نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کفشهای غمگین عشق

بسرعت نگاهي باطراف مياندازم در يك فلت ۲ اتاق با تجهيزات ساده ولي مدرن بچشم ميخورد يك تختخواب باريك كنار پنجره جالباسي..شوفاژ.كمد.لباس.ميز تحريرو حمام همه اينها در سوي ديگر تاق هم تكرار ميشود و به اين ترتيب در يك فلت دو اتاق براي زندگي دو نفر ساخته شده و نوري در اتاق سمت چپ زندگي ميكرده.مهتا دختري كه مرا از تهران به شيراز كشيده است و يكريز حرف ميزند تمام زواياي اتاق حتي تزئين ديواره هاي اتاق را بمن نشان ميدهد و ميگويد:نگاه كنيد اين نقاشي اوست!


يك غزال زيبا با چشمان درشت سرمه كشيده و مژه هاي بلند كه تا روي ابروان حيوان بالا آمده است.غزال نگاه معصومانه اي دارد!نگاهيكه انگار پر از اشك و اندوه است!
ما بنرمي و چون يك سايه از فلت ميگريزيم از پله هاي خوابگاه پايين ميائيم و من باز در درياي سبز چمن فرو ميروم .مشاهده همه آن مكانهايي كه محل عبور و مرور گذرگاه پروانه ظريفي بنام نوري بوده با اطلاعاتي كه قبلا از زندگي نوري داشتم مرا باز در عمقترين زواياي زندگي يك انسان و همه انسانها فرو ميبرد.هواي بلورين بهار را ميبلعم و با خود زمزمه ميكنم عشق عميقترين جلوه زندگي است و ما از راه شناسايي عشقها انسانها را بهتر و بيشتر ميشناسيم .احساس ميكنم كه با اين دختر كه امروز ميخواهد قصه زندگي بهترين دوستش را از قلم من جاري سازد ديگر بيگانه نيستم باراني از سوالات گوناگون بر سر و رويش ميريزم .او لبخندي ميزند و ميگويد:اوه.... صبر كن!هنوز بايد خيلي جاها را ببيني !مثلا كازبا.علي بابا.پارك سعدي.حافظيه!نصف وقت ؤقت آزاد نوري در اين پاتوقها ميگذشت!
از فرصتي كه بدست آمده استفاده ميكنم و با يك تاكسي به ديدار حافظ ميروم.
مهماندار من همه جا هست و همه جا از نوري حرف ميزند ببينيد!درست همينجا بود كه او دست بهرام را گرفت و پيش خواجه حافظ قسم خورد كه هميشه خدا مال او باشد...ببينيد اينجا همانجاست كه يك شاخه گل چيد و بموهاي بلندش زد و بعد سرش را در دامن من گذاشت و اشك ريخت!
من سنگ صبور مهتا شده ام.او حرف ميزند مينالد و گاه ميخندد و زماني اشك ميريزد.
بساعتم نگاه ميكنم ساعت ۵ بعدازظهر است و او هنوز هم از نوري ميگويد و من در ارامش به او گوش ميدهم زيرا راوي اين قصه دختر مهربان و ملايمي است كه اتفاقا خيلي خوب هم حرف ميزند.
ساعت ۸ صبح است كه من با هواپيما از شيراز بسوي تهران باز ميگردم مهتا مهماندار من كه ديگر خسته و كوفته بنظر ميرسد در جلو پلكان هواپيما ميگويد:باز هم بر سر قولتان ايستاده ايد؟
-بله حتما مينوسم!
در آخرين لحظه دستش به طرف كيف چرمي اش ميرود و دفتر چه اي كه قولش را داده در دستم ميگذارد.
-بيا!اينهم دفترچه خاطرات نوري!ديگر با شماست كه با او چه بسازيد!
من چشمانم را روي هم ميگذارم تا تصويري را كه از نوري ساخته است يكبار ديگر مرور كنم.چهره سپيد چشماني سياه با فروغي دلبرانه موهايي بلند و سياه كه روي پيشاني افشانده است ...لبخندي پر رنگ و پر از انرژي جواني ..آه اين دختر چقدر شيك است...


-مطمئن باش !من بهيچ چيز دست نميزنم!من در زير و بم اين قصه ميخواهم بخودم كمك كنم تا انسانها را بيشتر و بهتر بشناسم!هر قصه اي هدفي دارد . هدف من در بيان اين قصه شناخت جلوه ديگري از زندگي انساني است!...
مهماندار هواپيما اشاره ميزند:
-آقا بس كنيد!
من واژه خداحافظي را بر لب مي آورم چشمان او آشكارا به اشك نشسته است و ناگهان ميگويد:بيچاره نوري!
من ديگر حرفي براي گفتن ندرم.سبزه هاي اطراف فرودگاه شيراز در بهار امسال به درياي سبز و خاطره انگيزي تبديل شده اند كه هر دل طوفان زده اي را آرامش ملكوتي ميبخشد.دلهايي كه از شنيدن سرگذشت انسان زيبايي چون نوري بدرد آمده و خسته شده است!
-خداحافظ
-خداحافظ موفق باشي!
هواپيما بر روي شهر زيباي شيراز ميچرخد شيراز مثل يك طاووس رنگين پر روي زمين بال گشوده است.هنوز بوي بهار را از تن شسته و رنگين شيراز ميشنوم.هواپيما روي آرامگاه حافظ خوب من ميچرخد احساس ميكنم همه شيراز به يك تصوير بزرگ از حافظ تبديل شده و او با همان نگاه رندانه اش مرا بدرقه ميكند.از پنجره خم ميشوم تا شايد در پيشاني بلند حافظ نقش سرگذشت نوري را بخوانم اما پيشاني بلند او مدفن نقش زندگي انسانهاي بسياريست و يافتن تصوير زندگي يك انسان كوچك در ميان همه انسانهاي بزرگ كار دشواري است از ته قلب فرياد برميدارم!
خداحافظ اي حافظ خوب يكبار ديگر خداحافظ!
و براي چندمين بار دفترچه خاطرات نوري را ورق ميزنم ولي بگذاريد بخش اول داستان را از زبان مهتا تعريف كنم.
***********
اوايل شهريورماه بود تابستان گرم و خشك هنوز از شهر شيراز دل نكنده بود ولي پاييز رنگين بال با نرمش محسوسي رد پاي خود را بر روي برگها ميگذاشت.وقتي آدم دستش را روي برگها ميكشيد انگار كه گيسوي طلايي پاييز را نرم و لغزنده زير دستهايش حس ميكرد...من در خوابگاه دختران دانشگاه و روي بستر خود كنار پنجره اي كه مشرف به محوطه چمن بود دراز كشيده بودم و از آنجا به جويبارهاي كوچك به نيمكتهاي سپيد و به درختان ناز سرو شيراز نگاه ميكردم.آنسال من زودتر از تمام دوره هاي تعطيلات تابستاني به شيراز باز گشته بودم تا قبل از بازگشت همكلاسيها به شيراز چند روزي استراحت كنم.همانطور كه روي بستر دراز كشيده بودم تلنگري به در خورد گفتم بفرماييد...در باز شد و دختري چمدان بدست در آستانه در بمن سلام كرد و گفت:سلام خانم!اگر اشتباه نگرده باشم شما همسايه جديد من هستيد!
دختر همانطور كه ايستاده بود با چشمان درشت و سياهش به من خيره شد و گفت:بله!من دوست خوبي هستم!
خنديدم و از جا بلند شدم
-من نگفتم شما دوست خوبي نيستين!
دختر موهاي بلند و سياهش را زا جلو چهره گرفت و با اينكه من دختر هستم ولي نتوانستم از كشيدن سوت حيرت خودداري كنم!
-آه بخدا قسم كه امسال شما ملكه زيبايي دانشگاه شيراز ميشين!
او ليبخندي زد و گفت:سم منو نميخواهين بپرسين!
چند قدم بطرفش جلو رفتم و در همان لحظه احساس ميكردم كه هر قدر جلوتر ميروم در جاذبه بيشتري از جاذبه شخصي او قرار ميگيرم.از تمام تنش بوي مخصوص پيكر يم دختر زيبا بمشام ميزد انگار پوستش كه مثل گل ياس سفيد و نرم بودعطري مخصوص بهوا ميپراكند.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید