نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کفشهای غمگین عشق

شايد هم وجودش را از حرير و عطر بافته بودند.لبخندي زد و دستش را بطرفم دراز كرد

-نوري دختر خاك پاك تهرون!
-اسم منم مهتاست ميپسندي؟
دختر خنديد و گفت:پسرها بايد بپسندند!
-ولي بعضي اسمها واقعا به صاحبش برازند س مثلا نوري!تو واقعا يك پارچه نوري!اگر اخلاقت خوب نبود از همسايگي تو عذر ميخواستم !هيچ دختري در كنار تو فرشته خوشگل نميتونه خودشو نشون بده!...تازه خوشحالم كه نامزدي هم دارم و گرنه...نوري بلند بلند خنديد و حرف مرا قطع كرد...
خوشحالم كه هم فلتي من يه دختر زنده دل و شادابيه! و بيدرنگ پرسيد:خوب من بايد چيكار كنم؟
او را مثلي شيئي شكننده روي تنها صندلي اتاقم نشاندم و گفتم:هيچي!بنشين تا من برم پسرها را خبر كنم!مطمئنم ميتينگ بزرگي زير پنجره اتاق من تشكيل ميشه.نوري خنديد و گفت:ميدوني پسرها آنقدر هم موجودات جدي نيستند اگر چه بدبختانه خودشون معتقدند كه از هر موجود جدي جديترند بنابراين بجاي صحبت از پسرها بهتره بريم اتاق من و يه كمي كمك كني تا سر و صورتي بكارام بدم.
-چشم قربان.
اولين ديدارمان سبب شد كه ما خيلي زود بسوي هم جذب شويم آشنايي ما در كمتر از ۲۴ ساعت به داغترين پيوندهاي دوستي تبديل شد.نوري مثل يك فانوس در تاريكي شب صحرا ميدرخشيداز يك خيال ظريفتر و از يك جويبار و از ستاره شب رويايي تر بود.ظريف بود امروزي بود شيك ميپوشيد قشنگ حرف ميزد و خوب احساس ميكرد تنش بوي يونجه هاي وحشي صحرا را ميداد طنين صدايش موسيقي نشئه انگيز مشرق زمين را در ذهن تداعي ميكرد در چشمانش دو خورشيد زنده و گرم خانه كرده بود كه خانه هاي مقابل را ميبست ميسوزاند و آتش ميزد..
خبر ورود او به دانشگاه بمبي بود كه در شعاع تركش خود همه را پروانه وار به آتش كشيد.در دانشگاه ما پسرهاي شيطان و ناقلا سنت مخصوصي در جلب دختران تازه وارد دارند .بگذاريد قضيه را بيشتر آفتابي كنم.معمولا دانشجويان تازه كه در كنكور قبول شده اند قبل از افتتاح دانشگاه در شهريور ماه خود را به شيراز ميرسانند تا يك دوره كوتاه مدت زبان ببينند و اين بيشتر بخاطر آنست كه اغلب دروس دانشگاه ما به زبان انگليسي است و دانشجويان تازه وارد بايد خيلي خوب زبان بدانند .معمولا دانشجويان سالهاي بالاي دانشگاه قبل از آنكه همه رقبا از راه برسند اينجا و آنجا سر راه تازه واردين سبز ميشوند و زبان انگليسي خود را به رخ ميكشند و چه بسا غنچه دوستيها و عشقها از همين شهريورماه داغ و دم كرده شكفته ميشود.و در آن شهريور ماه گرم و عطش زده ورود نوري به محوطه دانشگاه در بين پسرها موجي از هيجان و انتظار برانگيخت هر كس كه در خود قدرت زورآزمايي ميديد در سر راه نوري سبز ميشد بهر جا پا ميگذاشتيم وقتي براي صبحانه به سلف سرويس خوابگاه ميرفتيم وقتي براي ناهار به سلف سرويس دانشكده پزشكي سر ميزديم وقتي عصرها براي گشت و گذار و قدم به رستوران كازبا ميگذاشتيم همه جا با سيلي از پسران دانشجو روبرو ميشديم نامزدم مهران كه همه جا با ما بود بيشتر اوقات سربسر نوري ميگذاشت..
امسال سال اسكورت ماست!
-خيلي مهم شديم نگاه كن!نگاه كن!پنجاه نفر دارن ما را اسكورت ميكنند!
مهمانيها تعارفات خوش آمدگوييها همه جا بر قرار بود نوري كه هر روز شكفته تر و زيباتر ميشد با نگاه شيطانش به پسرها و بمن نگاه ميكرد و بعد شب وقتي در خوابگاه روي بستر دراز ميكشيديم سيگاري آتش ميزد و ميگفت:مهتا!عقيده ات درباره اين پسرها چيه؟
-بالاخره يكي از اينها را بدبخت ميكني.
-ولي ميترسم زياديشون بشه...و بعد هر دو ميخنديديم
نوري دختر پراحساسي بود زبان قلب و سخن نگاه را خوب ميفهميد اشتياق پسرها را كه بي پروا ميسوختند و جون مرغ سر كنده به در و ديوار ميكوبيدند ميفهميد لمس ميكرد و شبها وقتي تنها ميشديم پاهايش را به ديوار تكيه ميزد و ميگفت:دلم براشون ميسوزه ولي باور كن اينها چنگي بدل نميزنند!من كنارش مينشستم و موهاي خوشگلش را ميپيچيدم و ميگفتم:نوري آخه تو چه جور پسري را ميپسندي؟
نوري سرش را تكان ميداد و ميگفت:نميدونم!ولي اين بچه ها آدمو اقناع نميكنند!درست مثل يه خروار سيب زميني ميمونند كه خمشون عين هم هستن هر كدوم كه انتخاب كني فقط يه سيب هستن!
-يا يه پسر؟
-آره فقط يه پسر
اما يكشب وقتي از كلاس زبان به خوابگاه بازگشت دستم را گرفت و گفت:مهتا مهتا زود باش بيا جلو پنجره.حس كردم آتش اشتياق در چشمانش لهيب ميزند.
-اون پسره را ببين
-آه خداي من بهرام رو ميگي!
مثل اينكه من در اداي اين جمله هيجان بيشتري بخرج داده بودم با عجله پرسيد:مگه چيه؟زود بگو.يالا زود باش بگو.برگشتم و خودم را در بستر انداختم نوري هم كنار من نشست و پرسيد:موضوع چيه ؟مگه پسره عيبي داره؟
رنگ تمنا سايه هيجان و طلوع عشق را كه در چشم هر دختري بهنگام انتخاب جفت ميتوانيد ببينيد در چشمان قشنگ و سياه نوري ميديدم
۰ نخ تنها عيبي نداره بلكه عيبش اينكه خيلي هم بي عيبه.نوري از جا بلند شد دوباره از پنجره به خوابگاه سرك كشيد و گفت:تو داري معما ميگي مهتا!
خنده شيطنت آميزي سر دادم و گفتم:اطلاعات محرمانه خرج داره جونم.
آتش اشتياق را هز چه بيشتر در اندام كشيده و بلند و آن چشمان غزال مانند تماشا ميكردم

-لوس نشو مهتاب برام حرف بزن..
مثل مادر بزرگها پاهايم را بغل زدم و گفتم:
-جونم بگه اين آقا پسر اولندش كه يه بچه ميليونره!دومندش خوشگلترين پسر دانشگاست!سومندش يه اتومبيل اسپورت خوشگل داره كه تو شيراز تكه!چهارمندش هر دختري كه تو دانشگاه ما درس ميخونه يا دلش ميخواد زن بهرام بشه يا شوهري مثل بهرام داشته باشه.
نوري سوت بلندي كشيد و گفت:پس دندون طمع آقا خيلي گرده ولش كن بذار نصب همون دخترا بشه.
با حيرت پرسيدم:يعني ميخواي بگي براي تو مهم نيست؟نوري مقابل آئينه نشست و در حاليكه خودش را با نگاه خريدارانه اي برانداز ميكرد گفت:ميدوني مهتا!دلم نميخواد چشم دخترا دنبال مرد من باشه.
-پس يه كور . كچلشو پيدا كن. نوري در حاليكه شب بخير ميگفت گفت:دنبالش ميگردم.و بعد از اتاق خارج شد من بلند شدم و از پنجره به بيرون خيره شدم بهرام زير پنجره خوابگاه در وسط چمن ايستاده بود . مستقيما چشم به اتاق نوري داشت.
فردا صبح در سلف سرويس نشسته بودم كه ناگهان متوجه نگاههاي تحسين آميز پسرها شدم.مسير نگاهشان را تعقيب كردم خداي من نوري با دامن سپيد و بلوز مشكي و آن پيكر خوش تراش بطرف سلف سرويس مي آمد درست مثل يك فرشته موهاي بلندش تا روي كمر پايين ميرفت گونه هايش برنگ گل ميدرخشيد راه نميرفت بلكه با ريتم آرام و قشنگي گام ميزد.حس ميكردم حتي هوا هم روي ياخته هاي لطيف پيكرش بوسه ميزند دخترهايي كه در كنار پسرها در سلف سرويس نشسته بودند همانقدر سراپاي نوري با تحسين برانداز ميكردند كه پسرها.
نوري همانطور كه كيفش را در فضا تكان ميداد مستقيم بطرف ميز من آمد.عطري كه از موي بلند و پيكر جوانش بر ميخاست ناگهان در فضاي سلف سرويس شناور شد و مثل قويترين مواد مخدر اعصاب حاضرين را تخدير كرد.. بي اختيار گفتم:نوري چه خبرته؟
-مهتا چي ميخواي بگي؟
خنديدم و گفتم:تو منو كه دختر هستم حالي به حالي كردي آخه اين لباس..
نوري خنديد خنده اش مثل آفتاب صبح روشن شيرين و خالي از هر گناهي بود
-خوب مگه چه عيبي داره؟
نوري بلند شد و بطرف ميز سلف سرويس براه افتاد من با نگاهم همچنان اين فرشته خوشگل و مهربان را تعقيب ميكردم كه ناگهان چشمانم با حيرت روي بهرام متوقف شد.تا آن لحظه بهرام را هيچوقت در سلف سرويس نديده بودم بهرام مستقيما بطرف ميز سلف سرويس رفت و پشت سر نوري ايستاد.نوري برگشت نگاهي به بهرام انداخت و بعد بي اعتنا بطرف جلو حركت كرد منكه آنها را زير نظر داشتم بي اختيار در دل گفتم :چقدر به هم مي آن.
بهرام با آن چهره مردانه در باس اسپرت به يك شاهزاده رويايي شبيه تر بود تا يك دانشجو من از آن دسته آدمهايي هستم كه زيبايي انسانها هميشه مرا به هيجان مي آورد.وقتي نوري و بهرام در كنار هم ايستاده بودند انگار كه دو كبوتر سپيد و عاشق بر روي يك شاخه پر از شك.فه نشسته و شانه به شانه هم ميسائيدند.دلم ميخواست آنها منقارهايشان را بهم ميكوبيدند و هر كدام با منقار خود دانه اي در زمين دل آن ديگري ميكاشت اما نوري بي اعتنا به نگاههاي مشتاق و تشنه بهرام سيني صبحانه را گرفت و بسر ميز بازگشت نگاهي بمن انداخت و با عصبانيت گفت:هيچ خوشم نيامد.گفتم:ولي شما خيلي بهم مي اومدين.نوري سرش را تكان داد و گفت:باين زودي؟بگذار پرنده كمي هم در باغ گردش بكنه!با حيرت پرسيدم:يعني تو ميخواهي بهرام را جواب كني؟
نوري سكوت كرد و بعد سوال مرا مثل خيلي اوقات كه نميخواست بحث را دنبال كند بيجواب گذاشت و گفت:امروز ميتوني يه كمي با من زبان كار كني؟
-اوه حتما چون من امروز خيلي بيكارم مهران هم كه نيست.
با هم قدم زنان به باغ ارم رفتيم هوا آرام و مثل يك درياچه ساكت بود پاييز پاشنه هاي رنگين خود را در باغ ارم گذاشته بود جويبارها با هياهوي شيرين خود در قلب ما جوانان آواز زندگي ميريختند.روي نيمكت سپيد و من دستها را زير سر حلقه كردم و گفتم:نوري من از داشتن دوستي مثل تو احساس غرور ميكنم.نوري چين قشنگي به پيشاني ريخت و ناگهان سر مرا در اغوش گرفت و بوسيد احساس ميكردم در آن پاييز بهار دوستي من و نوري شكوفا شده است.سالهل بود دلم ميخواست در بين همجنسانم دوست خوبي دست و پا كنم اما دنياي كوچك و حقير آنها حسادتها و چشم تنگيهايشان هميشه دلم را مي آزرد.اما نوري اينطور نبود دنياي نوري مثل دنياي لاله هاي صحرا پاك صادق و روشن بود نوري كتابش را روي سينه گذاشت و گفت:
گاهي وقتها دلم تنگ ميشه براي ماما براي باب براي خونه قشنگمون كه توي سينه ي تپه هاي شمرون زير آفتاب برق ميزنه نميدوني چه مامان مهربون دارم چقدر دوستش دارم..
-لابد مامانت هم مثل خودت خوشگله؟
-مامانم يه دسته گله وقتي با هم به خيابان ميريم همه خيال ميكنند ما دو تا خواهريم مامان از من ريزه تره مث يه عروسك ميمونه .بابا هميشه وقتي مياد خونه دستهاشو ميگيره و ميبوسه و ميگه:عروسك ناهار چي داريم؟
در اين لحظه نگاهم را از روبرو بر ميگيرم و بچهره نوري ميدوزم دانه هاي الماس گون اشك روي گونه هاي گل بهي نوري به آرامي ميلغزند.احساس غربت احساس مشترك دانشجوياني است كه از شهر و ديار خود به اين نقطه از خاك وطن آمده اند.ما بچه هاي دانشگاه احترام خاصي به اين لحظات غربت زدگي ميگذاريم.وقتي دختري ميگريد ما سكوت ميكنيم تا درياي غصه او بخار شود و از آسمان چشمش باران ببارد.منهم سكوت كردم تا در آن لحظه چشمان قشنگ نوري ببارد نوري همانطور كه قطره قطره اشك ميريخت حرف ميزد.
-وقتي به شيراز مي اومدم مادر منو بغل زد و گريه كرد ميدونستم براش سخته كه بعد از ۱۸ سال تنها دخترشو از خودش دور كنه پدرم با موهام بازي ميكرد و تند تند منو ميبوسيد ميدوني مهتا!دلم نميخواد اينجا كاري كنم كه قلب مهربون اونا را بشكنم فهميدي؟
در حاليكه همراه نوري و بياد پدر و مادرم اشك ميريختم پرسيدم:مقصودت بهرامه؟نوري سرش را روي شانه ام گذاشت و گفت:آره من از عشق ميترسم نميخوام خودمو به اين زودي داغون كنم.
-ولي
-ميدونم چي ميخواي بگي يكدختر جوان چطور ميتونه تنها بمونه؟دل جوونش خاموش بمونه؟اما من ميخوام بگردم زندگي را تجربه بكنم با آدمها حرف بزنم اما عشق بي عشق..
چشمانم را از اشك پاك كردم و بعد دستمال سپيدي را به نوري دادم.
-خوب بسه ديگه مگه ميخواي رفوزه بشي؟نوري خنديد مثل يك گل سرخ شكفته شد.دو باره آن موج شادي و جواني كه در سراسر وجود اين دختر بارور بود او را در خود گرفت.
-بقول شيرازيها ..ها بله..ها بله ولي يه خواهش دارم .
-موضوع چيه ؟
-امشب بريم كازبا دلم براي شاديهاي جوانانه يه ذره شده..
-اي شيطون ميخواي همه را سوسك كني؟
وقتي ما مشغول خواندن جزوه هاي زبان بوديم ناگهان سايه بهرام را ديدم كه از پشت درختي به پشت درخت ديگري ميخزيد.نميخواستم دوباره دنياي آرام نوري را بهم بريزم.سكوت كردم اما پسرها دست بردار نبودند هر كدام به بهانه اي به ما نزديك ميشدند با بهانه هاي كودكانه تري سوال ميكردند و بعد نگاهشان را مثل دو نوار سرخ آتشين در چشمان نوري ميدوختند و بعد كه ميديدند نوري غرق مطالعه است راهشان را ميگرفتند و ميرفتند.آنشب من و نوري و مهران به كازبا رفتيم.نوري لباسي بلند ولي به رنگ شاد پوشيده بود كه زيبايي او را دو چندان مينمود.وقتي ما وارد كازبا شديم گروهي شام ميخوردند و عده اي شلنگ تخته مي انداختند.اما ناگهان مثل اينكه زمان متوقف شده بود همه حتي موسيقي هم از كار ايستاد.نامزدم مهران خنديد و با صداي بلند گفت:آزاد مشغول باشيد
وقتي دور ميز نشستيم پسرها فرصت نفس كشيدن هم بما ندادند هر كدام از دوستان مهران به بهانه اي خودسان را بما ميرساندند.با مهران حرفي ميزدند ولي نگاهشان روي چهره نوري ميلغزيد نوري دوباره آن شادي كودكانه خود را پس از گريه كاملا باز يافته بود ميخنديد مثل قاصدكهاي بهار در فضاي كازبا ميلغزيد و ميچرخيد.او فانوس درخشان رستوران بود پيچ و تابهاي دل انگيزي كه در نگاه خود ميريخت بچه هاي خونسرد و مغرور دانشگاه را از پشت حصار ساكت و سرد خود بيرون كشيده بود و عده اي آشكارا و جمعي دزدانه اين پري تازه وارد دانشگاه را تماشا ميكردند و در هر نگاهي موجي از تمنا ميريخت.
در ميان پسرهايي كه براي باز كردن سر صحبت به نورب نزديك شدند ناگهان چشمم به بهرام افتاد .اي خدا بهرام خودخواه بهرام متكبر بهرامي كه بي اعتنا پشت ميزش مينشست و پاها را بسبك آمريكاييها روي ميز ميگذاشت و هرگز از دختري تقاضا نميكردحالا در صف پسرها نوبت گرفته بود حس كردم براي يك لحظه نوري از اينكه با او همسخن شود در ترديد است اما بعد از جا بلند شد و با او به گفتگو مشغول شد.حس ميكردم كه بهران بدنبال كلماتي ميگردد تا سر حرف را با نوري باز كند.مهران گوشم را با دست كشيد و گفت:بدجنس فالگوش ايستادي؟
- نه عزيزم من بايد مواظب دختر مردم باشم صبر كن ببينم اين پسره گرگ چي تو گوش بره معصوم من زمزمه ميكنه..
صداي بهرام را شنيدم كه ميگفت:شما...شما كلاس باله ديدين؟
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید