نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

"مادر بزرگ حال خوشي نداشت ! به گمانم تب داشت اما به روي خودش نمي آورد . باهاش صحبت كردم تو بري پايين پيشش خيلي هم خوشحال شد . از امشب ميتواني بري پايين . پيرزن است گناه دارد."
من گناه نداشتم كه بايد پرستار يك پيرزن بد اخلاق و عيب جو مي شدم كه از كوچك ترين حركتم انتقاد مي كرد و به من امرو نهي ميكرد .
پدر زياد راضي به نظر نميرسيدو زير لب غرولند ميكرد.مادر زير چشمي حركاتش را كنترل ميكرد.مهبد جند تا از سيب زميني هاي مرا كش رفت و زود تر از همه ميز شام را ترك كرد .
"پاشو ماني ميز شام با تو !بعد هم يك چاي كم رنگ بريز بيار نشيمن."
وقتي مادر رفت من نگاهي به ظرف غذاي پدر انداختم. هنوز غذايش را تمام نكرده بود

.* فصل چهارم *


مادر عاقبت كار خودش را كرد . سرويس قاشق و چنگال نقره اش را فروخت و برايم يك دست لباس قشنگ و بي نظير سفارش داد .شب تولد نزديك بود و دوباره همه به جنب و جوش افتاده بودند. ماريا پس از كلي دعوا و مجادله توانست نظر شوهرش را براي خريد يك دست لباس گران قيمت جلب كند . خاله رويا از بابت لباس و زيور آلات نگراني نداشت و آرمينا هم عقيده داشت لباس سفارشي اش در آن جشن بي رقيب خواهد بود .مادر پشت سرش غر ميزذ:"فكر كردي !
بگذار لباس ماني آماده شود آن وقت مي فهمي رقيب يعني چه؟"
"مادر اگر رنگ پيراهن ماني را به جاي آبي صورتي كم رنگ انتخاب ميكردي قشنگ تر نبود؟"
"نه! تو چه ماداني تركيب رنگها يعني چه؟ خودت كه در انتخاب رنگ اسير سليقه ستار هستي لازم نكرده به رنگ پيراهن ديگري ايراد بگيري."
"من كي ايراد گرفتم فقط خواستم نظرم را بگويم."
نميدانم چرا اين بار زياد بي ميل نبودم كه بروم بر خلاف با اول كه هيچ رغبتي براي رفتن نداشتم.


عاقبت خياط لباس مرا حاضر كرد و به راستي كه طبق قولي كه داده بود بي نظير بود. پيراهن تنگ و كوتاه بود كه با حرير ادامه پيدا ميكرد خوش دوخت بود و درست اندازه من .
مادر فوق العاده از كار خياط راضي بود و چشمانش از خوش حالي برق ميزد.
"ماني بزار شب تولد برسد آن وقت همچون نگين خواهي درخشيد."
من مستانه خنديدم.

* * *
از مدرسه كه برگشتم سرو صدايي را از راهرو شنيدم . از چند پله بالا رفتم كه ديدم مادر جلوي در ايستاده و به دو كارگر امرو نهي ميكند.
كارگرها پيانوي يادگار پدربزرگ را كه روز تولد مادر برايش خريده بود از پله ها پايين ميبردند.
"مادر شما پيانوي يادگاري را فروختيد ؟"
"آره ! چيز قابل استفاده اي نبود ديدم خوب ميخرنش فروختمش."
"ولي آخه چرا ؟ چه احتياجي داشتي ؟"
"پول قابل ملاحظه ايست , مدتي بود سينه ريز برلياني كه در مغازه آشناي خاله رويا ديدم بد جوري چشمم را گرفته مي خواهم آن را بخرم."نميدانم چرا دلم از فروش پيانو گرفت . با وجودي كه هيچ گاه نواي ماهرانه اي از آن به گوشم نرسيده بود,اما نميدانم چرا دلم سوخت.

"ماني براي فردا شب برايت يك سرويس بدل خريدم كه با اصل مو نمي زنه."
"مادر باز مي خواهي آبروريزي شود ؟"
"آبروريزي چيه دختر؟وقتي ديديش خودت هم باورت نميشه كه اصل نيست در ضمن يك شب است و هيچ كس نمي فهمد."

*‌ * *
"ماني نگاه كن مثل شاهزاده خانم هاي باوقار شدي...ببين اين سرويس چقدر به لباست مي آيد ...راستي كه سليقه ي مادر حرف ندارد."
مادر لبخند از لبش محو نمي شد . با رضايت خاطر نگاهم ميكرد.چرخي مقابل آينه
زدم و براي چندمين بار از بي نظير بودن لباس اطمينان حاصل
كردم.ماريا هم از بابت پيراهن راسته اش راضي به نظر
مرسيد و براي رفتن از خودش بي تابي نشان مي داد.
"مادر!خاله رويا نگفت كي مي آيد؟"
مادر شانه هايش را بالا انداخت و گفت چه ميدانم !اين جور مواقع
كم تر پيش مي آيد كه خاله ات بد قولي كند...آهان ,گوش كن صداي بوق ماشينش مي آيد بچه ها بجنبيد."

خاله رويا و آرمينا جلوي در پاركينگ ايستاده بودند و محو تماشاي من
دهانشان باز ماند.
"به به ! ماندانا خانم! ميبينم خوب فهميدي در اين جود مهمانيها بايد چگونه پوشيد تا انگشت نما شد."
آرمينا فقط گوشه چشمي نازك كرد.لباسي كه گفته بود يقين دارد بي رقيب است فقط با لباس ماريا از نظر زيبايي برابري ميكرد.

خانم رزيتا به استقبالمان آمد . نگاهش به من بود و مبهوت و تحسين آميز سر تا پايم را بر انداز كرد .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید