نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من فقط توانستم سرم را تكان بدهم و بعد هر دو براه افتاديم.مقصد ما نا معلوم بود .هدفي نداشتيم زيرا ما در هم و براي هم هدف بوديم.شايد اين عجيبترين جمله اي باشد كه از ديدار ديشب در اين دفترچه يادداشت ميكنم.
هيچوقت نميتوانم نام و يا منظره خيابانها و كوچه هايي كه از آن عبور كرديم بخاطر بياورم.تنها يادم هست كه ما بكنار يك نهر كوچك آب رسيديم و سر و صورت خود را با آب خنك شستشو داديم.بعد بهم نگاه كرديم هر دو براي نخستين بار در طليعه روشن صبح يكديگر را ديديدم.
من اين قطعه كوچك را كه نوري از نخستين ديدار عاشقانه اش با بهرام در دفترچه خاطراتش نوشته است تا كنون دهها بار خوانده ام.در اين قطعه كه شور انگيزترين سنفوني عشقي را در گوش زمزمه ميكند بخوبي تمايل به تسليم و اعتقاد به عشق و آينده را حس ميكنم .اعتقادي كه از همان نخستين دديار مذهب نوري شد.
من بارها گوشه و كنار مجلش را در جستجوي بهرام و نوري كاويدم ولي هيچ نشانه اي از آنها نديدم اتنتظار داشتم وقتي بخوابگاه بر ميگردم نوري را ببينم اما وقتي اتاق نوري را خالي يافتم از حيرت بر جا خشك شدم بستر نوري خالي بود.دلشوره عجيبي داشتم اما ناچار بودم سكوت خود را حفظ كنم زيرا اگر سر و صدا راه مي انداختم ممكن بود وضع از آنچه پيش بيني ميكردم بدتر شود.من در انتظار بازگشت نوري بدون اينكه لباس شبه تولدم را از تن خارج كنم روي بستر دراز كشيدم كه سر و صداي در فلت مرا از خواب بيدار كرد با عجله بطرف در دويدم.
-نوري!نوري!
صداي گرم و شاد نوري در فضا پيچيد.
-واي خدا مرگم بده تو هنوز لباستو در نياوردي؟
آه من چقدر دوست بدي ام .با شتاب جلو رفتم و دست نوري را در دستهايم گرفتم.
-نوري نوري تو كجا بودي؟
نوري راه نميرفت ميرقصيد پرواز ميكرد از چشمانش رنگ تب ميتراويد.گونه هايش برنگ گلهاي سرخ شيراز در آمده بود.خوشبختي!بله خوشبختي مثل يك قوس و قزح در اطراف وجود اين دختر زيبا شيرين و گرم حلقه زده بود.
در زندگي هر كس خوشبختي فقط يك بار بطور كامل حلول ميكند و در آن لحظه خوشبختي مثل خوني در رگهاي انسان ميدود مثل شيره حياتي كه در ساقه هاي گياهان در جرشانست و در همه هستي و موجوديت يك انسان جاري مشود.
من نوري مثل موجودي مقدس در آغوش گرفتم و گفتم:عزيزم تولد عشقت مبارك.
نوري مرا بوسيد دستش را در جيب انداخت چهره ملوس و شيرينش را بصورت من نزديك كرد و ناگهان با صداي بلند به گريه افتاد.آه اين گريه غير از گريه اندوه و گريه غم بود اين گريه از هر قهقه اي شور انگيز تر بود.
نوري سرش رادر آغوش من گذاشته بود و ميگريست و منهم بي اختيار با او اشك ميريختم.در آن لحظه به عشق خودم مي انديشيدم به مهران آن پسر ساده فيلسوف و متفكري كه مرا بي نهايت دوست دارد.
ما دختران چه موجودات ساده دل و بردباري هستيم چقدر كوچك و آرام هستيم و پسران چقدر زود ميتوانند اين موجودات خام و مهربان را خوشحال و خوشبخت كنند.نوري همانطور كه اشك ميريخت به چشمان من نگاه كرد و گفت:من از هيچ چيز نميترسم ديگر از هيچ چيز نميترسم.
سرش را در ميان دستهايم فشردم و گفتم:بله عزيزم! تو ديگه از هيچ چيز نميترسي چون از امروز عاشقي!
عاشقي!آنهم عاشقي پاك و مقدس .
در اين لحظه ناگهان چشمان نوري روي هم افتاد و به خواب عميقي فرو رفت.آه چه صورت آرامي.
يك خورشيد خوشبختي.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید