نمایش پست تنها
  #91  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جنگاوران بلخ به استحکام برج ها و باروهای شهر، پرداخته بودند، در هر گوشه ای که ضعفی دیده بودند، بر تعداد محافظان افزوده بودند، تا بلخ از هر حیث نفوذناپذیر شود. فرماندهی سپاهیان بلخ را چهار تن به عهده داشتند، دروازه ی غربی به سرخ سقا و مردان زیر فرمانش سپرده شده بود، فرماندهی دروازه ی شرقی به بکتاش و مردانش، در میانه ی این دو سپاه، دو امیرزاده، فرماندهی بقیه ی سپاه را به عهده داشتند، یکی حارث و دیگری رابعه.
مسأله ای که در گروه جنگاوران رابعه جلب توجه می کرد، حضور یک اسب سوار پیر بود، چندان پیر، که پلک هایش بر هم افتاده بود و او به زحمت می توانست، چشمانش را اندکی بگشاید، او حاتم نام داشت، از ماهرترین شکارچیان بود، اگر چشمانش گشوده می شد، نه مرغان هوا، و نه رمنده ترین شکارهای روی زمین نمی توانست از گزند تیرهای دلدوزش در امان بماند.
به رابعه، افراد مختلف بارها اعتراض کرده بودند:
ـ آخر این پیرمرد که دارد نفس های آخرش را می کشد، به چه کار می آید؟ او را چه به جنگ؟ حاتم یک شکارچی است، نه یک جنگجو، بهتر بود او را به همراه نمی آوردی. حاتم این روزها به درد خانه نشینی می خورد، نه حضور در میدان های جنگ، آخر مردی که دو نفر باید دست و پاهایش را بگیرند و بر اسب بنشانند، دو نفر دیگر پیشانی اش را چندان به سوی فرق بکشند تا دیده بگشاید و بعد تیر و کمانی به دستش دهند به چه کار می آید؟
رابعه این حرف ها را می شنید و به معترضان می گفت:
ـ شما پروای کار خود را داشته باشید، من می دانم چه زمان از حاتم در جنگ استفاده برم.
بلخ به محاصره در آمده بود، گه گاه درگیری هایی پراکنده میان دو سپاه به وجود می آمد، اما جنگ اصلی، طبیعتاً زمانی آغاز می شد که نظم سپاهیان بلخ از هم می پاشید، دروازه های شهر گشوده می شد و سپاهیان دشمن پای به درون شهر می گذاشتند. در نخستین روز جنگ، پیش از آنکه فرماندهان هر جناح، در جایگاه اصلی خود قرار گیرند، سرخ سقا به نزد حارث آمد، بسته ای به او داد و گفت:
ـ حارث، مرا دروغگو و کذاب می پنداشتی، بر این باور بودی که من نیرنگ ها در کار کرده ام، این بسته ای که به تو داده ام، بسته شعرهای رابعه است، شعرهایی که او در وصف...
حارث او را از سخن گفتن باز داشت، نگاهی سرسری به اشعار انداخت و رنگ باخت، در همان نگاه گذرا، او در سروده های خواهرش، چندین بار، نام بکتاش را دیده بود، حارث در حالی که مجموعه شعرهای رابعه را در خورجینش قرار می داد، در صدد دلجویی از سرخ سقا برآمد:
ـ دل تنگ مدار، پس از جنگ، من به مسایل کاملاً رسیدگی خواهم کرد، نقش خیانت را با خون خواهم شست و همه چیز را جبران خواهم کرد.
سرخ سقا، تبسمی استهزاء آمیز به لب آورد:
ـ داغی که به ناحق بر پیشانی من نهاده ای، چگونه جبران خواهی کرد حارث؟
و در پی این گفته، مهیمزی به پشت اسبش زد و از حارث دور شد و حاکم بلخ را غوطه ور در دریای افکارش پریشان بر جای نهاد.
تا نیمروز، دو سپاه به درگیری های پراکنده اکتفا کردند، در این هنگام بود که شرایط جنگ برای مدتی به سود مرحب و مردانش رقم خورد؛ چرا که در میان حیرت سپاهیان، دروازه ی غربی شهر، گشوده شد.
... دروازه ی غربی بلخ گشوده شد، نه به خاطر دلاوری و حملات جنگی دشمن، بلکه به خاطر یک خیانت خانگی.
حارث، رابعه و بکتاش، پوشیده در لباس نبرد، زره بر تن، کلاه خود بر سر، بر قسمت های مختلف بارو قرار داشتند و اقدامات سپاهیان دشمن را زیر نظر گرفته بودند، در این میان، فقط رابعه، شکل و شمایلی گوناگون داشت، او علاوه بر جامه ی جنگ، مقنعه ای به چهره زده بود، حضور یک زن در خیل مردان، برای جنگاوران بلخی، بسی روحیه بخش بود:
بلخیان را چنان استقامتی بود که چندین روز، شاید چندین ماه به پایداری بپردازند و شهر را به تسخیر دشمن ندهند، اما سرخ سقا برای ستاندن انتقام از حارث، به وقت نیمروز دروازه ی غربی شهر را گشود، و در برابر دیدگان حیرت زده ی بلخیان، او و سپاهیانش به دشمن روی آوردن.
سپاه دشمن، راهی برای نفوذ به درون شهر یافته بود، مردان مرحب، مثل مور و ملخ به دروازه ی غربی متوجه شدند، وقت درنگ نبود، اگر بلخیان به موقع نمی جنبیدند، روز به غروب نینجامیده، شهر به تصرف دشمن در می آمد.
حارث، بکتاش و رابعه، به همراه گروهی از سرداران و لشکریان کار آزموده، به دروازه ی غربی روی آوردند و مسؤولیت ها و وظایف خود را به دیگر سرداران با تجربه سپاه شان سپردند.
تا نزدیکی های غروب، جنگی بس شدید، در حوالی دروازه ی غربی شهر، جریان داشت، هنگامه ی عجیبی، به پا بود، صدای چکاچک شمشیرها، دمی به خاموشی نمی گرایید، صدای شیهه ی هراس آلود اسبانی که هر چند گاه، بر دو پای شان می ایستادند، و نیز صدای فریاد دردناک جنگاوران زخم خورده، غوغایی بر پا کرده بود که تا آن زمان، نظیرش را بلخ به خاطر نداشت.
بلخیان ساعت ها به جنگ پرداختند،زخم خوردند و زخم زدند، کشتند و کشته شدند، اما تعداد تلفات لشکر حارث به مراتب بیشتر از سپاه مرحب بود، حارث کینه توزانه می جنگید، چرا که هم شهرش به کانون خطر مبدل شده بود، هم موقعیت و مقامش به درجه ی تزلزل و ناپایداری رسیده بود و هم از خیانت سرخ سقا، دل آزرده بود و با هر ضربه که با اسلحه اش بر دشمن وارد می کرد، در دل ناسزایی تحویل دوست و غلام خیانتکارش می داد؛ اما بکتاش و رابعه به غیر از انگیزه دفاع از شهر و وطن شان، دلیلی دیگر برای جنگیدن داشتند و آن، دفاع از حیثیت عشق بود.
بکتاش مردانه شمشیر می زد ، بی پروا و شجاعانه، رابعه در کنارش با فاصله ی چند قدمی قرار داشت، انگاری او علاوه بر محافظت از وطنش، محافظت از عشقش ، محافظت از محبوبش، برای خود، وظیفه ای می شمرد، وظیفه ای عدول ناپذیر.
بکتاش دلاورانه، شمشیر می زد، در مواقع مناسب دست به خنجر نوک کج خود می برد و گاه از تبر زین گران وزنش، برای ضربه زدن به دشمن، سود می جست، او بارها جراحت برداشت، به دفعات ، گل زخم بر بازوانش نشست و خون از اعضای مختلف بدنش جاری کرد.
حارث نیز تا جایی که در توان داشت، مردانه جنگید، او نیز زخم های متعددی برداشت، هم خودش و هم اسب بلند یالش.
بخت بلخیان بلند بود، چرا که غروب از راه رسید و سپاه دشمن، مصلحت ندید، شبانه جنگ را پی گیرد و در شهری گام نهند که کوچه پس کوچه ها و راسته های کوچک و بزرگ و خم اندر خمش، برایشان غریبه بود، آنان جنگ در جایی ناشناخته و در دل شب را، معقول نمی دانستند.
مردان مرحب، به تدریج پای پس کشیدند، تا ساعاتی چند بیاسایند و روزی دیگر، وقتی که حجاب تاریکی از چهره ی آسمان، کنار زده شد، دوباره به جنگ روی آوردند. تلفات همین جنگ چند ساعته، حداقل ده بر یک به سود مردان مرحب بود، آنان اگر ده ها کشته داده بودند، صدها جنگاور بلخ را راهی دیار مرگ کرده بودند.
با عقب نشینی دشمن، با هر زحمتی بود، سپاهیان بلخ، دروازه ی بلخ را بستند؛ سرداران، حارث زخم خورده را به گوشه ای بردند، تا با کمک حکیمان، بر جراحاتش مرهم نهند و نیز به وضع اسبش که تقریباً تمام تنش آلوده به خون بود رسیدگی کنند، مسلم بود اسبی چندان مجروح، برای دیگر روز به کار نمی آمد، و حارث می بایست فردا اسبی دیگر را به خدمت می گرفت.
در نزدیک باروی دروازه ی اصلی، حارث نشسته بود و حکیمان در کار مداوایش زیر نور مشعل ها، آن سوی تر، در فاصله ای دویست سیصد گامی، بکتاش هم تحت درمان قرار داشت، اما نه توسط حکیمان، بلکه توسط طبیب عشق!
رابعه در آن شرایط، قید همه چیز را زده بود، او دیگر واهمه ای از این نداشت که کسی متوجه عشقش شود، همه ی فکر و ذکرش به محبوبش بود، با دقت و وسواس، خونی را که اطراف زخم ها خشکیده بود، می شست؛ خون های دلمه بسته و منعقد شده را از محل زخم ها دور می کرد و با دقت و ظرافت، بر زخم ها مرهم می نهاد.
این کارش، بر خلاف انتظارش بر سپاهیانی که در اطرافش بودند، تأثیر مثبت گذاشت، آنان از این که امیر زاده ای، به جراحات غلامی رسیدگی کند، خشنود شدند، فروتنی و خاکی و مردمی بودنش را پسندیدند، و پس از اتمام کار درمان بکتاش، از او خواستند، حتی الامکان به دیگر مجروحان نیز یاری برساند، و رابعه چنین کرد؛ و این کارش سبب شد که هر گونه گمان بد و فکر منفی، نسبت به او و بکتاش، در ذهن سپاهیان از بین برود.


***
شب به نیمه نزدیک شده بود، حارث و تنی چند از سرداران، دور هم، در نزدیکی دروازه ی اصلی نشسته بودند، خواب را بر خود حرام کرده بودند تا مبادا با شبیخون دشمن مواجه شوند.
در آن ساعات، حارث کمتر سخن می راند. جسمش در میان آن جمع بود، تن به باد شبانه سپرده بود، بادی که بیشتر شب ها در بلخ می وزید، نه مستمر و وقفه ناپذیر، بلکه دقایقی چند دوان می آمد، گشتی در شهر می زد و می رفت، دقایقی چند بعد، بادی دیگر از راه می رسید و همان کارها را تکرار می کرد.
وزش باد گه گاهی، که با گذشت زمان، خنک تر می شد، طراوتی به جسم و جان جنگجویان می داد و خواب شان را به تأخیر می انداخت، سرداران، برای جنگ روز دیگر، برنامه ها می چیدند، نظرات شان را ابراز می داشتند، اما حارث به خود بود، سر به گریبان تفکر داشت و به مسایل و ماجراهایی می اندیشید که آن روز بر او و بلخیان گذشته بود. مرور خاطرات خونبار آن روز، دلش را به درد می آورد و بر آنش می داشت که در دل، سرخ سقا را به باد ملامت گیرد:
ـ بشکند دست بی نمکم سرخ سقا! حق بود آن روزی که تصمیم به شکنجه ات داشتم، زنده ات نمی گذاشتم! چه اشتباهی کردم، اگر آن روز کاری کرده بودم که نتوانی از جای برخیزی ، امروز به من خیانت نمی ورزیدی، به دشمنم نمی پیوستی... از تو چشم سفیدتر و دل سیاه تر، در همه ی عمرم ندیده ام، یک عمر تو را که غلامی بیش نبودی، چون دوست در کنار خود نشاندم، در همه ی برنامه ها همراهت شدم، با آبرو و حیثیتم قمار کردم، این بود جواب من؟
و به ناگاه به یاد آورد که پیش از جنگ در دفتر شعر رابعه، چند باری نام بکتاش را دیده است، شکسته دلانه ملامت هایش را از سر گرفت:
ـ اصلاً اشتباه از خود من بود، من نباید برای غلامانم، سرایی کاخ مانند می افراشتم، آن هم در دو سوی کاخم، نمی بایست با آنان از در دوستی در می آمدم، با این نمک نشناسان.
تو در موقعیتی حساس به جای آن که در کنارم باشی، به جای آن که یاورم باشی، به من پشت کردی و به دشمن پیوستی، بکتاش هم به جای آن که در اندیشه ی حفظ ناموسم باشد، برای خواهرم دام گسترد...
و به ناگاه به یاد آورد که پیش از جنگ، دیوان اشعار رابعه را در خورجین اسبش نهاده است، به یکی از سردارانش فرمان داد:
ـ برو و هر چه سریعتر، توده ای از کاغذ که در خورجین اسبم قرار دارد، برایم بیاور،
همان سردار، حاکم بلخ را به این واقعیت توجه داد:
ـ اسب تان برای دیگر روز به کار نمی آمد، آن را برای تیمار به مهتری سپردیم، ولی اسلحه و خورجین تان را در غرفه ای که کنار دروازه ی اصلی قرار دارد و محافظان به وقت فراغت برای آسودن از آن استفاده می برند، گذاشته ایم.
حارث، بی حوصله و تنگدل گفت:
ـ بروید خورجینم را بیاورید...
همان سردار، حارث و اطرافیانش را تنها گذاشت، به سوی استراحتگاه محافظان رفت و دقایقی چند بعد، بازگشت و خورجین را در برابر حارث نهاد.
خورجینی که نشانه ی چندین شمشیر را بر خود داشت، در چندین جا شکافته بود، خورجینی که آلوده به خون بود، هم خون زخم های سطحی حارث، و هم خون بی دریغ جراحات عمیق اسبش... خونی که به این گوشه و آن گوشه ی خورجین نشت کرده بود و در بعضی نواحی خشکیده بود... و در پاره ای نواحی تا مرز خشکیدن و دلمه شدن، پیش رفته بود.
حارث، دستور داد، مشعلی چند به نزدش بیاورند و در جاهایی بنشانند که برایش مطالعه ی نوشته ها و شعرهای رابعه آسان تر شود، او در آن زمان از سرداران و مشاورانش خواست تا دقایقی، او را به حال خودش بگذارند، حارث برای آن که سوءظنی در یارانش پدید نیاید، برایشان بهانه آورد:
ـ اینهایی که می خواهم از خورجین به در آورم، جملگی نقشه های جنگی اند، به من فرصت بدهید تا با تمرکز حواس کامل، مطالعه شان کنم، و به وقت ضرورت، نظرات تان را جویا شوم.
سرداران، سخنان او را باور داشتند و اندکی از حارث کناره گرفتند، حاکم بلخ دستش را در خورجین برد، خورجینی که به کیسه ای از خون تبدیل شده بود، خونی لزج و چسبناک و اشمئزاز آور.
دست حارث به دیوان اشعار رابعه خورد، چندشش شد، حالت کسی را یافت که به شیء پلیدی دست می زند، حاکم بلخ مجموعه اشعار رابعه را از خورجینش به در کشید، مجموعه اشعاری غرقه در خون.


34

دیوان رابعه
حق هم ، همین بود، وقتی که شاعری پاره های خونین دل عاشقش را ، بر کاغذ جای می دهد، اشعارش رنگ خون بگیرد، خونی آغشته به عشق آتشین.
حارث به یک یک برگ های دفتر شعر رابعه نظر انداخت، هیچ شعری را خوانا نیافت، بعضی اوراق، تماماً خون آلود بودند و برخی که کاملاً به تصرف خون در نیامده بودند، آنقدر مطلبی از آنها جا نمانده بود که برای خواندن و سر از معنای آنان درآوردن به کار آید.
حاکم بلخ، آشفته، برگ برگ آن دیوان را به دست باد می سپرد، پاره های خونین و پر احساس دل خواهرش را بازیچه ی دست باد می کرد، گوشه ای از شهر بلخ در آن لحظات، شعر باران شده بود.
برگ های خونین، اندکی در فضا، پیچ و تاب می خوردند، خود را به در و دیوار می زدند، یا خود را به سر و صورت سپاهیان می کشاندند و پراکنده می شدند.
حارث به این نتیجه رسیده بود:
ـ گیرم که در این اوراق، رابعه به عشق نامتعارفش به بکتاش اعتراف کرده باشد، گیرم گناه عاشقی بر یک غلام را بر گردن نهاده باشد، اینک زمان بازخواست و محاکمه نیست، ما را مسایل مهم تری در پیش است، مسایلی در حد حفظ تمامیت ارضی سرزمین مان.
و برای خود استدلال کرد:
ـ رابعه اگر هم گناهکار باشد، این زمان، آزاد بودنش بیشتر به کار می آید تا در بند به سر بردنش؛ حضور او در پیکارگاه، چندان بی تأثیر نیست، گه گاه شمشیر می زند و گاهی هم برای مداوای مجروحان، دست به کار می شود...
و با دلیل دیگری که برای خود آورد، لبخندی رضایت آمیز بر لبانش جای گرفت:
ـ من باید رابعه را به هر چه بیشتر جنگ کردن تشویق کنم، به او بگویم اگر پیشاپیش سپاه، دل به دریا بزند و با دشمنان به پیکار بپردازد، سپاهیان، سر غیرت می آیند! مگر نه این است که او باید به گناه رابطه برقرارکردن با بکتاش به قتل برسد؟ چه بهتر که در میدان نبرد، جان بسپارد! و از رسوایی رهایی یابد.
با چنین اندیشه هایی، حاکم بلخ به نتیجه ای که می خواست رسید، او مسایل نگران کننده تری برای اندیشیدن داشت، مسایلی چون فرار سرخ سقا، پشت کردن بهترین دوست و غلامش به او و روی بردن به دشمن.
خیانت سرخ سقا، برای حارث، بس گران تمام می شد، چرا که مرد خائن، همه گونه آگاهی ها درباره ی بلخ و حارث داشت، راه های نفوذ به شهر را می دانست، اماکنی که از استقامت کمتری برخوردار بودند را می شناخت و ... در واقع بختی که مرحب به دست آورده بود، در اختیار داشتن مجموعه ای از اطلاعات لشکری و مملکتی بود، اطلاعاتی که تماماً در اختیار سرخ سقا قرار داشت.
حارث می دانست اگر می خواهد، در برابر حملات دشمن به خوبی مقاومت کند، چاره ای ندارد به جز سرخ سقا را از بین بردن؛ او این نظرش را با سرداران و مشاورانش در میان نهاد، جملگی گفته اش را تأیید کردند و راه هایی نشانش دادند برای از میان بر داشتن سرخ سقا.
در این میانه، فقط رابعه بود که با چنین پیشنهادهایی، سر سازگاری نداشت؛ او معتقد بود کشته شدن یا کشته نشدن سرخ سقا، چندان لطمه ای به نیروی نظامی مرحب نمی زند، اما اگر خود مرحب به خاک و خون کشیده شود، نظم سپاه دشمن از هم می پاشد، و یک سپاه آشفته هر قدر هم از قدرت جنگاوری برخوردار باشد، چاره ای جز فرار نخواهد یافت، او به برادرش و دیگر فرماندهان پیشنهاد کرد:
ـ شما باید سعی کنید، مرحب را تا نزدیکی های دروازه بکشانید، اگر در انجام چنین امری، توفیقی به دست آورید، مسلماً پیروزی از آن ما خواهد شد.
چنین تصمیمی با اعجاب سرداران رو به رو شد، رابعه به آنان اطمینان خاطر داد:
ـ اگر چنین کنید با مهره ای که من در اختیار دارم می توانم جنگ را به پیروزی بکشانم.
سخنان رابعه، لبخند تمسخر را بر لبان حارث و دیگر سرداران بلخ نشاند:
ـ کدام مهره ی جنگی را می گویی؟... نکند منظورت حاتم باشد، همان پیرمردی که از فرط سالخوردگی نمی تواند پلک های چشمانش را بگشاید؟
رابعه با تکان دادن سر، به پرسش آنها پاسخ مثبت داد:
ـ حاتم را دست کم نگیرید... تیرهایش هرگز به خطا نمی رود، او با همان دستان رعشه گرفته اش، کاری می کند که از عهده ی صدها جوان زورمند بر نمی آید.


***
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید