04-01-2012
|
|
ناظر و مدیر تالارهای آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641
11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سیزده بدر
عيد نوروز و تعطيلات سال نو بيشباهت به خيار نيست! هم سبز است و هم بسته به اينكه چطوري آن را در دست بگيري اين سرش يا آن سرش تلخ است. بعضي مثل حقوقبگيرها آن را از سر تلخش شروع ميكنند و هر قدر هم از چاشني مواجب و پاداش شب عيد به آن ميزنند باز هم تا چند روز بعد از سال نو زهرآبهاش با هر ماچ و بوسهاي به طرف مقابل منتقل ميشود. برعكس براي بچه مدرسهايها شيريني گازهاي اول بهقدري زياد و دلچسب است كه اصلاً يادشان ميرود كه اين خيار سيزده ـ چهارده متري... ببخشيد سيزده ـ چهارده روزه هرقدر دراز و طولاني باشد بالاخره روزي به آخر ميرسد و تكاليف تلنبار شده شيريني جولان چند هفتهاي را از دل و دماغشان بيرون خواهد آورد.
قديمترها فكر ميكردم بعد از دوران مدرسه خيار نوروزي من با يك اصلاح ژنتيكي اساسي از هر دو سر شيرينتر از عسل خواهد شد اما زهي خيال باطل! بعد از گرفتن دو تا ليسانس و يك دكترا شيريني آن بيشتر كه نشد هيچ، بلكه مثل پرتقالهاي سرمازده شب عيد رگ تلخياش از اين سر تا آن سرش كشيده شد و علتي هم جز تعارفات نوروزي نداشت: محال بود كه در كنار اين تعارفات طرف آرزو نكند كه سال آينده به منزل خودم بيايد و يا از خدا نخواهد كه سال آينده با همسرم به بازديدشان بروم. هر قدر هم كه به روز سيزده نزديك ميشديم شدت اين آرزوها بالاتر ميرفت و حداقل ده ـ پانزده بار در روز اين جمله را با گوشهايم تحويل ميگرفتم: سال دگر، خانه شوهر... آن هم چي؟!... بچه به بغل!
فكر نميكنم لازم به گفتن باشد براي دختري كه پايش لغزيده و با احتساب تخفيفات ويژه هي... بفهمي، نفهمي چند سالي است كه به آن طرف مرز سي سالگي قدم گذاشته شنيدن اين حرفها از زبان همكلاسيها و دوستان قديمي كه حالا هركدامشان دو تا بچه قد و نيمقد دارند، فقط كمي از زهر هلاهل تلختر است.براي همين از يكي ـ دو سال پيش به اين طرف كمتر حوصله عيد ديدني را داشتم و هر بار به بهانهاي از دست مهماني و مهمانها در ميرفتم. يك بار آنفلوآنزاي مرغي مرا نجات ميداد، زماني از كرامت تب در رختخواب ميافتادم و گاهي حساسيت نسيم بهاري نميگذاشت كه از خانه بيرون بروم.اما به قول معروف اين تو بميري از آن تو بميريها نبود. از سه ساعت قايم شدن در اتاق حسابي كلافه شده بودم و «عمه خورشيد» كه تازه چانهاش گرم شده بود به هيچوجه خيال رفتن نداشت.وقتي صداي او را شنيدم كه به مادرم ميگفت: زنداداش! مبادا خودت را براي شام به زحمت بيندازي... فهميدم كه چارهاي جز تسليم نيست. يك كتاب زير بغل زدم و يك دل به دريا و از اتاق بيرون آمدم تا طبق سنت سنواتي نيمرخ عمهخانم را با دو تا ماچ آبدار از انتظار دربياورم.عمهخانم در حالي كه مقابله به مثل ميكرد گفت: بهبه... شيرينخانم. عيد شما هم مبارك.نميخواهي خورشيد را سالي يكبار هم ببيني؟!
با خنده گفتم: من هر روز كه پنجره را باز ميكنم ياد شما ميافتم!
ـ ماشاءالله چه سرزباني دارد. انشاءالله عروس شوي و بعد ادامه داد: شيرينجان،عمه! بالاخره كي ميخواهي به ما شيريني بدهي؟
ظرف شيريني را كه ديگر تقريباً خالي شده بود نشانش دادم و گفتم: عمهجان بفرماييد.هنوز شيريني روي ميز هست.
ـ ننه من قند دارم! اما شيريني عروسي شيرينخانم چيز ديگري است.خوردن دارد.
در حالي كه سعي ميكردم كمي خجالتزده شوم گفتم:عمهخانم چه فرمايشاتي ميفرماييد.من هنوز درس ميخوانم.تخصصم را نگرفتهام.
ـ شوهر كه كني تخصص كه هيچ،فوقتخصص را هم درجا ميگيري.دخترجان پختن شفتهپلو و كته باقالي كه تخصص نميخواهد.تازه اين مال قديمها بود.الان سر جهاز عروس به جاي روغن و برنج چند تا قوطي كنسرو و شماره پيتزاي تلفني را هم ميفرستند خانه داماد.
مادرم كه ميدانست ممكن است زود از كوره دربروم رو به عمه كرد و گفت:خورشيدخانم، دخترم هنوز بچه است.
ـ بچه كدام است خواهر! دير بجنبي به پاي هم پير ميشويدها!
ـ نگو عمهخانم! بچهام دلش ميگيرد.ماشاءالله هنوزم كه هنوز است صدتا صدتا خواستگار دارد.
ـ خواستگار داريم تا خواستگار.خودت بهتر ميداني كه از بين هر هزارتاي اينها يك داماد هم درنميآيد.هيچكدام اينها از من هم نميتوانند بله بگيرند!
در دلم گفتم:وسط دعوا نرخ تعيين ميكند.
اما مثل اينكه عمه آن را شنيده باشد ادامه داد:آن موقع كه جوانتر بودم روزي ده تا خواستگار داشتم.یك چيزي ميگويم يك چيزي ميشنوي.خواستگار بودندها خواهر! الان هم هستند بعضيهايشان كه پاسوز من شدهاند.مثل همين ميرزا يوسفخان!
مادرم با تعجب گفت: ولي ميرزا يوسف كه سه تا زن دارد!
ـ همين ديگر.وقتي از من جواب رد شنيد زد به سرش و سه تا زن گرفت!
به زحمت جلو خندهام را گرفتم و پرسيدم:عمهجان چطور شد كه شما ازدواج نكرديد؟ شما كه ماشاءالله هنوز هم بر و رويي داريد!
ـ چه بگويم شيرينجان؟! گره انداختند به كارم! بختم را بستند.
گفتم: اين حرفها چيه عمهجان!
عمه نگاهي عاقل اندر سفيه به من انداخت و رو به مادرم گفت:تو يك چيزي بگو.اين دخترهاي امروزي فكر ميكنند كه عقل كل هستند اما نميدانند كه چيزي سرشان نمي شود!
و بعد سرش را نزديك گوش مادرم برد و چيزي گفت كه پاسخش دو تا چشم از حدقه درآمده، يك دهان باز و يك نع بلند و كشيده بود! عمه كه گويا از موفقيت خودش در متعجب كردن مادرم بيشتر از شناسايي آن فرد مرموز احساس رضايت ميكرد يك شكلات در دهانش گذاشت و روي مبل لم داد و گفت: شايد بخت دختر تو را هم يكي مثل او بسته باشد!
مادرم با تكان دادن سرش به چپ و راست، صورتش را به حالت طبيعي برگرداند و گفت: خورشيدخانم... نگو تو را به خدا!
ـ خدا كند كه اينطور نباشد! من نميدانم... اما خودت بگو... دختري به اين خوشگلي و كمالات چرا تا حالا به خانه بخت نرفته؟
مادرم طوري مرا برانداز كرد كه انگار اولين بار است كه مرا ميبيند و بعد رويش را به طرف عمهخانم كرد و با لحني ايهامآميز گفت: اگر اين طوري باشد بايد چه كار كنيم؟
ـ غصه نخور.الان ميگويم. هيچ كار قديميها بيحكمت نيست. فكر ميكني سيزدهبدر را براي چي درست كردند؟ هان؟
مادرم خواست جواب بدهد اما عمهخانم گفت: بگذار خانم دكتر بگويد...
چشمهايم را بستم و نفس عميقي كشيدم و شمرده شمرده گفتم: براي رفتن در دل طبيعت، براي اينكه باد بهاري آدم را قلقلك بدهد و از آواز پرندهها سرمست شود، جوان شود، شا...
ـ بسه! فيلم هندي كه نميخواهيم تعريف كنيم. سيزده بدر براي اين است كه بخت خودت را به بخت جفتت گره بزني. ببينم... تا حالا اصلاً سبزه گره زدي؟
ـ خب...
مادرم وسط حرفم دويد و گفت: چرا مثمث ميكني دختر! چه بگويم خواهر! يادت هست چهار سال پيش پايش شكسته بود؟خانم رفته بود بالاي درخت شاخه را گره بزند، شايد افاقه كند.
در حالي كه دندان قروچه ميكردم رو به مادرم گفتم: رفته بودم براي بچهها تاب ببندم!
ـ آره جان خودت! تا حالا كي ديده كه تاب را به درخت كاج دو متري ببندند؟
عمه رو كرد به من و گفت: دخترجان! سبزه گره زدن وقت و ساعت و آداب دارد.فكر كردي كشكي و كترهاي است؟
مادرم طوري به عمه خورشيد نگاه كرد كه او مجبور شد بلافاصله ادامه دهد: ها...ن! دو تا شرط كوچك دارد: شرط اول اين است كه سبزهاش آب نديده باشد، موقع گره زدن زير نگاه ناپاك و نامحرم نباشد،خورشيد روي شانه چپ باشد، قفل توي جيب نباشد،يك كليد توي دست راستت باشد،لباست سياه نباشد،هفت روز و هفت ساعت و هفت دقيقه گره دست نخورده باقي بماند، آفتاب به آن...
ـ عمهجان شما كه گفتيد دو تا شرط؟ اينكه شد كتابچه قانون؟ كي از پس آن برميآيد؟
ـ حواسم را پرت كردي نگذاشتي تمامش كنمها!
ـ آخر روز سيزدهبدر كه مردم مثل مور و ملخ از در و ديوار بالا ميروند مگر چنين جايي هم پيدا ميشود؟
ـ خورشيد را دستكم نگير.از اين جاها زياد سراغ دارم.
هيجان زده پرسيدم: كجا؟
ـ هول نشو عمهجان. الان ميگويم... اصلاً چطور است فردا دوتايي برويم سيزدهبدر؟!
***
صبح روز بعد با تهيه مقدمات به طرف جايي راه افتاديم كه فقط خدا ميدانست و عمهخانم. بالاخره قبل از غروب، عمهخانم مقابل چمنزار وسيعي دستور توقف را صادر كرد و گفت: همينجاست! قبلاً هفت ـ هشت بار براي سيزدهبدر اينجا آمدم. من همينجا كنار جاده ميايستم. برو ببينم چه كار ميكني عروس گلم!
خسته و كوفته از ماشين پياده شدم. هيچكس آن اطراف نبود. قدمزنان وسط چمنزار رفتم. وقتي نگاهم به دو تا سبزه خوش آب و رنگ افتاد ايستادم و مو به مو دستورات عمه را انجام دادم.
وقتي كار تمام شد احساس خيلي خوبي داشتم. حس ميكردم دنيا خيلي قشنگتر از قبل شده.لبخند عمهجان كه كنار جاده ايستاده بود مرا اميدوارتر ميكرد. وقتي كنارش رسيدم بياختيار او را در آغوش گرفتم و بدون اينكه حرفي بزنيم دوتايي به افق خيره شديم. شايد او به گذشتهاش فكر ميكرد و من هم به آيندهام و فوج خواستگاراني كه دوباره آنها را جواب خواهم كرد و شايد... شايد هر دو به گلهاي كه از كمركش تپهها بعبعكنان وارد چمنزار ميشدند و براي بدرقه ما نزديك و نزديكتر ميآمدند! بع... بع... بع...
نه...!اين پايان خيلي غمانگيز است. طور ديگري تمام شود بهتر است. پس ادامه داستان:
... عمهخانم كه از ديدن گله حسابي جا خورده بود و احتمالاً آن را بدشگون ميدانست،عقب عقب رفت وسط جاده و درست در همان لحظه يك بنز آخرين مدل كه از سيزدهبدر برميگشت او را زير گرفت! جيغ عمه به هوا رفت. دواندوان خودم را به او رساندم، سر خونآلودش را روي پايم گذاشتم و بياختيار گريه كردم. راننده كه هول كرده و پشت فرمان خشكش زده بود بعد از چند ثانيه با سر و صورت عرقكرده از ماشين پياده شد.عينك آفتابياش را به چشمش زد.چند لحظه به خورشيد نگاه كرد و بعد به چشمهاي من كه از اشك تر شده بود خيره ماند!... نسيم بهاري ميوزيد، پرندهها هنوز ميخواندند و خورشيد غروب كرده بود! در دلم گفتم: عمهجان كارت خيلي درست است!
***
در اين سيزده سال پس از ازدواج، هر سيزدهبدر با همسرم و عمهخورشيد براي يادآوري همان اتفاق شيرين به آن چمنزار ميرويم اما دريغ از يك خودرو عبوري ديگر!
مهدی شکوری،از شماره مخصوص نوروز ۸۷ ماهنامه گلآقا
__________________
. . . . .
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|