نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کفشهای غمگین عشق

فصل فصل پاييز بود فصلي كه احساسات عاشقانه را بيشتر در قلب جوانان به عصيان مي اندازد و نوري گاه خسته از ابراز ان همه احساسات عاشقانه كه دائما نثارش ميشد به اتاقش پناه ميبرد و كتابهاي شعري كه مادرش مدام از تهران برايش مي خريد و پست مي كرد ميخواند.گاهي كه سرزده به اتاق نوري ميرفتم اشك هاي گرمش را مي ديدم كه مثل دانه هاي شبنم روي گونه هاي قشنگش مي لغزيد.1 شب وقتي در اتاق من نشسته بوديم ومثل هميشه از محيط دانشگاه با هم حرف ميزديم ناگهان از نوري پرسيدم
-راستي مدتيه از بهرام خبري نيست مثل اينكه تو دماغ پسره را حسابي به خاك ماليدي .
نوري اول سكوت كرد و بعد شانه هايش را بالا انداخت و گفت
- اون اقا به اندازه كافي سرگرمي دارن
نوري اين جمله را طوري گفت كه حس كردم نظر خصمانه اي نسبت به بهرام پيدا كرده است
-مقصودت چيه نوري
نوري مثل هميشه خيلي مؤدبانه از پاسخ خودداري كرد و موضوع ديگري را مطرح كرد ولي وقتي به اتاقش رفت صداي راديو ضبطش بلند شد من ميدانستم كه نوري وقتي دلتنگ است يا از چيزي رنج ميبرد و موسيقي پناه مي برد و در ذهنم به دنبال رابطه اي بين موسيقي امشب و بهرام و نوري مي گشتم .بهرام بعد از ان گفتگو در باغ ارم ظاهرا ارام شده بود و كمتتر در اطراف نوري مي چرخيد و وقتي هم همه ي كلاس ها افتتاح شد خود را در ميان دوستان همكلاسي پنهان كرد . او چون سال گذشته هر روز با يكي از همكلاسان رنگارنگ خود سوار اتومبيل اسپرت قشنگش مي شد و به گردش ميرفت يا در رستوران ها ديده مي شد گاهي حس مي كردم او در نمايش دوستان رنگانگ خود به ديگران مخصوصا افراط ميكند.
1روز عصر من و مهران او را در كازبا كنار دختري ديديم و مهران با لحن فيلسوفانه اش خطاب به من گفت :
-بعضي ها اينطوري انتقام شكستهاي خودشون را ميگيرند !
من از پشت پرده دود سيگار به بهرام نگاه كردم مهران راست ميگفت چون به محض اينكه بهرام ما را ديد در بروز حركات عاشقانه پيش از انكه شايسته ي او بود مبالغه مي كرد دختري كه در كنارش نشسته بود دختري قد بلند لاغر اندام و نسبتا زيبا بود . من او را ميشناختم اسمش نيلوفر بود ولي بچه ها او را نيلو صدا ميزدند .خيلي مهربان عاشق پيشه واندكي نا ارام بود بچه هاي دانشكده وقتي از او حرف مي زدند ميگفتند 1 سيمش سوخته !و اين اشاره به به سبك سري هايي بود كه گاه از خودش نشان ميداد اما انقدر مهربان بود كه هيچ كس توي ذوقش نمي زد . در همين لحظات ناگهان نوري بي خبر وارد كازبا شد و در حالي كه چهره اش مثل هميشه از خنده شكفته بود كنار من نشست .
-حوصله ام سر رفت مگه اين بچه ها ادمو ول مي كنن
مهران چشمكي رندانه اي زد و به بهرام اشاره كرد . بهرام طوري قرار گرفته بود كه اگر 1 زاويه 30 درجه ميچرخيد او را ميديد
اما بهرام مستقيما در زاويه ديد من قرار داشت و من ميدديم كه بهرام از حضور نوري كاملا خود را باخته است رنگش سپيد شده بود و در تمام حركاتش بكنوع دستپاچگي و خود باختگي ريخته بود.اين حالت او آنقدر ناشيانه و آشكار بود كه نيلو هم متوجه شده بود و او را با نگاه پرسشگرش آزار ميداد.مهران براي نوري سفارش يك قهوه داد و نوري كتاب شعري كه مادرش پست كرده بود جلوي من گذاشت و گفت:مهتا بخون معركه س...اما من نگرانتر از آن بودم كه بتوانم گتاب شعر بخونم.بهرام براي اينكه توجه و شايد حسادت نوري را تحريك كند بلند بلند حرف ميزد و دست آخر وقتي ديدي نوري غرق در افكار خود و كتاب شعر است عمدا با دست ليوان آب سردش را از روي ميز بزمين انداخت و نوري ر متوجه خود كرد.
هرگز آن لحظه عجيب را فراموش نميكنم.نوري بطرف صدا برگشت و ناگهان نگاهش روب چهره بهرام و نيلو ماسيد.نيلو بدون توجه به حضور ديگران روي پاي بهرام خم شد و مادرانه شلوار بهرام را كه خيس آب شده بود با دستمال خشك ميكرد و بهرام با لبخندي غرور آميز به ميز ما نگاه ميكرد و بعد مخصوصا از جا بلند شد و با مهران و من سلام عليك كرد و دست نيلو را گرفت و به سر ميز ما آمد.
-اجازه ميدين پيش شما بنشينيم؟
مهران نگاهش را كه مملو از ترديد بود بمن دوخت اما بهرا م منتظر پاسخ مهران نشد و خودش كنار مهران و نيلو را كنار من نشاند.من به نوري نگاه كردم او با آرامش خاصي حضور بهرام و نيلو راتحمل ميكرد بهرام نگاهي به نوري انداخت و گفت:سلام نوري خانم ميبخشين من اصلا متوجه شما نشدم!
بهرام كاملا تظاهر ميكرد يكريز حرف ميزد نيلوفر با ناباوري بدهان بهرام كه هميشه كم حرفترين بچه دانشگاه بود خيره خيره نگاه ميكرد.من منتظر يك فاجعه يك مصيبت بودم بهرام كتاب شعر را از روي ميز برداشت و نگاهي بر روي جلد كتاب انداخت.
-آه از موج نوعي هاست خوب كدومتون زبون اين موج نوعي ها را ميفهمين؟
من به نوري نگاه كردمنوري موهاي بلندش را از پيشاني كنار زد و گفت:خوب معلومه شما شاگرد رشته ادبيات نيستين!
بهرام ناگهان سرخ شد و لي سعي كرد با آرامش خود اين جمله طعنه آميز را تحمل كند.
-آه پس كتاب ماي شماست معذرت ميخوام!
نوري كه كاملا تحريك و برافروخته شده بود رو به بهرام كرد و گفت:من شنيدم كه نيلوفر خيلي خوب شعر ميفهمه خودش هم موج نوعيه!نيلوفر كه همچنان در مغزش بدنبال رابطه اي بين اين جملات خصمانه و اين رفتار عجيب ميگشت بزحمت لبخندي زد و گفت:آه بله نه!يعني من به شعر علاقه دارم.نوري كه حالا كاملا بر اعصابش مسلط شده بود خطاب به بهرام گفت:خوب چرا معلوماتتان را در زمينه شعر پيش خانم تكميل نميكنيد؟موج نو را بايد اول فهميد بعد حس كرد مگه نه خانم؟
نيلوفر همچنان دستپاچه و غير عادي گفت:بله اين يه واقعيته!وقتي يه موج نو از راه ميرسه خيلي ها نيمتونن خودشون رو با اون تطبيق بدن درست مثل موجي كه رو دريا يه مرتبه رو آدم سوار ميشه.
توضيح مفصل نيلو در ميان جمع با سك.ت روبرو شد او گنگ و دستپاچه پرسيد:مگه من حرف بدي زدم؟نوري با لحن مهر آميزي گفت:نه بهيچوجه با وجود اين آدمها مختارن كه از موج نو خوششون بياد يا نياد؟بهرام كه بكلي درمانده شده بود خطاب به مهران گفتكمهران جان ببخش يكمرتبه يادم تومد كه يه قرار ديگه دارم اگه ممكنه شما نيلو را برسونين.
مهران براي اينكه بهرام را از آن موقعيت دشوار خلاص كند دستش را بطرف بهرام دراز كرد .

-
بسيار خوب ما نيلو را صحيح و سالم ميرسونيم!

نيلو كه از اين طرز رفتار بكلي گيج و منگ شده بود تقريبا فرياد زد:بهرام؟بهرام يعني چه؟كجا ميري؟
بهرام بدون توجه به اعتراض نيلو از در رستوران خود را به خارج افكند من به نوري نگاه كردم نوري خيره خيره نيلو را تماشا ميكرد.نيلو سرش را روي دست گذاشت و از لرزش شانه هايش پيدا بود كه اشك ميريزد.نوري با آن مهرباني خاص خود شانه هاي نيلو را بغل زد و او را نوازش كرد .-مهم نيست چيزه مهمي نيست.
نيلو ناگهان سرش را از روي دست بلند كرد نگاهي بمن و مهران و نوري انداخت و با حالت غير عادي كه گاه گاه از ا بروز ميكرد گفت:اينجا چه خبره؟پس بهرام من كجا رفت:و بعد بدون اينكه منتظر پاسخي بشود كيفش را برداشت و از در كازبا خارج شد.وقتي نيلو ما را ترك كرد مدتي هر سه سكوت كرده بوديم مهران مرتبا به سيگارش پك ميزد من با ظرف بستني بازي ميكردم و نوري نگاه گنگ و غبار گرفته اش در فضا معلق و سرگردان بود.ميخواستم حرفي بزنم بنظرم نوري خيلي شكسته و رنجور مي آمد آن معصوميت خاصي كه در چشمان درشت و سياهش هميشه خانه داشت به مظلوميتي غريب تبديل شده بود توي چشمانش انگار رويا يا خوابي عميق ميگذشت دستهاي كشيده و هنرمند گونه اش روي ميز سرگردات و بي هدف جستجو ميكرد دلم ميخواست سرش را در سينه بگيرم و برايش زار بزنم...فرشته كوچك و معصوم من حسابي در سرزمين سنگلاخي سرنوشت حيران و سرگشته بود...كجا بود؟چه فكر ميكرد؟انديشه خام و تازه پرورده اش اكنون در جستجوي گشودن كدام معماي لاينحل سر ميكرد؟دستهاي قشنگش در كدام باغ انديشه ميوه حكمت زندگي را ميچيد؟
مهران كه روي هم رفته پسري ساكت و كم حرف است نگاهي پرسشگر بمن انداخت ميدانستم كه ميخواست بپرسد چه بايد كرد؟من شانه ام را بالا انداختم....مهران خطاب به نوري گفت:نوري متاسفم!
نوري از سرزمين تصويرها خارج شد نگاهي بمن و مهران انداخت هنوز پيچهاي اضطراب در بركه چشمانش موج ترس و ترديد ميريختند بزحمت لبخندي زد و گفت:منم متاسفم!
من براي آنكه به آن گفتگوي غم انگيز پايان دهم با سر و صدا گفتم:خوبه بسه ديگه چرا مثل عزادارها نشستيم از رستوران بريم بيرون يه كاري بكنيم يه شلنگ تخته اي بندازيم!
من ميدانستم كه تنها يك عصيان ميتواند بار اندوهي كه بر دوش ظريف توري نشسته است بر زمين بريزد.نوري بدون ذره اي اعتراض از جا بلند شد مهران سيگارش را بمن داد و به شوخي گفت:عزيزم مواظب جاي دندانهايم روي ***** سيگار باش .مهران عادت داشت كه هنگام كشيدن سيگار ***** را گاز بزند و نقش دندانهايش را روي ***** حك كند و بعد جاي دندانهايش را رو ***** بهمه نشان دهد و با لحن فيلسوفانه اي زمزمه كند غرض نقشي است كز ما باز ماند!
نميدانم چرا در آن لحظه منهم با حالتي عصبي دلم ميخواست سيگار را گاز بزنم و حتي چند لحظه بعد حس كردم كه ***** سيگار را دارم ميجوم.ما وارد خيابان شديم نوري بخود ميپيچيد ميلرزيد ميغريد .دنباله موهاي بلند و پيچانش را چ.ن آبشاري از شب اسرار آميز مشرق زمين روي شانه هايش ريخته بود آن موجود بلند و ظريف گاه مثل پرنده اي در فضا پرواز ميگرفت انگار كه كاكلي جنگلهاي نا آرام بود كه از ترس شبيخون شكارچي فرار ميكرد و جيغ ميكشيد... گاه چون زن هوسبازي هوا را از امواج عطر و زنانگي خود ميپوشاند كم كم دخترها و پسرها كه در كنار ما راه ميرفتند متوجه حالات عصيان زده نوري ميشدند الهه زيبايي دانشكده پس از آن حادثه همه خشم و خروش خود را در فضاي سرخ فام فرو ميريخت اگار من شاعر بودم در آن لحظه ميتوانستم زيباترين و فتنه انگيزترين تابلو را در تجسم يك عصيان خلق كنم.او درختي بود كه در شاخ و برگش طوفاني غلغله ميكرد او جامي بود كه در آن شراب سرخرنگ هستي ميجوشيد رودخانه اي بود كه دست افشان و پاي كوبان خود را بيترديد به سنگها و گدارها ميكوبيد و من اينهمه شور و لطافت را در زيباترين قالب هستي تماشا ميكردم.حالا روزگار درازي از آن حال و همواي جادوگرانه نوري ميگذرد اما هر وقت به كازبا ميرروم دست مهران را ميگيرم و ميگويم:نگاه كن نوري!آنوقت يك بار ديگر آن اندام زيبا آن دو چشم ستاره گون آن پروانه ظريف رقصان را ميبينم كه انگار در يكي از معابد قديم و در لحظه قرباني مقدس آخرين دم حيات را به سينه هاي جوان خود فرو ميدهد.در آن لحظه بود كه حس كردم نوري با همه قلب عاشق بهرام است.حس كردم او عليرغم ميل باطني اش در آشيانه عشق فرود آمده است.
ساعت 11.5 شب بود كه به خوابگاه بازگشتيم چراغ اغلب اتاقهاي خوابگاه دختران خاموش بود مطمئنا اگر نيم ساعت ديگر تاخير داشتيم مورد بازخواست قرار ميگرفتيم...مهران تا ستينگ روم خوابگاه ما را همراهي كرد و آنجا به هر كدام از ما يك سيگار تعارف كرد و گفت:بياييد دختران حوا!اميدوارم امشب خوابهاي خوش ببينيد.
اما وقتي ديد هيچ كدام از ما به اين شوخي بي نمكش نخنديديم لبخندي زد و گفت:آه ببخشيد!...حرف بدي زدم!....اميدوارم فقط امشب خوب بخوابين!
من دلم براي اينهمه صداقت و محبت نامزدم سوخت.برگشتم و چهره اش را نوازش كردم و اين حركت من آنقدر سريع و گيج كننده بود كه مهران مثل ديوانه ها از خوابگاه بيرون دويد.
در سكوت وارد فلت مشتركمان شديم نوري يكراست به اتاق خودش رفت و منهم بي حوصله ئارد اتاقم شدم.آنقدر بيحوصله كه بزودي همه چيز را در هم ريختم.اتاق من به جنگلي از اشيا آواره تبديل شده بود بزودي لباس خوابم را پوشيدم و بدون آنكه حوصله پاك كردن آرايش صورتم را داشته باشم سيگاري كه مهران بمن داده بود آتش زدم پيج راديو را باز كردم و خودم را روي بستر انداختم ...از پنجره هواي خنكي بداخل اتومبيل ميريخت گاهي آواز بلبل سرگشته اي را ميشنيدم كه در آن نيمه شب قصه عشق اسرار آميزش را سر ميداد...از راديو موسيقي نرم و ملايمي پخش ميشد و در همين لحظه در باز شد و نوري در لباس بلند و لغزان خواب در حاليكه موهايش را در طرفين چهره اش ريخته بود و فنجان قهوه اي در دست داشت در چهار چوب در قرار گرفت.وقتي نزديكتر شد بوي رخوت انگيز قهوه دماغم را پر كرد به نوري خيره شدم چشمانش مثل دو الماس در شب تاريك ميدرخشيد.لبهاي گوشت آلودش را روي گونه هام گذاشت و گفت:ميبخشي مهتا!حالم اصلا خوب نبود نميتوانستم تنها بمونم.
او كنار من روي بسترم نشست.يك قطره اشك از چشمانش فرو چكيد و از روي گونه هايش كه سرخ و متورم شده بود راه گشود..
نوري از چيزي رنج ميبرد بايد با او حرف ميزدم..
-نوري خواهش ميكنم حرف بزن من بهترين دوست تو هستم!
نوري از پس مه اشك نگاهش را بمن دوخت بعد سرم را در آغوش گرفت و بوسيد..
-آه!تو بهترين دوست مني!تو ميتوني بمن كمك كني!
گفتم:ن.ري جان تو هر چه بخواهي هر كاري كه بخواي انجام ميدم!نوري روي بستر من جابجا شد پاهايش زا بغل زد و گفت:موضوع اينكه چيزي براي گفتن ندارم!پرسيدم :تو از جريان امشب ناراحت شدي؟
-نه!اصلا مهم نيست!بمن چه كه بهرام نيلو را دوست داره؟
دست نرم نوري را در مشت گرفتم و گفتم:نوري ولي تو ميدوني كه بهرام فقط تو را دوست داره اين فقط يكنوع تظاهره.
نوري لبخند تمسخر آميزي زد .
-آه تظاهر!تظاهر !چقدر از اين كلمه متنفرم.
-ولي اون تو را دوست داره تو بايد اينو حس كني.
نوري كاملا گيج و مضطرب بنطر ميرسيد انگار با خودش و همه آن احساسي كه پيكر او را در مشتهاي نيرومندش گرفته بود ميجنگيد...
-من از كجا بدونم آه تازه اگرم بدونم چيزي در من تغير نميكنه چون من نميخوام خودمو باسارت بندازم..
او كاملا با خودش لجاجت ميكرد او بي آنكه خودش بخواهد عاشق شده بود عشق از چشمانش از نگاهش حتي از پوست تنش ميتراويد!
-ببين عزيزم تو بيهوده مقاومت ميكني چشمان تو همه چيزو بمن ميگه اونا ار بهرام حرف ميزنن اونا از يه عشق بزرگ حرف ميزنن آخه چرا اينقدر لج ميكني؟
در اين لحظه ناگهان نوري خودش را بمن آويخت و با صداي بلند زار زد.او آنقدر همانجا و در آغوش من گريه كرد كه بخواب رفت و من تا نيمه هاي شب همانطور بي حركت مانده بودم كه خواب ناز اين دختر احساستي را بهم نزنم.
با طلوع سپيده دم زتدگي باز در شكل عادي خود بحركت افتاد من و نوري مثل اينكه چنين اتفاقي نيفتاده عازم كلاس درس شديم...نوري بعد از آن خواب طولاني ارامش خود را بازيافته بود تا عصر آنروز حتي يك كلمه هم درباره ماجراي ديشب حرف نزد اواسط روز بود كه مهران با اصرار دنبال ماجراي ديشب از من پرسيد و من در چند كلمه سر و ته ماجرا را بهم آوردم مهران هم با لبخندي زوركي گفت:ميدان شما زنها مثل زنجير بهم بافته شدين باشه ولي اگر كمكي از دستم بر آد دريغ نميكنم.
تمام روز ما به حرفهاي معمولي گذشت و شب خيلي زود به خوابگاه برگشتيم مهران اصرار داشت كه كمي با هم قدم بزنيم ولي نوري اين پيشنهاد را رد كرد و منهم صلاح ديدم كه نوري را تنها نگذارم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید