نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ماني يواش تر برو كه چاك پيراهنت جر نخورد"
در آن لحظه از مقابل آرمينا با همان خشم و كينه گذشتم.

فكر ميكردم به دليل رفتار سبك اوست كه من اين چنين تحقير مي شوم .
مادر بيچاره كه فكر ميكرد آن پسر خوش سيماو خوش اندام در اين مدت كم
عاشق من شده است با ديدن صورت عبوس من آه از نهادش برآمد .
ماريا چند لحظه نگاهم كرد و بعد با صدايي كه تنها من بشنوم گفت :"فراموش كن به رقص مادر و پسر نگاه كن ! ببين چه قدر هماهنگ و موزون مي رقصند."
با غيظ چشمانم را سمت محل رقص چرخاندم . آهنگ ملايمي نواخته ميشد و فقط آن دو در حال رقص بودند.
با تمام شدن آهنگ مهمانان را براي صرف شام دعوت كردند . من هم سعي كردم در جايي قرار بگيرم كه مجبور نباشم خانم رزيتا و پسرش را تحمل كنم . مادر بنا بر سياست خودش جاي مرا با ماريا عوض كرد و تا به خودم آمدم ديدم كنار پسر جواني قرار گرفتم كه بي اندازه حرف ميزد و مي خنديد.
پسر جوان كه متوجه من شده بود سعي ميكرد به نوعي نظر مرا جلب كند.ظرف سالاد و ماست و نوشابه و هر چه دم دستش بود را مقابل من مي گذاشت و مرا دعوت به خوردن ميكرد.
وقتي پرنده نگاهم به سمت جايگاه خانوادگي خانم رزيتا پر كشيد نگاه نافذ برديا را خيره به خود
ديدم كه زود نگاهش را دزديد و سرگرم گفت و گو
با مادرش شد .
نمي دانم چرا تا ميديدمش قلبم تند ميزد!
غذا به دلم نمي چسبيد اولين نفري بودم كه ميز شام را ترك ميكرد .
فكر امتحان رياضي فردا ذهنم را مشغول كرده بود . بعضي از فرمول هاي سخت را مرور ميكردم اما صداي قاشق و بشقاب و ليوانها به حدي آزار دهنده بود كه برخي از فرمول هاي ساده از ذهنم ميگريختند.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید