نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رُکسانا

بگذار پس از من هرگز کسي نداند از رُکسانا با من چه گذشت.



بگذار کسي نداند که چه‌گونه من از روزي که تخته‌هاي ِ کف ِ اين
کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي رفت و آمد ِ کفش‌هاي ِ سنگين‌ام را بر
خود احساس کرد و سايه‌ي ِ دراز و سردم بر ماسه‌هاي ِ مرطوب ِ
اين ساحل ِ متروک شنيده شد، تا روزي که ديگر آفتاب به
چشم‌هاي‌ام نتابد، با شتابي اميدوار کفن ِ خود را دوخته‌ام، گور ِ
خود را کنده‌ام...







اگرچه نسيم‌وار از سر ِ عمر ِ خود گذشته‌ام و بر همه چيز ايستاده‌ام و در
همه چيز تاءمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام;



اگرچه همه چيز را به دنبال ِ خود کشيده‌ام: همه‌ي ِ حوادث را، ماجراها
را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبال ِ خود کشيده‌ام و زير ِ اين پرده‌ي ِ
زيتوني‌رنگ که پيشاني‌ي ِ آفتاب‌سوخته‌ي ِ من است پنهان
کرده‌ام، ــ
اما من هيچ کدام ِ اين‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفي نخواهم زد
مي‌گذارم هنوز چو نسيمي سبک از سر ِ بازمانده‌ي ِ عمرم بگذرم و بر
همه چيز بايستم و در همه چيز تاءمل کنم، رسوخ کنم. همه چيز
را دنبال ِ خود بکشم و زير ِ پرده‌ي ِ زيتوني‌رنگ پنهان کنم:
همه‌ي ِ حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثل ِ رازي
مثل ِ سرّي پُشت ِ اين پرده‌ي ِ ضخيم به چاهي بي‌انتها بريزم،
نابود ِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسي حرفي نزنم...



بگذار کسي نداند که چه‌گونه من به جاي ِ نوازش‌شدن، بوسيده‌شدن،
گزيده شده‌ام!



بگذار هيچ‌کس نداند، هيچ‌کس! و از ميان ِ همه‌ي ِ خدايان، خدائي جز
فراموشي بر اين همه رنج آگاه نگردد.



و به‌کلي مثل ِ اين که اين‌ها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و من
هم‌چون تمام ِ آن کسان که ديگر نامي ندارند ــ نسيم‌وار از سر ِ
اين‌ها همه نگذشته‌ام و بر اين‌ها همه تاءمل نکرده‌ام، اين‌ها همه
را نديده‌ام...



بگذار هيچ‌کس نداند، هيچ‌کس نداند تا روزي که سرانجام، آفتابي که
بايد به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد، آب ِ اين درياي ِ مانع را
بخشکاند و مرا چون قايقي فرسوده به شن بنشاند و بدين‌گونه،
روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دريا و عشق و زنده‌گي ــ بازرساند.
چرا که رُکساناي ِ من مرا به هجراني که اعصاب را مي‌فرسايد و دلهره
مي‌آورد محکوم کرده است. و محکوم‌ام کرده است که تا روز ِ
خشکيدن ِ درياها به انتظار ِ رسيدن ِ بدو ــ در اضطراب ِانتظاري
سرگردان ــ محبوس بمانم...



و اين است ماجراي ِ شبي که به دامن ِ رُکسانا آويختم و از او خواستم
که مرا با خود ببرد. چرا که رُکسانا ــ روح ِ دريا و عشق و زنده‌گي
ــ در کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي نمي‌گنجيد، و من بي‌وجود ِ رُکسانا
ــ بي‌تلاش و بي‌عشق و بي‌زنده‌گي ــ در ناآسوده‌گي و نوميدي
زنده نمي‌توانستم بود...







...سرانجام، در عربده‌هاي ِ ديوانه‌وار ِ شبي تار و توفاني که دريا تلاشي
زنده داشت و جرقه‌هاي ِ رعد، زنده‌گي را در جامه‌ي ِ قارچ‌هاي ِ
وحشي به دامن ِ کوهستان مي‌ريخت; ديرگاه از کلبه‌ي ِ چوبين ِ
ساحلي بيرون آمدم. و توفان با من درآويخت و شنل ِ سُرخ ِ مرا
تکان داد و من در زردتابي‌ي ِ فانوس، مخمل ِ کبود ِ آستر ِ آن را
ديدم. و سرماي ِ پائيزي استخوان‌هاي ِ مرا لرزاند.



اما سايه‌ي ِ دراز ِ پاهاي‌ام که به‌دقت از نور ِ نيم‌رنگ ِ فانوس
مي‌گريخت و در پناه ِ من به ظلمت ِ خيس و غليظ ِ شب
مي‌پيوست، به رفت‌وآمد تعجيل مي‌کرد. و من شتاب‌ام را بر او
تحميل مي‌کردم. و دل‌ام در آتش بود. و موج ِ دريا از سنگ‌چين ِ
ساحل لب‌پَر مي‌زد. و شب سنگين و سرد و توفاني بود. زمين
پُرآب و هوا پُرآتش بود. و من در شنل ِ سُرخ ِ خويش، شيطان
را مي‌مانستم که به مجلس ِ عشرت‌هاي ِ شوق‌انگيز مي‌رفت.



اما دل‌ام در آتش بود و سوزنده‌گي‌ي ِ اين آتش را در گلوي ِ
خوداحساس مي‌کردم. و باد، مرا از پيش‌رفتن مانع مي‌شد...



کنار ِ ساحل ِ آشوب، مرغي فرياد زد
و صداي ِ او در غرش ِ روشن ِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قايق نهادم. و ريسمان ِ قايق را از چوب‌پايه جدا
کردم. و در واپس‌رفت ِ نخستين موجي که به زير ِ قايق رسيد،
رو به درياي ِ ظلمت‌آشوب پارو کشيدم. و در ولوله‌ي ِ موج و
باد ــ در آن شب ِ نيمه‌خيس ِ غليظ ــ به درياي ِ ديوانه درآمدم که
کف ِ جوشان ِ غيظ بر لبان ِ کبودش مي‌دويد.



موج از ساحل بالا مي‌کشيد
و دريا گُرده تهي مي‌کرد



و من در شيب ِ تهي‌گاه ِ دريا چنان فرومي‌شدم که برخورد ِ کف ِ قايق را
با ماسه‌هائي که درياي ِ آبستن هرگز نخواهد ِشان زاد، احساس
مي‌کردم.



اما مي‌ديدم که ناآسوده‌گي‌ي ِ روح ِ من اندک‌اندک خود را به
آشفته‌گي‌ي ِ دنياي ِ خيس و تلاش‌کار ِ بيرون وامي‌گذارد.
و آرام‌آرام، رسوب ِآسايش را در اندرون ِ خود احساس مي‌کردم.



ليکن شب آشفته بود
و دريا پرپر مي‌زد
و مستي ديرسيرابي در آشوب ِسرد ِ امواج ِ ديوانه به جُست‌وجوي ِ
لذتي گريخته عربده مي‌کشيد...
و من ديدم که آسايشي يافته‌ام
و اکنون به حلزوني دربه‌در مي‌مانم که در زيروزبررفت ِ بي‌پايان ِ
شتابنده‌گان ِ دريا صدفي جُسته است.
و مي‌ديدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سياهي‌ي ِ شب را به
فروبسته‌گي‌ي ِ چشمان ِ خود تعبير کنم، به بوداي ِ بي‌دغدغه
ماننده‌ام که درد را ازآن‌روي که طليعه‌تاز ِ نيروانا مي‌داند به
دلاسوده‌گي برمي‌گزارد.
اما من از مرگ به زنده‌گي گريخته بودم.
و بوي ِ لجن ِ نمک‌سود ِ شب ِ خفتن‌جاي ِ ماهي‌خوارها که با انقلاب
ِامواج ِ برآمده هم‌راه ِ وزش ِ باد در نفس ِ من چپيده بود، مرا به
دامن ِ دريا کشيده بود.
و زيروفرارفت ِ زنده‌وار ِ دريا، مرا به‌سان ِ قايقي که باد ِ دريا
ريسمان‌اش را بگسلد از سکون ِ مرده‌وار ِ ساحل بر آب رانده
بود،
و در مي‌يافتم از راهي که بودا گذشته است به زنده‌گي بازمي‌گردم.
و در اين هنگام
در زردتابي‌ي ِ نيم‌رنگ ِ فانوس، سرکشي‌ي ِ کوهه‌هاي ِ بي‌تاب را
مي‌نگريستم.
و آسايش ِ تن و روح ِ من در اندرون ِ من به خواب مي‌رفت.
و شب آشفته بود
و دريا چون مرغي سرکنده پرپرمي‌زد و به‌سان ِ مستي ناسيراب به
جُست‌وجوي ِ لذت عربده مي‌کشيد.







در يک آن، پنداشتم که من اکنون همه چيز ِ زنده‌گي را به‌دل‌خواه ِ خود
يافته‌ام.
يک چند، سنگيني‌ي ِ خُردکننده‌ي ِ آرامش ِ ساحل را در خفقان ِ مرگي
بي‌جوش، بر بي‌تابي‌ي ِ روح ِ آشفته‌ئي که به دنبال ِ آسايش
مي‌گشت تحمل کرده بودم: ــ آسايشي که از جوشش مايه
مي‌گيرد!
و سرانجام در شبي چنان تيره، به‌سان ِ قايقي که باد ِ دريا ريسمان‌اش را
بگسلد، دل به درياي ِ توفاني زده بودم.
و دريا آشوب بود.
و من در زيروفرارفت ِ زنده‌وار ِ آن‌که خواهشي پُرتپش در هر موج ِ
بي‌تاب‌اش گردن مي‌کشيد، مايه‌ي ِ آسايش و زنده‌گي‌ي ِ خود را
بازيافته بودم، همه چيز ِ زنده‌گي را به‌دل‌خواه ِ خويش به‌دست
آورده‌بودم.
اما ناگهان در آشفته‌گي‌ي ِ تيره و روشن ِ بخار و مه ِ بالاي ِ قايق ــ که
شب گهواره جنبان‌اش بود ــ و در انعکاس ِ نور ِ زردي که به
مخمل ِ سُرخ ِ شنل ِ من مي‌تافت، چهره‌ئي آشنا به چشمان‌ام
سايه زد.
و خيزاب‌ها، کنار ِ قايق ِ بي‌قرار ِ بي‌آرام در تب ِ سرد ِ خود مي‌سوختند.



فرياد کشيدم: «رُکسانا!»



اما او در آرامش ِ خود آسايش نداشت
و غريو ِ من به مانند ِ نفسي که در توده‌هاي ِ عظيم دود دَمَند، چهره‌ي ِ او
را برآشفت. و اين غريو، رخساره‌ي ِ رويائي‌ي ِ او را به‌سان ِ
روح ِ گنه‌کاري شب‌گرد که از آواز ِ خروس نزديکي‌ي ِ
سپيده‌دمان را احساس کند، شکنجه کرد.
و من زير ِ پرده‌ي ِ نازک ِ مه و ابر، ديدم‌اش که چشمان را به خواب
گرفت و دندان‌هاي‌اش را از فشار ِ رنجي گنگ برهم‌فشرد.



فرياد کشيدم: «رُکسانا!»



اما او در آرامش ِ خود آسوده نبود
و به‌سان ِ مهي از باد آشفته، با سکوتي که غريو ِ مستانه‌ي ِ توفان ِ ديوانه
را در زمينه‌ي ِ خود پُررنگ‌تر مي‌نمود و برجسته‌تر مي‌ساخت و
برهنه‌تر مي‌کرد، گفت:
«ــ من همين درياي ِ بي‌پايان‌ام!»



و در دريا آشوب بود
در دريا توفان بود...



فرياد کشيدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تب ِ سرد ِ خود مي‌سوخت
و کف ِ غيظ بر لب ِ دريا مي‌دويد
و در دل ِ من آتش بود



و زن ِ مه‌آلود که رخسارش از انعکاس ِ نور ِ زرد ِ فانوس بر مخمل ِ
سُرخ ِ شنل ِ من رنگ مي‌گرفت و من سايه‌ي ِ بزرگ ِ او را بر قايق
و فانوس و روح ِ خودم احساس مي‌کردم، با سکوتي که
شُکوه‌اش دلهره‌آور بود، گفت:
«ــ من همين توفان‌ام من همين غريوم من همين درياي ِ آشوب‌ام که
آتش ِ صدهزار خواهش ِ زنده در هر موج ِ بي‌تاب‌اش شعله
مي‌زند!»



«رُکسانا!»



«ــ اگر مي‌توانستي بيائي، تو را با خود مي‌بردم.
تو نيز ابري مي‌شدي و هنگام ِ ديدار ِ ما از قلب ِ ما آتش مي‌جَست و
دريا و آسمان را روشن مي‌کرد...
در فريادهاي ِ توفاني‌ي ِ خود سرود مي‌خوانديم در آشوب ِامواج ِ کف
کرده‌ي ِ دورگريز ِ خود آسايش مي‌يافتيم و در لهيب ِ آتش ِ سرد ِ
روح ِ پُرخروش ِ خود مي‌زيستيم...
اما تو نمي‌تواني بيائي، نمي‌تواني
تو نمي‌تواني قدمي از جاي ِ خود فراتر بگذاري!»



«ــ مي‌توانم



رُکسانا!



مي‌توانم»...


«ــ مي‌توانستي، اما اکنون نمي‌تواني



و ميان ِ من و تو به همان اندازه فاصله هست که ميان ِ ابرهائي که در
آسمان و انسان‌هائي که بر زمين سرگردان‌اند...»



«ــ رُکسانا...»
و ديگر در فرياد ِ من آتش ِ اميدي جرقه نمي‌زد.



«ــ شايد بتواني تا روزي که هنوز آخرين نشانه‌هاي ِ زنده‌گي را از تو
بازنستانده‌اند چونان قايقي که باد ِ دريا ريسمان‌اش را از
چوب‌پايه‌ي ِ ساحل بگسلد بر درياي ِ دل ِ من عشق ِ من
زنده‌گي‌ي ِ من بي‌وقفه‌گردي کني... با آرامش ِ من آرامش يابي
در توفان ِ من بغريوي و ابري که به دريا مي‌گريد شوراب ِاشک
را از چهره‌ات بشويد.
تا اگر روزي، آفتابي که بايد بر چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد آب ِ اين دريا را
فرو خشکاند و مرا گودالي بي‌آب و بي‌ثمر کرد، تو نيز به‌سان ِ
قايقي برخاک‌افتاده بي‌ثمر گردي و بدين‌گونه، ميان ِ تو و من
آشنائي‌ي ِ نزديک‌تري پديد آيد.
اما اگر انديشه کني که هم‌اکنون مي‌تواني به من که روح ِ دريا روح ِ
عشق و روح ِ زنده‌گي هستم بازرسي، نمي‌تواني،نمي‌تواني!
«ــ رُک... سا... نا»
و فرياد ِ من ديگر به پچپچه‌ئي ماءيوس و مضطرب مبدل گشته بود.



و دريا آشوب بود.
و خيال ِ زنده‌گي با درون ِ شوريده‌اش عربده مي‌زد.
و رُکسانا بر قايق و من و بر همه‌ي ِ دريا در پيکري ابري که از باد به‌هم
برمي‌آمد در تب ِ زنده‌ي ِ خود غريو مي‌کشيد:



«ــ شايد به هم بازرسيم: روزي که من به‌سان ِ دريائي خشکيدم، و تو
چون قايقي فرسوده بر خاک ماندي
اما اکنون ميان ِ ما فاصله چندان است که ميان ِ ابرهائي که در آسمان و
انسان‌هائي که بر زمين سرگردان‌اند».



«ــ مي‌توانم



رُکسانا!



مي‌توانم...»


«ــ نمي‌تواني!



نمي‌تواني»


«ــ رُکسانا...»
خواهش ِ متضرعي در صداي‌ام مي‌گريست
و در دريا آشوب بود.



«ــ اگر مي‌توانستي تو را با خود مي‌بردم
تو هم بر اين درياي ِ پُرآشوب موجي تلاش‌کار مي‌شدي و آن‌گاه در
التهاب ِ شب‌هاي ِ سياه و توفاني که خواهشي قالب‌شکاف در
هر موج ِ بي‌تاب ِ دريا گردن مي‌کشد، در زيروفرارفت ِ
جاويدان ِ کوهه‌هاي ِ تلاش، زنده‌گي مي‌گرفتيم.»



بي‌تاب در آخرين حمله‌ي ِ ياءس کوشيدم تا از جاي برخيزم اما زنجير ِ
لنگري به خروار بر پاي‌ام بود.
و خيزاب‌ها کنار ِ قايق ِ بي‌قرار ِ بي‌سکون در تب ِ سرد ِ خود
مي‌سوختند.
و روح ِ تلاشنده‌ي ِ من در زندان ِ زمخت و سنگين ِ تن‌ام مي‌افسرد
و رُکسانا بر قايق و من و دريا در پيکر ِ ابري که از باد به‌هم‌برآيد، با
سکوتي که غريو ِ شتابنده‌گان ِ موج را بر زمينه‌ي ِ خود
برجسته‌تر مي‌کرد فرياد مي‌کشيد:



«ــ نمي‌تواني!



و هرکس آن‌چه را که دوست مي‌دارد در بند مي‌گذارد.
و هر زن مرواريد ِ غلتان ِ خود را به زندان ِ صندوق‌اش محبوس
مي‌دارد،



و زنجيرهاي ِ گران را من بر پاي‌ات نهاده‌ام، ورنه پيش از آن‌که به من
رسي طعمه‌ي ِ درياي ِ بي‌انتها شده بودي و چشمان‌ات چون دو
مرواريد ِ جان‌دار که هرگز صيد ِ غواصان ِ دريا نگردد، بلع ِ
صدف‌ها شده بود...



تو نمي‌تواني بيائي



نمي‌تواني بيائي!


تو مي‌بايد به کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي بازگردي و تا روزي که آفتاب مرا
و تو را بي‌ثمر نکرده است، کنار ِ دريا از عشق ِ من، تنها از عشق ِ
من روزي بگيري...»







من در آخرين شعله‌ي ِ زردتاب ِ فانوس، چکش ِ باران را بر آب‌هاي ِ
کف کرده‌ي ِ بي‌پايان ِ دريا ديدم و سحرگاهان مردان ِ ساحل، در
قايقي که امواج ِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوش‌ام
يافتند...







بگذار کسي نداند که ماجراي ِ من و رُکسانا چه‌گونه بود!



من اکنون در کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي که باد در سفال ِ بام‌اش عربده
مي‌کشد و باران از درز ِ تخته‌هاي ِ ديوارش به درون نشت
مي‌کند، از دريچه به درياي ِ آشوب مي‌نگرم و از پس ِ ديوار ِ
چوبين، رفت‌وآمد ِ آرام و متجسسانه‌ي ِ مردم ِ کنج‌کاوي را که به
تماشاي ِ ديوانه‌گان رغبتي دارند احساس مي‌کنم. و مي‌شنوم که
زير ِ لب با يک‌ديگر مي‌گويند:



«ــ هان گوش کنيد، ديوانه هم‌اکنون با خود سخن خواهد گفت».



و من از غيظ لب به دندان مي‌گزم و انتظار ِ آن روز ِ ديرآينده که آفتاب،
آبِ درياهاي ِ مانع را خشکانده باشد و مرا چون قايقي رسيده
به ساحل به خاک نشانده باشد و روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دريا
و عشق و زنده‌گي ــ بازرسانده باشد، به سان ِ آتش ِ سرد ِ اميدي
در تَه ِ چشمان‌ام شعله مي‌زند. و زير ِ لب با سکوتي مرگ‌بار
فرياد مي‌زنم:



«رُکسانا!»



و غريو ِ بي‌پايان ِ رُکسانا را مي‌شنوم که از دل ِ دريا، با شتاب ِ بي‌وقفه‌ي ِ
خيزاب‌هاي ِ دريا که هزاران خواهش ِ زنده در هر موج ِ
بي‌تاب‌اش گردن مي‌کشد، يک‌ريز فرياد مي‌زند:



«ــ نمي‌تواني بيائي!



نمي‌تواني بيائي!»...


مشت بر ديوار ِ چوبين مي‌کوبم و به مردم ِ کنج‌کاوي که از ديدار ِ
ديوانه‌گان دل‌شاد مي‌شوند و سايه‌شان که به درز ِ تخته‌ها مي‌افتد
حدود ِ هيکل ِشان را مشخص مي‌کند، نهيب مي‌زنم:



«ــ مي‌شنويد؟



بدبخت‌ها



مي‌شنويد؟»


و سايه‌ها از درز ِ تخته‌هاي ِ ديوار به زمين مي‌افتند.
و من، زير ِ ضرب ِ پاهاي ِ گريزآهنگ، فرياد ِ رُکسانا را مي‌شنوم ��ه از
دل ِ دريا، با شتاب ِ بي‌وقفه‌ي ِ امواج ِ خويش، هم‌راه ِ بادي که از
فراز ِ آب‌هاي ِ دوردست مي‌گذرد، يک‌ريز فرياد مي‌کشد:



«ــ نمي‌تواني بيائي!



نمي‌تواني بيائي!».
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید