حماسه
هرگز نخوانده ام
شعری ز شاهنامه ی فردوسی بزرگ
گویاتر از حماسه ی خشم نگاه او
کز پشت میله های گران ، قفل های سرد
خواند ترانه ها
از صبح زندگی
از شام بندگی
هرگز ندیده ام
گلبرگ لاله های لب چشمه سارها
قرمز شود چو خون شهیدان ... ماه
هرگز به گوش خویش
نشنیده ام که رعد خروشان به کوهسار
باشد رسا ، چو بانگ دلاویز این شعار
پیروز ....
هرگز نچیده ام
از بوستان ِ چهره ی معشوق ، بوسه ای
شیرین تر از دو بوسه ی گرمی که پارسال
در گیر و دارمرگ بچیدم ز گونه ای
از گونه ی رفیق عزیزم که تیر خورد !