريس كوچرا نوشته كه بسيار مشهور است. همسرش نيز آلبوم عكس خود را نشانمان داد كه تصاوير مختلفي از يادگارهاي سفر به كردستان و قيام بود.
در ژنو پياده شديم. براي سوارشدن به هواپیمای دیگر بايد از يك دالان باريك مي‌گذشتيم. آژير دستگاه جستجو به صدا درآمد. فكر كردند بمب يا اسلحه همراهم دارم اما قوطي سيگار فلزي من صداي دستگاه را در آورده بود. در ايتاليا يك ساعت در فرودگاه توقف كردیم. در فروشگاههاي فرودگاه، چشمم به يك ساعت مچي افتاد كه روي آن نوشته شده بود 8000 ليره. سوتي كشيدم. يك عراقي كه از كنارم رد مي‌شد گفت: «سوت كشيدن ندارد چهار دينار عراقي قيمت دارد و بسيار ارزان است».
در فرودگاه بين‌المللي قاهره پياده شديم. تمام ذوق و شوق سفر به پاريس را فراموش كردم. گارسون با لباس بلند عربي سياه چون قير خودنمایی می­کرد و براي خريدن يك قهوه، بايد چهار بار امضا مي‌داديم. كمال يك كيف دستي به ارزش پنج دينار خريد اما من نخريدم همان كيف در بغداد هفده دينار قيمت داشت.
«احسان شيرزاد» و چند تن از همكاران، در فرودگاه منتظر بودند. خانواده‌هاي ما نيز به استقبال آمده بودند. با دست پر بازگشته بوديم و از سوي انستيتو مورد تقدير و تشكر رسمي قرار گرفتيم. خبر كليساي جهاني را هم به بازراني دادم. فرمود: «كار پرفايده‌اي انجام دادي». پس از تماس، دارو و كمك‌هاي بسياري براي قيام ارسال كرده بودند.
از بغداد آمد و رفت بسياري به كردستان مي‌كردم و با چشمان خود مي‌ديدم كه چگونه همسنگران پيشمرگ ديروز كه امروز شغلي در مناصب دولتي براي خود دست و پا كرده‌اند. چگونه همه‌ چيز را از ياد برده به دنبال پول و ماشين و بناهاي آنچناني هستند. شعري به نام «حه‌لله‌ق مه‌لله‌ق» سرودم كه در مجله‌ي اربيل به سرپرستي كاك محمد مولود چاپ و منتشر شد. همه‌ي وزرا و استانداران و فرماندهان نظامي امروز و پيشمرگان ديروز را كه امروز رو به اختلاس و دزدي آورده بودند عصباني كرده بود. حزب در جلسات خود ديگر استعمارگر عرب و دشمن را فراموش كرده و «دشمني‌ هه‌ژار با حزب ما» را تكيه كلام خود را انتخاب كرده بود. استاندار اربيل «عبدالوهاب اطرشي» نزد «احسان شيرزاد» شكايت كرد و «محمد مولود» معلق شد. صدها شكايت نزد بارزاني از من شده بود. بارزاني گفت: «چه نوشته بودي؟» شعر را خواندم گفت: «تو نامي از كسي نبرده‌اي اما جالب آن است كه هر چه دزد و حيز است به خود گرفته‌اند». داستاني برايم تعريف كرد:
«مردي از اهالي موصل خروسي دزديده و كسي هم به او شك نكرده بود. در بازار به هر كس كه مي‌رسيد مي‌پرسيد: داستان آن خروس دزدي چه بود؟»
سپس فرمود: «من از تو حمايت خواهم كرد».
در نشست بزرگي كه با حضور بزرگان تشكيل شده بود فرمود:
«آن قدر دزدي و كثافت‌كاري كرده‌ايد كه حتي تحمل يك سرزنش كوچك را هم نداريد حتي اگر نامي هم از شما برده نشده باشد».
يك روز در حاج عمران، جماعتي از بزرگان در سرسرا نشسته بودند. «فارس‌باوه» كه فرمانده‌ي نيروي اربيل بود گفت: «كاك هه‌ژار تو فحش هم به من بدهي مي‌پذيرم، اما يكي از پيشمرگان همكارم را ديدم كه با مرسدس رفت. مردي كه در قهوه‌خانه نشسته بود گفت: ببين با مرسدست مرا جا گذاشتي. بايد او را مي‌كشتم اما با شرمندگي سر پايين انداختم و رفتم...».
ـ كاك فارس شما الحمدالله پول زيادي داريد كه در بانكها پس‌انداز كرده‌ايد. آسايش امروز شما مديون خون و تلاش پيشمرگاني است كه در صف اول مبارزه كردند كمي هم مراقب آنها باشيد مبادا جنگي ديگر آغاز و دوباره مجبور شويد به آنها پناه ببرید.
«نافذ» كه به عنوان وزير كشاورزي انتخاب شده بود گفت: «در آن شعر مقصودت من بوده‌ام كه خانه‌اي در بغداد درست كرده‌ام».
ـ سالها در كنار يكديگر بوده‌ايم. شعر يك مخاطب كلي دارد و تو هم در حدي نيستي كه بتواني شعر توصيف كني، چون بسيار كودن هستي.
سرانجام به فرمان بارزاني، مشكل «كاك محمد مولود» حل شد اما از سرپرستي مجله‌ي اربيل استعفا كرد. يكبار پيش از سرودن اين شعر، مقاله‌اي ديگر براي مجله‌ي اربيل بدين مضمون نوشته بودم:
از كنار يك مغازه در بغداد عبور مي‌كردم كه به يك جسد موميايي برخوردم. بيست و پنج دينار قيمت داشت. با خود گفتم: حتماً موميايي يك شاعر كرد است چون زنده‌اش يك فلس هم نمي‌ارزد و موميايي‌اش آنقدر مي‌ارزد. بسيار از شاعران و هنرمندان كرد را به عنوان مثال نام برده بودم.
شعر «حه‌لله‌ق و مه‌لله‌ق» را براي «سيعد ناكام» خوانده‌ بودم. در بغداد خيلي از آن تعريف كرد. وقتي به «ناوپردان» آمد و متوجه شد كه دكترمحمود و ساير آقايان از شعر من ناراضي هستند او هم چرخي زد و از در مخالفت با شعر درآمد.
تابستانها انستيتوتعطيل بود و من، همراه خانواده به كردستان و زينوي و حاج عمران مي‌آمدم. يك روز «سيدعبدالله ايوبي» آمد و پانزده روز نزد ما ماند. از مرز تركيه آمده بود. به خواست او نزد بارزاني رفتيم. به بارزاني گفتم مي‌خواهد به فرانسه برود و ادامه تحصيل دهد. گفت: «هه‌ژار تو به دفتر سياسي سفارشات لازم را بكن». با يكديگر به ناوپردان آمديم. گفتم: «سيدعبيد غذا نخورده است». پيشمرگي آمد و گفت: «بفرما نان بخور». عبيد شروع به داد و فرياد كرد: «چرا مي‌خواهيد مرا بكشيد؟ چه كار كرده‌ام؟»
متوجه شدم ناراحتي رواني دارد. «بارزاني» نامه‌اي خطاب به «دكتر كامران عالي بدرخان» نوشت و او را راهي كرد. ديگر نه او را ديدم و نه ‌دانستم چه برسرش آمد.
«احمد بهرام ميرزا» از روزي كه فايق و جماعت او به آن سوي مرز رفته بودند جيپي پيدا كرده و رانندگي مي­كرد و اغلب در خانه‌ي من مي‌خوابيد. يك شب طرف‌های صبح، سه سوار نزديك چادر من پياده شدند. «سيد رسول باب بزرگ» را مي‌خواستند. گفتم در «سه‌رگه‌ي نيل» زندگي مي‌كند و رفتند.
احمد به مسعود بارزاني خبر داده بود كه هه‌ژار براي راهزنان ايراني، اسلحه و مهمات تهيه مي‌‌كند. حرف را به رخش نكشيدم و همچنان در کنار من به سر مي­برد تا ناگهان بازداشت و به بغداد منتقل شد و در آنجا با يك جاسوس عراقي مبادله شد، سپس به ايران بازگشت و راننده‌ي شهرباني مهاباد شد. اكنون نيز در كرج راننده است و با من آمد و رفت دارد.
«كاك امير قاضي» خيلي‌ وقت‌ها به ديدنم مي‌آمد. انساني بسيار والا و قابل احترام بود. در انستيتو اقدام به انتشار مجله‌اي كرديم و قرار شد سالي يك يا دو شماره از آن را چاپ كنيم. براي شماره اول نرسيدم مطلبي ارايه كنم. اما در شماره‌ي دوم، مقاله‌اي درباره‌ي واژگان عربي با ريشه‌ي فارسي يا كردي نوشتم. مقاله چهل و چند صفحه بود. استادان زبان عرب اعتراض كردند كه اين چه كفري است؟ «احسان شيرزاد» كه بسيار ترسيده بود از من خواست چاره‌اي بينديشم. گفتم: «براي مناظره آماده‌ام». جلسه‌اي با حضور استادان عرب خشك مغز و متعصب عرب تشكيل شد.
رئيس آنها گفت: «تو چگونه‌ اين واژگان قرآني را به ريشه‌ي فارسي و كردي برده‌اي؟ مگر نمي‌داني امام شافعي گفته است هر چه در قرآن آمده عربي خالص است و زبان بيگانه در آن راه ندارد».
ـ جناب! شافعي براي خودش فرمايش كرده است. همه‌ي تفسيرهاي قرآني مي‌گويند مشكوه، ريشه‌ي عربي دارد. من با نگاه­كردن به سه كتاب، بيش از هفتصد واژه مستعرب پيدا كرده‌ام:
نخست: كتاب «كشيش ماردين آدامي شير» كه در سال 1909 چاپ شده است. دوم: «العرب للجواليقي» كه در قرن چهارم هجري نوشته شده است و سوم «المنجد» كه از الف تا ياي آن را چندين بار زير و رو كرده‌ام. هر چه ادعا كرده‌ام اگر در اين سه كتاب پيدا نكردید مسووليت آن را به عهده مي‌گيرم، اگر چه بيشتر از هزار و چهارصد واژه‌ي عربي دیگر هم پيدا كرده‌ام كه ريشه‌ي كردي و فارسي و ايتاليايي و حبشي و عبدي و آرامي و فرعوني و فرانسوي و روسي دارند.
چنان شرمنده شده بودند كه اينبار پرسيدند: «تو چطور اين همه وقت براي خواندن المنجد صرف كرده‌اي؟» خلاصه از اين مهلكه هم به سلامت گريختيم.
در مورد امام شافعي نكته‌ي ديگري هم بگويم: «در خانه‌ي ييلاقي شيخ عبيدالله چند ملا ميهمان بودند و مي‌گفتند: امام شافعي فرموده است خطبه‌ي جمعه و تلقين مرده بايد به زبان عربي باشد».
ـ شافعي هم مانند بعثي‌ها نژادپرست بوده است و گرنه خطبه‌ي نماز جمعه براي نصيحت كردن، آموزش و پند دادن است. اگر كسي زبان عربي نداند اين نصايح، ديگر به چه درد او مي‌خورد؟ تلقين هم براي مرده نيست بلكه براي بشارت و اندرزدادن به زندگان است.
يكي از ملاها با عصبانيت گفت: «چگونه نسبت به امام شافعي بي‌ادبي مي‌كني؟»
ساير ملاها پاسخ دادند: «هه‌ژار درست مي‌گويد و ما تا به حال در اين مورد فكر نكرده بوديم».
در انستيتو مقاله‌اي درباره‌ي عشيرت «گاوان كرد» نوشتم كه در زمان عباسيان، شهر «حله» را بنا نهاده‌اند. آن را به كردي ترجمه و چاپ كردم.
هفته‌اي دو يا سه بار در انستيتو جمع مي‌شديم واصطلاحات عربي را به كردي برمي‌گردانديم در پايان هر سال، اعضا مي‌بايست كارنامه‌ي فعاليت‌هاي سالانه‌ي خود را ارائه مي‌كردند.
«دكتر پاكيزه رفيق حلمي» از جمله كساني بود كه كار آنها تنها مسخره­كردن اين و آن بود. در بررسي كارنامه‌ي‌ دو ساله، حتي دو سطر مطلب هم ننوشته بود. او رفت. «عبدالله نقشبندي» هم كه مديركل حسابات بود رفت. «جمال بابان»، «شكور مصطفي» و «محمد ملاكريم» عضو مؤسسه شدند. «مام هيمن» هم كه در مجلس حضور به هم مي‌رسانيد مؤظف شد «تحفه‌ي مظفريه» را به زبان كردي برگرداند. مقرر شد در مدت پنج سال، فرهنگ جامع كردي آماده شود. «دكتر عبدالرحمن ملامارف» كه دوره‌ي‌ شش ساله فرهنگ سازي را در لنينگراد گذرانده بود به عنوان سرپرست پروژه انتخاب شد و به «ملا عبدالله حياكي» مأموريت داده شد «فرهنگ مردوخ» را صورت فيش آماده كند. در مدتي كه در بغداد به سر مي‌بردم با «دكتر قاسملو»، «ملاعبدالله حياكي»، «حسن رستگار»، «ملارسول پيشنمازي» و «مام هيمن» زياد رفت وآمد داشتيم. بسياری اوقات، دكتر قاسملو به منزل ما مي‌آمد و ماكاروني درست مي‌كرد. انصافاً دست پخت خوبي هم داشت. قاسملو مدتي استاد دانشگاه بود اما پس از سفري به اروپا، بازگشت به بغداد و در وزارت برنامه‌ريزي استخدام شد دکتر حقوق ماهيانه سيصد ديناری خود را صرف مخارج حزب دمكرات و اعضاي آن مي‌كرد. . .
بيست و شش فرهنگ كردي به زبانهاي غيركردي پيدا كرديم و فيش برداري از آنها آغاز شد. گفته شد «ملاخليل سليمان» در «شيخان» واقع در جنوب موصل، يك فرهنگ باديني نوشته و در مورد ايزدي‌ها نيز به زبان عربي كتابي به رشته‌ي تحرير درآورده است. قبول نكرد با ما همكاري كند. مسووليت او را من بر عهده گرفتم و از اربيل به موصل رفتم. شب بود و هيچ راننده‌اي به خاطر راهزني حاضر نمي‌شد مرا به شيخان ببرد. ميهمان فرماندار «حاجي رسول» شديم كه از اهالي سليمانيه بود. دنبال «ملاخليل» فرستادم. او را خوب مي‌شناختم. پيرمردي شاعر و بسيار تنگ‌دست بود آن شب خيلي خوش گذشت و فردا به خانه‌اش رفتم. در راه گفتم فرهنگت را كپي مي‌كنيم، در فرهنگ كبير از تلاش‌هايت تقدير مي‌كنيم و كتاب ايزدي‌ها را هم چاپ مي‌كنيم. لااقل كتاب‌هايت محفوظ مي‌مانند و از بين نمي‌روند. پولش را هم نقداً پرداخت مي‌كنم.
ـ داري سي دينار به من پول بدهي؟
ـ بيچاره استاد! دويست دينار پول برايت آورده‌ام. حق تأليف كتاب‌ها هم براي خودت.
ـ پس مي‌توانم خانه‌اي درست كنم.
مطلب را به فرماندار گفتم. قول داد هم زمين و هم مصالح را در اختيار او بگذارد. فرهنگ را با خودم به انستيتو آوردم.
قرار شد يادبودي براي «حاجي قادر» در «كويه» برگزار شود. به عنوان نماينده‌ي انستيتو، گفتاري قرائت كردم و از سوي مؤسسه قول دادم كه پيكره‌اي از «حاجي قادر» كه به سفارش انستيتو در ايتاليا ساخته خواهد شد در ميدان اصلي شهر نصب خواهد شد. در روز پرده‌برداري از مجسمه، من در «كويه» نبودم اما «هيمن» از طرف مؤسسه، شعري بسيار عالي در وصف حاجي قادر خوانده بود. ماهي صد دينار حقوق بازنشستگي، بيست و پنج دينار حق عضويت در موسسه شصت دينار حق ترجمه‌ي كتاب درسي كردي (كه يكي از سي عضو انتخابي بودم). سه دينار حق شركت در جلسات هفتگي، درآمد بسيار خوبي برايم به ارمغان آورده بود. يادم مي‌آيد در يكي از سالها تنها 700 دينار ماليات بردرآمد پرداخت كرده بودم. خيلي ثروتمند بودم. طلا و پول نقد بسيار داشتم. هزينه‌ها كم و درآمد زياد بود. اين وضعيت به همراه فعاليت بسيار در امر پژوهش و تحقيق ادبيات كردي، موقعيت خوبي برايم به ارمغان آورده و از سويي مايه‌ي حسودي و دل­نگراني جماعتي از به اصطلاح، علماي كرد در عراق شده بود:
«چگونه يك كرد ايراني آنقدر موفق است؟» بسياري بدون دليل با من دشمني مي‌ورزيدند. «دكتر عزالدين مصطفي» از جمله‌ي اين افراد بود. حتي به حكومت عراق گزارش مي‌داد كه من ايراني هستم و بايد از عراق اخراج شوم. اما وجود ملامصطفي مانع از هر اقدامي عليه من مي‌شد.
هنگامي كه «شرفنامه» را آماده كردم به «دكتر مارف خه‌زنه‌دار» گفتم:
ـ تو شش سال در لنينگراد روسي خوانده‌اي. مقدمه‌ي خانم «يوگينا واسيليوا» را كه در ترجمه‌ي روسي شرفنامه نوشته شده برايم بخوان تا اگر چيز تازه‌اي براي گفتن دارد، اضافه كنم.
ـ چيزي نيست. همه را برايت ترجمه مي‌كنم.
ناهاري او را دعوت كردم. هر كاري كرد نتوانست دو سطر از آن را بخواند.
ـ دكتر جان مثل اينكه در اين شش سال روسي هم ياد نگرفته‌اي؟
«كمال مظهر» برايم ترجمه كرد.
يك روز «دكتركاووس قفتان»، من و «كاك مسعود» و «كمال» را دعوت كرده بود. گفت:
ـ هه‌ژار مي‌داني من در نوشتن زبان كردي بسيار زبردست هستم؟
ـ تا هنگامي كه به روسيه نرفته بودي خوب بود. از روزي كه برگشته‌اي اصلاً‌ كردي نمي‌داني و شاهد من، هم داستانهايي است كه مي‌نويسي.
وقتي از مهماني بيرون آمديم «كاك مسعود» فرمود:
ـ هه‌ژار تو تعارف بلد نيستي. نبايد اين را به «كاووس» مي‌گفتي.
ـ كاك مسعود من دورويي و مجامله و نفاق نمي‌دانم. اين هم نظر من است. شايد پنجاه سال ديگر مشخص شود مجامله هم، همان نفاق و دورويي است.
يك روز در «جمعيت دراسات ‌كردي» بودم. متوجه شدم «رسول هاوار» شاعر در اتاقي ديگر به مدير گفت:
ـ استاد عبدالله شالي! پدرسگ‌هايي پيدا شده‌اند كه مي‌گويندكردي اصيل را بايد از مردم روستاها و چوپانان ياد بگيريم. پس اين چند ساله ما چكار كرده‌ايم؟ (مخاطب مستقيم اين ناسزا من بودم).
من هميشه جماعتي را كه براي نشان دادن سواد خود از كلمات عربي استفاده مي‌كردند مسخره مي‌كردم به همين خاطر از من نفرت داشتند. بالاخره كوشش‌هاي من نيز به فرجام رسيد و بسياري از آنها ضمن بازخواني شيوه‌ي كلام خود، به زبان اصيل كردي روي آوردند.
يكبار در دوراني كه عزالدين همه جا عليه من صحبت مي‌كرد او را ديدم. با روي گشاده به سراغم آمد:
ـ استاد اگر من و تو با يكديگر باشيم و به هم كمك كنيم كسي را ياراي روبرو شدن با ما نخواهد بود. بيا با هم دوست شويم.
ـ از روزي كه تو را مي‌شناسم در مورد تو حرف‌هاي خوبي نمي‌شنوم. اكنون نيز كه ريش‌هايت بلند شده است دست از دروغ و دغل و حقه برنمي‌داري. به نظر من دشمني تو از دوستيت به مراتب بهتر است. چون هنگامي كه مردم بدانند تو دشمن من هستي اين خود تبليغي براي اخلاقيات من خواهد بود.
به راستي عجيب بود: بسياري از كردهاي تحصيلكرده‌ي روسيه به استثناي كمال مظهر احمد بسيار بي‌سواد و كم معلومات بودند.
در اواخر پاييز 1973 از سوي آكادمي علمي شوروي دعوت‌نامه‌اي به انستيتو كرد و انستيتو عرب رسيد كه در آن، از شش نفر براي سفر به مسكو دعوت به عمل آمده بود. چهار پيرمرد عرب و من و كمال انتخاب شديم. همچنانكه در سفر پاريس نسخه‌هايي از شرفنامه را به كساني چون «توفيق وهبي»، «ادمونس» و «مستر مكنزي» پيشكش كرده بودم، دوازده نسخه شرفنامه هم با خود به شوروي بردم. براي بار دوم، پس از چهارده سال، در يك روز برفي وارد مسكو شدم و به هتل كنتینال­نتال در ميدان سرخ كه هتلي قديمي، بسيار زيبا و با شأن و شكوه بود رفتيم. پذيرايي گرمي از ما به عمل آمده بود چون اتاقهاي هتل بسيار مجلل بود.
چهارده سال پيش ميهمان نويسندگان بودم و امروز به دعوت آكادمي علوم به مسكو آمده بودم. خوب شده بود. عرب‌ها كه همگي خشك مغز، نژادپرست، ضدكرد و ضد روسيه و سالها حقوق بگير سرويس‌هاي انگليسي و سفراي زمان «نوري سعيد» و سلطنت بودند، يك كلمه‌اي روسي نمي‌دانستند. مترجم همه دكتر كمال مظهر بود. كمال هم به ميل خود حرف‌هاي بيهوده و ياوه‌سرايي ايشان را ترجمه مي‌كر. كار به جايي رسيده بود كه نمايندگان عرب، موردتمسخر و نفرت ميزبانان قرار گرفته بودند به ويژه دكتر «پوليوي» كه سرپرست گروه ميزبانان ما بود. دوبار من و كمال را بدون حضور اعراب به خانه‌ي خود دعوت كرد.
در آكادمي علوم مسكو سه جلسه برگزار شد و سخن از پيوندهاي دوستي آكادمي علوم عراق و شوروي به ميان آمده در يكي از جلسات، يكي از دانشمندان علوم شوروي گفت:
ـ به نظر مي‌رسد كردستان مهد تمدن شرق باشد چون باستانشناسان شوروي در منطقه‌ي «سنجار» آثار حيات پنجاه هزار سال پيش را كشف كرده‌اند. حياتي كه نشان از تمدن دارد چون نشانه‌هاي قلعه، ميدان و خانه‌هاي مجتمع در آن ديده شده است.
گفتم:
ـ متأسفانه باستانشناسان روس، تمدن پنجاه هزار سال پيش و استخوان‌هاي مردگان تمدن اوليه‌ي كرد را كشف كرده‌اند اما اهميتي به قتل عام امروز كردها در كردستان نمي‌دهند. اي كاش به جاي پرداختن به باستانشناسي و مردگان، كمي هم به فكر زندگان بوديد و ملت ما را از مرگ و بدبختي و اسارت نجات مي‌داديد. . .
«شرفنامه» را به كتابخانه‌ي لنين و چند كتابخانه‌ي ديگر هديه و نسخه‌اي نيز به انستيتو شرق‌شناسي كه غفور‌اف سرپرست آن بود تقديم كردم. مدت زمان دعوتی هفت روز بود. دو شب از اين مدت را در لنينگراد بوديم. يك روز ميهمان «كريم ايوبي» بوديم. (من و كمال).
قيافه‌ي «كريم» تغيير كرده بود و با كنار گذاشتن زبان شناسي، اينبار به «آواشناسي» روي آورده بود. شب به خانم «سيدا رودنيكو» تلفن كردم. نشاني خود را دادم كه حتماً‌ به ميهماني او بروم. پير شده بود و چشمانش خوب نمي‌ديد. دو پسر جوان داشت كه در مدرسه‌ي موسيقي، درس مي‌خواندند و كار نمي‌كردند. شوهرش مرده بود و زندگي فقيرانه‌اي داشت. «مه‌م و زين» را كه به زبان روسي چاپ كرده بود از او خواستم اما سوگند خورد كه تنها يك نسخه از آن برايش باقي مانده است. گفتم: «نمي‌خواهم».
من و كمال از «لنينگراد» به «ايروان» رفتيم و عربها نيز براي ملاقات «ملاي ازبك» و كتب عربي به «تاشكند» رفتند. بسياري از كردها به استقبال آمده بودند. شب به منزل «جاسم جليلي» رفتيم تا شام را با آنها صرف كنيم. مي‌توانم ادعا كنم منزل «جاسم»، خانه‌ي هنر بود: «اردوخان» پسرش دكتراي ادبيات، «جاسم» شاعر و نمايشنامه­نويس و دخترش «جميله» موزيسيني برجسته بودند كه بيش از دو هزار آهنگ اصيل كردي را به الفباي موسيقي نوشته و چاپ كرده بود.
راديو ايروان روي دستان اين خانواده‌ مي‌چرخيد. شب «جميله» با پيانو هواي رقص «شيخاني» نواخت. «جاسم» و پسرش براي «هه‌لپه‌ركي» بلند شدند. كمال گفت: «من نمي‌دانم.» اما من بلند شدم و يك مجلس كردي تمام عيار ترتيب دادیم. هه‌لپه‌ركي، كرمانجي بود.
صبح روز بعد به آكادمي علوم ارمنستان رفتيم و با «حاجي جندي» شاعر كهنسال آشنا شديم. يك پسر جوان كرد رئيس امور كمونيستي در آكادمي و پسري بسيار محترم و با معلومات بود. گفت: سپرده‌ام در مدت شش سال، تاريخ كرد و كردستان به صورت مفصل، تنظيم و آماده شود. آن مردي را كه پيش از اين در مورد او گفتم افسري روسي به نام «يعقوب» و در بغداد، باغچه‌بان شاه بود نيز ملاقات كردم و از ديدن او لذت بسيار بردم. «عرب شامليوف» را ديدم. (نويسنده‌ي كتاب «چوپان كرد» و «افطار» و «قلعه‌ي دمدم») بسيار پير و تقريباً خرف شده بود مدالهاي بسيار مهم را كه از دولت شوروي دريافت كرده بود بر سينه زده بود. با جميله و عرب شامليوف و جاسم و حاجي جندي و بسياري كسان ديگر عكس‌هايي به يادگار گرفتيم. در آكادمي، كمال به زبان روسي سخنراني كرد و من به زبان كرمانجي سخن مي‌گفتم كه پسر ارمني، گفته‌هاي مرا ترجمه‌ مي‌كرد. پس از نماز ظهر به ديدن آثار باستاني رفتيم. يك پيرمرد عينكي، چنان خط ميخي را مي‌خواند كه تو هرگز نمي‌تواني به اين رواني فارسي و كردي بخواني. ترجمه‌ي تركي كتاب را هم همزمان به ما مي‌گفت. يكبار رئيس آكادمي، لوحي نشان داد و گفت:
فلان مطلب را فكر مي‌كنم پيرمرد نمي‌داند ترجمه كند.
ـ تو از كجا مي‌داني؟ خط ميخي كه بلد نيستي؟
ـ استاد به ارمني نوشته شده بود وگرنه من كجا و خط ميخي كجا؟
يك كرد ما را براي بازديد از روستايي نزديك كوه «آرارات» دعوت كرد. زنان و مردان پوششی چون ايزدي‌هاي كوه «شنگال» داشتند. آنجا هم با دهل و سرنا هه‌لپه‌ركي انجام شد. سپس عصرانه‌اي خورديم و به ديدن نمادي رفتيم كه به نشانه‌ي دوازده عشيرت قتل عام شده توسط تركها بر پا شده بود. به نمادي هم برخورد كرديم كه روي آن نوشته بود: «يادگاری براي كرد و ارمني كه در اينجا تركها را شكست دادند و سرزمين ما را نجات دادند».
از جماعت جدا شدم و از يك جوان كرد خواستم بدون دروغ و كذب، واقعيت وضعيت كردستان را در ارمنستان برايمان بگويد. گفت: «واقعيت آن است که ملت ارمني، بسيار خوب با ملت كرد تا مي‌كنند. جداي از حقوق قومي، مردم ارمنستان فراتر از قانون اساسي شوروي، با ملت كرد خوب هستند.. از هر ده نفر متقاضي كار تحصيلكرده، حتماً‌ يك نفر بايد كرد باشد و مسأله‌ي اقليت نه تنها در اينجا مطرح نيست بلكه كردها به عنوان يك عضو مهم در جامعه پذيرفته مي‌شوند. حرمت کردها بيش از آن است كه قابل انتظار است. . .
گفتم: «مگر يك بام و دو هواست؟ كردها در گرجستان، پس از هفتم ابتدايي، حق رفتن به مدارج تحصيلي بالاتر را ندارند و ناگزير بايد به مسكو يا لنينگراد بروند. كردهاي آذربايجاني زبان مادري خود را از ياد برده و همه ترك شده‌اند اما در ارمنستان، كرد آزاد آزاد است. به نظر من برخورد ارمني‌ها با كردها ناشي از منش آنها و نه اجبار قانون شوروي است و گرنه كردها در گرجستان، دو برابر كردهاي ارمنستان جمعيت دارند».
«كمال مظهر» كلمات مرا ترجمه مي‌كرد. يك آذربايجاني كه در كنار ما نشسته و سراپا گوش بود گفت:
راست مي‌گويي. من مي‌پذيرم كه ارمني‌ها از ما انسان‌ترند و انسانيت بيشتري دارند.
صبح روز دوم به ديدن كتابخانه‌ي بزرگ «ايروان» رفتيم. خيلي گشتيم. سرپرست كتابخانه گفت:
ـ هر چند ديدن طبقه‌ي زيرين براي ميهمانان ممنوع است اما من شما را به آنجا هم مي‌برم.
به زيرزمين رفتيم. تمام كتب خطي را مي‌شد در آنجا يافت. انجيلي نشان داد و گفت: «اين انجيل كردي، هشتصد و پنجاه سال قدمت دارد. دو كتاب در قفسه‌ي شيشه‌اي قرار داشت كه يكي از آنها بسيار بزرگ و ديگري كوچك و قطور بود. گفت: «اين هر دو انجيل از پوست آهو هستند». قبلاً شنيده بودم كه اوستا روي پوست آهو نوشته شده است اما تصور مي‌كردم در طرف رويي پوست نوشته شده و كرك روي آن را پوشانده است. گفتم:
ـ مي‌توانم دست بزنم؟
ـ نه ممنوع است.
ـ اگر دست نزنم روي دلم مي‌ماند.
مدير مردي بسيار خوشرو و شيرين بود. رفت و كليدي آورد و كتاب را از قفسه بيرون كشيد. آن را لمس كردم. بسيار صاف بود اما براق و نرم نبود. تازه فهميدم كه نوشتن روي پوست آهو چه معنايي دارد. «شرفنامه‌اي» نشانمان داد كه با زيباترين خط نوشته شده و دور آن زربفت و نقاشي شده بود. چهل سال پس از نوشتن شرفنامه بازنويسي شده بود و ارزش بسياري داشت. شماره‌اي به من داد كه بر اساس آن، تاريخ نهضت «شيخ عبیدالله نهري» در كتابخانه‌ي آستان قدس رضوي نگهداري مي‌شود و حكومت ايران حاضر نيست نه نسخه‌اي از كتاب و نه ميكروفيلم آن را در اختيار كتباخانه‌ي ايروان قرار دهد. از من خواست در صورتي كه آن را در عراق پيدا كردم نسخه‌اي برايش بفرستم. متأسفانه، هم شماره را گم كردم و هم وعده‌ي جستجوي آن را نيز به جا نياوردم.
هنگامي كه به روستاي كردها رفتيم و بناهاي يادگار را ديديم پرچم تركها در دامنه‌ي آرارات خودنمايي مي‌كرد. از حرص چند فحش آبدار نثار ترك و پرچم تركيه كردم.
هديه‌‌هاي بسياري دريافت كردم اما عزيزتر از همه دو تابلوي برجسته بود كه هر دو منظره‌اي از كوههاي پر برف آرارات بود. غروب از ايروان به باكو رفتيم. شب رسيديم. عر‌بها هم برگشته بودند. «دكتر قاسم ئاسو» به همراه خانواده و همسر «علي گلاويژ» به استقبال آمده بودند.
اين را هم فراموش كردم بگويم: وقتي به مسكو رسيديم از كهنه دفتر يادداشت چهارده سال پيش خود، شماره تلفن «فتحي خوشكناني» را پيدا كردم و تماس گرفتم. خانمي گوشي را گرفت و گفت: «سالهاست از اين خانه رفته است». اما شماره تلفن جديد او را به ما داد. تماس گرفتم.
ـ فتحي مرا مي‌شناسي؟
ـ از كجا بشناسم؟ كه هستي؟
ـ فكر كن.
ـ به خدا هه‌ژار را مي‌شناختم و اكنون نمي‌دانم كدام گوري است؟ صدايت به او شبيه است.
ـ در فلان هتل هستم اما اگر آمدي چگونه بشناسمت؟
ـ مثل سابق قدبلند، اما ريش‌هايم سفيد شده و يك كلاه قوچي بر سر دارم.
آمد و با عجله مرا به خانه‌اش برد. همسر آذربايجاني او مرده بود و اكنون يك همسر روسي داشت. در انستيتو شرق شناسي بخش تاريخ استخدام شده بود. خانه‌اي در مسكو داشت و از وضع مالي مناسبي برخوردار بود. گفت: «اسماعيل كه در تبريز رفيق ما بود اكنون در باكو است اجازه بده به او زنگ بزنيم؟»
ـ اسماعيل! خوبي؟ چكار مي‌كني؟
ـ هه‌ژار را به خاطر آوردم. گريه كردم و حالي ندارم.
ـ هه‌ژار در خانه‌ي من است. بيا با او صحبت كن.
شب به محض رسيدن به باكو، هنوز در هتل مستقر نشده بودم كه اسماعيل سر رسيد:
ـ برويم خانه‌ي ما.
رحيم قاضي تلفن كرد و از پشت گوشي چند سرفه كرد :
ـ هه‌ژار من بيمارم. نتوانستم بيايم. تو بيا. مادرم نيز اينجاست.
ـ رحيم من زن نمي‌گيرم. مادرت را به كس ديگري قالب كن.
با «اسماعيل» به خانه «رحيم» رفتيم. اما «اسماعيل» اجازه نداد آنجا بمانم و به خانه‌اش بازگشتیم. دختري به نام «فرزانه» داشت كه موزيسيني به تمام معنا بود. (متأسفانه شنيدم كه اخيراً‌ اسماعيل و همچنين جعفر خندان، دار فاني را وداع كرده‌اند.)
صبح در سطح شهر باكو به گشت و گذار پرداختيم. شب ميهمان رئيس آكادمي آذربايجان بوديم. «علي گلاويژ» را آنجا ديدم. گفت: «مقرر شده است در مدت چهار سال تاريخ اقتصادي آذربايجان را به رشته‌ي تحرير درآورم». براي نخستين بار ميوه‌ي خرمالو را ديدم و گفتم: تا جلوي چشم من نخوريد نمي‌خورم. رئيس گروه اعراب، پاي در كفش كرده بود كه خانه‌ي رئيس آكادمي به دلش نمي‌چسپد.
ـ چقدر حقوق مي‌گيريد؟ ما در عراق بهتر زندگي مي‌كنيم.
سئوال بسيار احمقانه‌اي بود كه اصلاً جا نداشت. از خجالت سرخ شده بوديم. موقع خداحافظي گفتم: «از خانم خانه بسيار سپاسگزارم كه با دست پخت عالي خود از ما پذيرايي كرد».
خانم گفت: «در ميان همه‌ي اين آقايان، فقط اين مرد است كه مي‌داند چه مي‌گويد. اين چه معنايي دارد كه زن از صبح تا شب زحمت بكشد اما آخر سر از مرد خانه تشكر كنند؟»
در يك صبح بسيار سرد از شب دوم، به مسكو بازگشتيم. «دكتر كمال» عريضه‌اي داده و درخواست كرده بود براي رونويسي از چند سند، فرصت مطالعاتي چند روزه‌اي به او بدهند. آن روز به بازار رفتيم و از آنجا ما را به ديدن آرامگاه لنين بردند. «ماموستا سعيد جميل» يكي از همراهان بسيار پير ما مدام مي‌گفت: «اين كافرهاي خدانشناس روس. . .» در صف ايستاديم و منتظر نوبت شديم. كنار او رفتم و گفتم: «زيارت قبول. ان‌شاءالله به مرادت نايل شوي». عرب‌ها بازگشتند و من و كمال به يك هتل ديگر رفتيم. بيشتر اوقات همراه «فتحي» بودم. با او به گشت و گذار مي‌رفتيم و شبها در رستوران شام مي‌خورديم.
يك روز با كمال به ديدن «غفوروف» رفتيم. «شرفنامه» را در مقابل داشت. پس از احسنت فراوان گفت: «هه‌ژار به حرفم گوش كن و به مسكو بيا. انستيتو به تو احتیاج دارد. عربي و فارسي و كردي را خوب مي‌داني. همسر و فرزندانت نيز زندگي آرامي خواهند داشت. اجازه بده همين الان دنبال آنها بفرستم».
ـ سپاس اما تا ملامصطفي در عراق باشد از او جدا نخواهم شد اگر او اجازه داد چشم. مي‌آيم.
«كمال» به سالن مطالعه رفت. «غفوروف» يك تاجيك فارس زبان بود و علاوه بر رياست انستيتو، در دفتر سياسي حزب كمونيست شوروي، مقامي عالي رتبه بود و در كرملين زندگي مي‌كرد. به گوشه‌اي رفتيم و نشستيم. گفت:
ـ هه‌ژار من دوست بارزاني هستم. دوستان خوبي در دفتر سياسي دارد، اما هستند كساني هم كه حضور او را خوش ندارند. اكنون مصلحت اتحاد شوروي، حفظ آرامش عراق به هر قيمت ممكن است. حال اگر عراق خوستار ايجاد يك جبهه‌ي متحد ميان حزب بعث شيوعي و حزب پارتي شد، اين از مصالح شوروي است. از زبان من به بارزاني بگو بلافاصله به جبهه بپيوندند.
ـ جناب! مي‌دانم شوروي و هر كشور ديگري به منافع خود توجه مي‌كنند. هم براي من و هم براي شما هم روشن است كه بعثي‌ها چه اندازه وحشي و درنده‌خو هستند. حزب شيوعي هم پس از آن همه قتل عام بعثي‌ها عليه ايشان اكنون با آنها متحد شده علیه ما دشمني مي‌كنند. اين اقدام، هويت و حقوق ملي ما را به باد خواهد داد و ما بايد تا ابد نوكر بعث باشيم. پانزده سال مبارزه، آوارگي، مرگ، بدبختي و . . . براي بدست آوردن حقوق ملي بود. چگونه از بارزاني بخواهم دست از حقوق كردها بردارد و به بعثي‌ها بپيوندد؟ جواب ملت كرد را چه بدهيم؟ آيا شوروي تعهد مي‌دهد كه بعثي در مورد اعطاي خودمختاري به ما رودست نخواد زد؟ اگر مي‌گوييد شوروي هيچ تعهدي نمي‌دهد و در عين حال بايد به جبهه بپيونديم، اين به معناي چشم پوشي از چهارده سال مبارزه و بازگشت به نقطه‌ي شروع است.
ـ من مي‌دانم كه بعثي‌ها تماميت خواه هستند و هيچكدام از تعهدات خود را نه نسبت به شيوعي و نه نسبت به شما به جا نخواهند آورد. اما يكپارچگي و حفظ آرامش عراق، سياست اصلي شوروي است. حتي اگر شوروي هم بخواهد، عرب‌ها زير بار حقوق كردها نخواهند رفت. بارزاني فعلاً بايد اين موقعيت را درك كند. اميدوارم فرصت ديگري به دست آيد.
ـ باشد همه چيز را مي‌گويم. تصميم­گيرنده‌ي اصلي خود اوست.
يك شب ميهمان «پروفسور بكاييف» بوديم كه يك كرد اهل ارمنستان و استاد دانشگاه زبان‌هاي شرق است. پيش از شام «پروفسور قناتي كورديف» نزد ما آمد كه براي چاپ فرهنگ خود به مسكو سفر كرده بود. موضوع گفتگوها بررسي وضعيت اسف‌بار ملت كرد بود. «بكاييف» گفت:
ـ دختر «گيو مكرياني» به نام كردستان به اينجا آمده تا به تحقيق در مورد زبان كردي بپردازد و ادامه تحصيل دهد. خوشحالم كه او را به من سپرده‌اند.
ـ دخترم در مورد كدام لهجه‌ي كردي مي‌خواهي تحقيق كني و ادامه تحصيل بدهي؟
ـ زبان عمويم: «حسين حزني».
چون نمي‌دانستم «حسين حزني» زبان مستقلي ندارد. از سرپرستي او كنار گرفتم.
گفتم:
ـ بسياري از كردهايي كه به روسيه آمده و مدرك دكترا گفته‌اند واقعاً بي‌سوادند. . . .
بکایيف گفت:
ـ همه‌ي گناهان متوجه قناتي كورديف است.
كورديف گفت:
ـ آخر چرا من؟
ـ چند بار گفتم به خاطر تعصبات كردي مدرك مفت به كساني چون «نسرين فخري»، «مارف خه‌زنه‌دار» و «كاووس قفتان» نده؟ همين‌ها به كردستان باز مي‌گردند و به نام استاد انديشه‌ي كردي را به مخاطره مي‌افكنند. هي گفتي اشكال ندارد كرد هستند بگذار بروند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید