نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کفشهای غمگین عشق

از آنروز زندگي در فلت ما رنگ و جلوه ديگري داشت.آپارتمان ما كلبه عشق بود كلبه اي كه در كارت پستالهاي رنگي و در وسط چمنهاي سبز و روي يك تپه زير نور خورشيد ميدرخشيد از كلبه ما هميشه آواز عشق بفضا ميرفت.من براي مهرانم ميخواندم نوري شور انگيز ترين ترانه ها را سر ميداد و يك لحظه هم سرود گرمي بخش عشق از لبهاي ما نمي افتاد .حالا ما 2 زوج كامل بوديم نوري و بهرام من و مهران صبحها با هم به كلاس ميرفتيم ظهر ها در سلف سرويس ناهار ميخورديم عصرها هم سري به كتابخانه ميزديم و شب را در پاتوق هاي دوستانه دانشجويي ميگذرانديم.
اما عشق نوري و بهرام كه در آغاز راه بود طراوت و شكوه بيشتري داشت آنها هميشه در هم بودند در هم مي پيچيدند قلبهاي جوانشان بيتابي ميكرد اگر بهرام دقيقه اي تاخير ميكرد رنگ نوري از چهره قشنگش ميپريد.
بيتاب ميشد دانه هاي درشت اشك را با سخاوت بر گونه ميريخت.وقتي بهرام از راه ميرسيد قهر عاشقانه نوري دل او را خون ميكرد.ساعتها به التماس مينشست نوري را عاشقانه ميبوئيد تا او را به حرف در آورد.
-عزيزم عزيزم آخر چرا تو انقدر بيتابي ميكني؟
-براي اينكه عاشقم!
-خب منم عاشقم ولي اگر تو جايي گرفتار باشي و تاخير كني من فقط منتظرت ميشم.
-تو بله عزيزم براي اينكه تو فقط عاشقي اما من ديوانه ام!
آنوقت من و مهران شاهد بحثهاي مفصلي بوديم كه نوري و بهرام بر سر اينكه كداميك عاشقترند راه مي انداختند.بر پيشاني صاف و بلند بهرام عرق مينشست دستهايش ميلرزيد تا ثابت كند او بيشتر از نوري پايبند عشق است و نوري آنقدر اشك ميريخت و افسانه هاي دل انگيزي از عشق خود ميبافت تا بهرام برتري عشق او را قبول كند.جنون وديوانگي اين زوج بي پايان بودساعتهايشان را با هم ميزان ميكردند تا درست ساعت 3 بعد از نيمه شب زنگ بزند و هر 2 از خواب بيدار شوند و مدت نيمساعت به يكديگر فكر كنند!
اغلب شبها زنگ ساعت اتاق نوري مرا از خواب بيدار ميكرد او بمحض شنيدن صداي زنگ از خواب ميپريد در وسط بسترش مينشست و بعد عكس بهرام را از روي ميز بر ميداشت و تماشا ميكرد بعد دوباره با رضايت كامل به بستر ميرفت.
پيوند آشنايي و عشق نوري و بهرام چنان گره خورده بودكه همه بچه هاي دانشگاه عشق آنها را تحسين ميكردند.
وقتي آنا در محوطه دانشگاه قدم ميزدند عطر عشق را بهمه دلها ميريختند همه از عشق آنها صحبت ميكردند هر كس اظهار نظري ميكرد دخترها از سر حسادت سعي ميكردند با انواع تهمتها عقده اي كه در رگهايشان ميجوشيد آرام كنند.اما وقتي سينه به سينه نوري ميايستادند و آن معصوميت كودكانه و آن صداقت عاشقانه كه از چهره زيباي نوري ميتراويد ميديدند آرام ميشدند.
پسرها با نوعي حسرت به بهرام و نوري خيره ميشدند اما انها آنقدر بهم مي امدند و چنان مناسب هم بودند كه جاي هيچ ترديدي باقي نميگذاشت.روزها از پي ميگذشتند و عشق نوري و بهرام هر روز شور و هيجان بيشتري ميگرفت آنها در درون خويش رنج ميبردند ذره ذره آب ميشدند ولي با اشتياق بار سنگين اينهمه عشق و پيوستگي را بدوش ميكشيدند يكروز نوري بمن گفت:
-مهتا ميخواستم چيزي بگم!
بگو عزيز!
-آنوقتها كه من عليه عشق بودم زجر زيادي ميكشيدم.
-خوب هر كسي طعم رنجهاي عشق را چشيده!
-ولي امروز من از عشق رنج ميكشم!
نوري در اينجا ساكت شد و بعد از چند لحظه سكوت اينطور ادامه داد .
-هميشه چيزي در من ميدرخشيد چيزي مثل خورشيد گرم و داغ اگر چه خورشيد حيات بخشه ولي وقتي خورشيد را از آسمون پايين بكشي و تو قلبت كار بگذاري تو رو ميسوزونه قطره قطره آبت ميكنه اين همون رنج عشقه رنجي كه بر اثر قدرت و فشار عشق در بطن آدم متولد ميشه.
بعضي اوقات هم بهرام پيش من اعتراف ميكرد و ميگفت:گاهي فكر ميكنم تحمل يك كوره آتش از تحمل اين عشق آسونتره!هر وقت فكر ميكنم ممكنه يه روز ار نوري جدا بشم مثل اينكه تو تنم زلزله افتاده باشه خورد و له ميشم.
و من اغلب با احساس افتخار از اينهمه شور و عشق كه در قلبهاي جوان نوري و بهرام ميطپيد در برابر حرفها و شايعاتي كه عامل مهمش حسادت جوانانه بود دفاع ميكردم اما در ميان ايندسته از جوانان گاهي اوقات بطرز عجيبي از كنايه ها و نيشخندهاي پرويز ميترسيدم.
او تنها جواني بود كه در محوطه دانشگاه ما از نظر چهره اندام و جذابيت مردانه با بهرام برابري ميكرد فوق العاده خوشتيپ بود معاشرتي و ظاهرش بيش از بهرام مهربان بود.آنقدر مهربان كه سنگدل ترين و سخت ترين دختران را با زبان نرمش رام ميكرد.
پرويز خوب حرف ميزد خوب استدلال ميكرد خوب رفتار ميكرد جذابيت مردانه را با ظرافت يك هنرمند آميخته بود عميق و يكپارچه بود جسارتش در اجراي هر پيشنهادي گاهي قلبها را از ترس و هيجان در سينه منفجر ميساخت كافي بود در يك لحظه دختري را از اوج هيجان ظريف و عاشقانه به تنگناي كوبنده هيجان قهرماني بكشد.
پرويز با مران دوست بود اما روابط چندان نزديكي نداشتند مهران در دوستي با او احتياط خاصي نشان ميداد و بيشتر هم تتصادفي يكديگر را ميديدند و معمولا در پاتوقهاي دانشجويي با هم روبرو ميشدند و سلام عليكي ميكردند اما چند روز بود كه ما هر روز پرويز را ميديديم به محض اينكه وارد رستوران كازبا ميشديم پرويز از زمين سبز ميشد و آنقدر گرم و پر شور و خواستني بود كه در كمتر از چند دقيقه جمع كوچك 4 نفري ما را در مشتهاي خود ميگرفت يكوقت ميديديم كه 3 ساعت است بدهان گرم او چشم دوخته ايم و او با لحن گرم و شوخش حرافي ميكند!
-ميدونيد من درباره عشق عقيده اي كاملا مخالف با نظريات فيلسوفان مادي دنياي امروز دارم.من معتقدم كه عشق يعني آميختگي كامل يعني فناي در هم!بدستهاي من نگاه كنيد .من همين حالا فنجان شير را در فنجان چاي خالي ميكنم.يك ظرف شير يعني مايعي از خانواده لبنيات و يك ظرف چاي مايعي از مشروبات معطر و غير الكلي!هر كدام داراي خاصيت جداگانه و كاملا متمايزي هستند!شير ماده اي است سپيد رنگ با طعمي كاملا مستقل و از پستان پر بركتيك گوسفند با گاوي دوشيده شده است و چاي مايعي است قهوه اي رنگ و گس از ساقه هاي گياهي بدست آمده است تصور كنيد كه آنها در يك ديدار تصادفي همديگر را ديده اند و مثل ما انسانها قلبهايشان را با سخاوت به يكديگر تقديم كرده اند حالا ميخواهند هميدگر را لمس كنند دستهاي هم رت بفشترند.حالا من اين 2 موجود را بهم نزديك ميكنم .آها فنجان شير كه نقش زن را بازي ميكند در فنجان چاي كه در اين محاسبه و اسندلال نقش مرد را اجرا مينمايد خالي ميكنم!خوب حالا آنها مثل دو عاشق صادق يكديگر را لمس ميكنند ميبويند اما ميخواهم ببينم آيا در اين اوج احساس عاشقانه و در اين آميختگي هر كدام بتنهايي موجوديت خود را حفظ كرده اند؟آيا شير همان مايع سپيد رنگي است كه دخترك دهاتي با دستهاي قشنگش از پستان گاو دوشيده؟ايا چاي همان مايعي است كه از برگهاي يك گياه بدست آمده؟خير خانمها و آقايان!
اين زوج پس از تركيب عاشقانه هر كدام ماهيت اصلي خود را فراموش كرده و به عنصري ديگر تبديل شده اند آنها پس از شيفتگي عاشقانه بمرحله تكامل انتزاج و آميختگي رسيده اند.
حالا چيزي كه در فنجان منست يك تركيب تازه است كه ديگر نه چاي است نه شير!من عشق يك زن و يك مرد را اينگونه توجيه ميكنم!يعني آنچنان آميختگي و پيوستگي كه هر دو نه بعنوان دو موجود جداگانه بلكه آميخته اي از دو موجود باشند!
آنروز وققتي استدلال عجيب و شاعرانه پرويز را درباره عشق گوش ميداديم من در چشمان درشت وسياه نوري يكنوع تحسين و شيفتگي خاص ميديدم تنها من كه يك زن هستم معني اين نگاه را ميفهميدم.
نگاهي كه پر از شوريدگي تسليم و هيجان بود.نوري عاشق بود نوري ديوانه وار بهرام را دوست داشت .او روزهاي زيادي با خود جنگيده بود تا عشق را بخانه دلش راه ندهد اما بعد از تسليم در عشق زيادت طلب بود بيش از آنچه يك عاشق پر شور مثل بهرام به او هديه ميكرد ميطلبيد.
او انقدر تشنه بود كه گاهي بمن ميگفت:مهتا دلم ميخواد پوست سينه ام را بشكافم و بعد بهرام را زير پوستم جاي دهم!
چنين موجود عاشقي كه در اشتياقي غير عادي ميسوخت اكنون در مقبل حرافي و سخنوري مردي قرار گرفته بود كه تمام آن آميختگي تقدس و هيجان يك عشق كامل را برايش تصوير ميكرد.آنشب وقتي من بخوابگاه آمدم ناگهان از نوري پرسيدم:تو درباره استدلال پرويز چه ميگويي؟
نوري با اشتياق خاصي گفت:عالي بود عالي دلم ميخواست برايش يكساعت كف ميزدم!
بعد سيگاري آتش زد و كنار بستر من نشست و گفت:دلم ميخواست من و بهرام اينطور آميخته ميشديم اين يعني عشق كامل زنده باد پرويز.
پاييز بر سر شيراز خيمه زده بود غم روياي فصل رنگها به آرامي روي قلبهاي ما جوانان پنجه ميكشيد شيراز بطرز غم انگيزي آرام شده بود درختان چنان به آدم نگاه ميكردند كه انگار سرود وداع ابدي ميخواندند.قلبهاي ملتهب ما در سينه بيتابي ميكرد غبار غم روي پيشاني شهر نشسته بود.آبشارهاي شادي كه توريستهاي ثروتمند در فصل تابستان در شهر شيراز سرازير ميكردند به جويبار باريكي تتبديل شده بود.
خط سبز درختان جاده ها و باغها با رگه قرمز خون پاييزي منظره درد آلودي يافته بود.من و نوري با اينكه هر روز در كنار عشاق خود شانه به شانه راه ميرفتيم ولي با ترديد و ترس به آينده نگاه ميكرديم حس ميكرديم تمام شهر حتي كلبه عشق ما در تاريكي فرو رفته است.شبها كمتر به جايي ميرفتيم و بيشتر در خوابگاه خود مينشستيم و در تنهايي پاييز زده خود و گاه زير نم بارانهاي پاييزي و يا در سايه گرفته ابر به صداي غم آلود خوانندگان محبوب خود گوش ميداديم م بعد اغلب نوري سرش را روي شانه ام ميگذاشت و آرام آرام اشك ميريخت.
-مهتا ميدوني چيه؟من خيلي ميترسم خيلي!
موهاي قشنگ و ابريشمين او را كه هميشه روي شانه هاي خوش تركيبش موج ميزد نوازش ميكردم و ميگفتم:از چي مترسي نوري؟آخه چرا ميترسي؟
نوري سرگشته و شورانگيز جوابم ميداد:نميدونم از چي ولي ميترسم.
-آخه ترس آدم بايد دليلي داشته باشه نوري؟
-آه دليل بله دليل دارم خوب فكر كن اگر فردا بهرام ديگه از من خوشش نياد چي ميشه ؟اگه اون منو ول بكنه و بره من با اين دل ديوونه چه بكنم؟اگه بهرام بذاره بره من ميميرم!بخدا ميميرم دلت برام نميسوزه مهتا؟
حس ميكردم نوري دچار يكنوع خود آزاري شده.هميشه حتي در اوج لذت آنلحظه كه احساس گرم و عطشناك بهرام به اوج ميرسيد ناگهان چشم در چشمش ميدوخت و ميپرسيد:بهرام بهرام اگه يه روزي از پيشم بري چي ميشه؟
بهرام برايش صدها قسم و آيه نازل ميكرد با صميمانه ترين كلمات ممكن به او اطمينان ميبخشيد.
-عزيزم من بايد به چه زبوني با چه كلامي بتو بگم به اندازه تموم دنيا تموم خلقت تموم كائنات دوستت دارم!آه تو بگو!من از ديدن تو از تماشاي اينهمه زيبايي كه فقط در موجودي مثل تو جمع شده سر گيجه ميگيرم.
اين عطر نفسها اين پوست سپيد اين پيكره خوش تراش نه !بخدا تو را براي اين بدنيا آوردن كه يك نمونه كامل خلقت به مردم نشون بدن!آخه چطور ميشه من قلبي به اين پاكي عشقي به اين معصوميت دستهايي به اين نازكي و لطيفي را بگذارم و برم؟
اما نوري به آساني ترس موهوم خود را رها نميكرد دستهايش را مثل 2 پيچك بلند در هم ميپيچيد با همه قدرت و صلابتي كه در عشق و اسمش متبلور بود فرياد ميكشيد:نه باز هم بگو من ميترسم!
بهرام باز هم با ملايمت از قلب طلايي عاشق خوداز صفاي عشق خود در گوش نوري زمزمه ميكرد:نوري فقط اينو بدون كه من هم بي تو ميميرم!باور كن صداقتمو باور كن!
نوري اينبار گريه كنان ميگفت:بهرام بهرام به كاري بكن من باورم بشه يالله عاشقت داره ميميره !
بهرام نوري را ميگذاشت و فرار ميكرد.
آنوقت نوري گريه كنان پيش من مي آمد مثل بچه يتيم و غربت زده اي سرش را روي دامنم ميگذاشت و با صداي بلند ميگريست:ديدي من حق داشتم بترسم بالاخره بهرام همين روزها از پيش من ميره!
من نوري را در آغوش ميگرفتم مثل بچه اي او را نوازش ميدادم و سعي ميكردم به كمك استاد روانشناس دانشگاه او را دلداري بدهم.كابوس ترس و تنهايي را از او دور كنم نوري با كلمات و جملات تسلي بخش من بخواب ميرفت و وقتي صبح فردا چشمهايش را باز ميكرد اول بديدن بهرام ميرفت.با آن چشمان درشت و عاشق كشش در چشمان بهرام نگاه ميكرد و ميگفت:بهرام منو ببخش!آخه من خيلي دوستت دارم!
بهرام آنقدر در برابر زيبايي مستي آفرين نوري ضعيف بود كه بدون يك كلمه اعتراض تسليم ميشد و در عالم رويا دست نوري را ميگرفت و بقول خودش در ميان ابرها پرواز ميكرد.
اما اين صحنه ها همه ترديدها و اضطرابات موهوم نوري را از دلش بيرون ميكرد.نوري هر لحظه در مرداب چسبنده تر ديد و اضطراب پيش ميرفت.وقتي همه او را محاصره ميكرديم تا در قلبش دانه هاي اطمينان به عشق و پايداري بهرام را بكاريم آوقت كنار پنجره خوابگاه مينشست و دستهاي قشنگش را زير چانه ميزد و با افكار درد آلود ديگري خود را مشغول ميداشت.
-مهتا فكرشو بكن بهرام ماشينش رو خيلي تند ميرونه اگه يكروز اتفاقي بيفته آه خداي من فكرشو بكن اون با ماشينش تو دره بيفته نه! خداي من!
از پي اين كابوس ساعتها مينشست و گريه ميكرد و من ناچار كنارش مينشستم و او را نوازش ميدادم.
-نوري آخه چرا خودتو با اين افكار شكنجه ميدي جرا؟
-براي اينكه من بهرامو ميپرستم!بهرام خداي منه!اگه يه روز مجسمه خداي آدم رو طاقچه بشكنه تكليف بنده اش چي ميشه؟
جالا خوب ميدانستم كه چرا نوري از عشق ميگريخت و خود را در اتاقهاي خوابگاه محبوس ميكد .اين طبع سودا زده و رويايي اين لطافت احساس كه از نرمي به قطره هاي اشك ميمانست چگونه بار سنگين عشق را به منزل ميرساند ؟؟بتدريج وحشت از پايان كار اين عشق در دلم خيمه ميزد.گاهي از اين موضوع با نامزد فيلسوف مآبم حرف ميزدم.
-مهران تكليف اين عشق چي ميشه؟
مهران سرش را تكان ميداد:ميدوني ما بايد فقط بانتظار عبور زمان بنشينيم!فقط زمانه كه ممكنه اين آتشو اندكي خاموش بكنه!
من از اينهمه خونسردي به تنگ ميامدم و فرياد ميكشيدم:زمان! زمان! آه تو هم كه با اين تكيه گاه ذهني ات حوصلمو سر بردي.
مهران با لبخندي مرا آرام ميكرد و ميگفت:تو خيال ميكني كه تنها نوريه كه تو اين تب عجيب و غريب هذيون ميگه!بهرام هم همينطوره!ديروز پيش من درد و دل ميكرد اون هم تو تنهايي با وحشت و ترس روبروست انگار كه گرگي در زاويه مخفي باغ عشق آن دو نفر كمين كرده و هر لحظه آماده حمله س!و اونا فقط صداي زوزه گرگو ميشنون و وحشت ميكنن!
با دسپاچگي پرسيدم:بهرام بتو چي ميگفت؟
-بهرام؟نگرانه ميگفت:همش ميترسم يه روز نوي منو بزاره و بره يا خدايي نكرده بلايي سر خودش بياره ميبيني درست عين همون اضطرابي كه نوري را در مشتش ميگيره و ميچلونه!
-خب ديگه چي ميگفت؟
-هيچي ميگفت مهران قلب من آنقدر نرمه آنقدر نرمه كه اگر يك قطره اشك نوري روشن بيفته از اونطرفش بيرون ماياد!
وقتي آنروز بحث ما پايان گرفت و مهران از پيشم رفت من مدتها درباره تشبيهي كه مهران درباره عشق اين دو موجود زيبا و كتمل كرده بود فكر ميكردم!در كدام زاويه باغ عشق آنها گرگي كمين كرده بود؟صداي زوزه اين گرگ از كجا به گوششان ميرسيد؟و ناگهان چهره پرويز در كابوسهايم ظاهر شد انگار كه سر پرويز را روي تنه يك گرگ كار گذاشته بودند.فرياد زدم اين كارو نكن! اين كارو نكن!
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید