دیوار مرگ
اگر زبان نگاهی نیاز دل می گفت
درون خلوت شبها فغان نمی کردم
به شعر سست سرانجام درد و رنجم را
برای خنده ی مردم ، بیان نمی کردم
چه شام ها که چو کابوس ِ مرگ وحشتزای
گلوی زندگیم را فشرده ام در چنگ
ز بیم آنکه به دامان گل نگار حیات
ازین تلاش نشیند غبار تیره ننگ
به هر دری که زدم دست یأس بازش کرد
مگر به پهنه ی ما یک دَرِ امید نبود
چنان زمانه برایم شکست می بارد
که معتقد شده ام بخت من سپید نبود !
زبان لال چرا می گشایم از سرِ درد
کسی ز سوز سخنهای من نمی موید
دریغ و درد که از تنگنای ظلمت شام
لبی به ناله ی من پاسخی نمی گوید
ازین پس ار بسرایم ترانه ی وحشت
به گوش بسته دیوار مرگ خواهم خواند
ولیک تا نگشاید درِ رهایی را
در این دیار : - دیار شکنجه -
خواهم ماند