آغوش محبت
من در ره دنیا نفروشم هنرم را
آلوده به نکبت نکنم شهر ترم را
جز در گه حق بر در کس جبهه نسودم
تا بر ز بر ابر ببینند سرم را
پرواز من آن گونه بلندست که خورشید
در ظلمت شب بوسه زند بال و پرم را
من هستم و اندیشه و جولانگه پرواز
سیمرغ ندارد طیران سفرم را
از اهل تظر پرس که با لطف خداوند
پوشیده ام از دولت گیتی نظرم را
در وصل چنان مست حبیبم گه و بیگاه
کز یاد برم رنج فراق پسرم را
از اشک
صفاییست دلم را که ندانی
شب نیست که دریا نکنم چشم ترم را
شرمنده ی مردم شو از موج عنایت
هر جا به وطن می نگرم دور و برم
از جور رقیبان چه خروشم که حبیبان
گیرند در آغوش محبت اثرم را
...