نمایش پست تنها
  #62  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ساعت سه بعد از ظهر پروین خانم با مادرم تماس گرفت تا من شب به خانه آنهابروم . با اینکه منتظر تلفن رامین بودم و می دانستم اگه نباشم او ناراحت می شود ،آماده شدم و به خانه آنها رفتم. آنها می دانستند که من با رامین نامزد کرده ام. خیلی خوشحال بودند. آن شب چون تولد فرزاد بود ، پروین خانم مرا هم دعوت کرد تا درجمع آنها حضور داشته باشم.

فرزاد با بغض گفت : تو هنوز برایمان بوی فرهاد را میدهی. به خاطر همین خیلی دوستت داریم و دوست داریم که در هر کار ما تو حضور داشتهباشی. آن شب حتی برای خواب خانه آنها ماندم و فردا غروب فرزاد مرا به خانه خودمانرساند.

وقتی فرزاد رفت ، مادرم با نگرانی گفت : افسون خدا به دادت برسه ، رامیناز دستت خیلی عصبانی است.
گفتم : برای چی ؟

مادر با اخم گفت : اون دیروزبهت گفته بود که شب با تو تماس می گیره ولی با این حال تو به خانه پروین خانم رفتی.
گفتم : حالا رامین کجاست.

مادر گفت : هنوز تو تبریزه ، شب با هواپیما برمیگرده . فردا هم عقد کنانتان است و من نگران شما دو نفر هستم.
به اتاقم رفتم . شیما خیلی از دستم عصبانی بود و با من حرف نمی زد و خیلی سرد برخورد می کرد.
شبعمو و زن عموهایم همه به خانه ما آمدند تا به مادر برای مراسم عقدکنان فردا کمککنند. ساعت ده شب آقای شریفی به خانه ما زنگ زد و از من خواست که به خانه آنهابروم. گفت که رامین هم به تهران برگشته است.
وقتی آماده شدم که به خانه آنهابروم خاله ها و عمه هایم با شوهرانشان به خانه ما آمدند و همه دور مرا گرفتند وصحبتمی کردند. هر چه سعی کردم به خانه آنها بروم ، فرصت پیش نیامد. فقط لحظه ای شیما رادیدم که از در خارج شد و به خانه آقای شریفی رفت.

ساعت یک نیمه شب بود که دیگهخسته شده بودم و خیلی خوابم می آمد. به اتاقم رفتم و هر چه به خانه آقای شریفی زنگزدم که از او معذرت خواهی کنم تلفن آنها بوق اشغال می زد و بعد از خستگی خوابم برد.

صبح لیلا به دنبالم آمد و با شیما به آرایشگاه رفتم . از اینکه دوباره بایتس سرسفره عقد کنار کس دیگری بنشینم ته دلم ناراحت بود. شیما با من زیاد صحبت نمی کردچون از حرکاتم خیلی عصبانی بود.

لباس عروس پوشیدم . رامین پشت در بود . وقتی باآرایش و لباس عروس در را باز کردم و پیش رامین رفتم ، او بدون اینکه اظهار خوشحالیکند سرش را پایین انداخت ولی صورتش سرخ شده بود.

فکر کنم اولین عروس و دامادیبودیم که روز عروسیمان با هم قهر بودیم . ولی من اینطور دوست نداشتم . با لبخند بهطرفش رفتم . دستم را در دستش حلقه زدم . دستش مانند گلوله ای از آتش بود. به رویشلبخند زدم ولی او اخم کرده بود. ( ناز دامادو ندیده بودیم که اونم دیدیم إإإإإإإإ)
احساس کردم قلبا نمیخواهد اینطور باشد ولی غرور زیبایش به او این اجازه را نمی داد.
وقتی سوار شدیمگفتم : عزیزم چرا اخم کرده ای؟
جوابم را نداد و فقط چشم غره ای به من رفت.
گفتم : حالا برایم قیافه گرفته ای که داماد شده ای؟

از این حرف من لبخندیروی لبش نشست و گفت : پدرم را خوی سرکار گذاشتی.
گفتم : به خدا وقتی می خواستمبه خانه شما بیایم ، خاله ها و عمه هایم سر رسیدند و خانه ما شلوغ شده بود و هر چهبه خانه شما تلفن زدم ، تلفنتان بوق اشغال می زد . انگار گوشی را بد گذاشته بودید.
رامین پوزخندی زد و گفت : تو فکر نکردی که پدرم شاید ناراحت شود.

لبخندیزده و گفتم : پدر شوهرم مرد عاقلی است . او ناراحت نمی شود . و ادامه دادم : تو روخدا رامین اخم نکن.
رامین نگاهی به صورتم کرد و گفت : باعث این اخم کی هست؟

لبخندی زده و گفتم : من هستم و از تو معذرت می خواهم ولی نمی توانستم دل پروینخانم و فرزاد را بشکنم چون تولد فرزاد بود و آنها دوست داشتنذد که من خانه شان باشمو بعد شیطنتم گل کرد و گفتم : اگر خیلی ناراحتی که چرا خانم محتشم را بیرون انداختهای می تونی دوباره به او پیشنهاد همکاری بدهی.
رامین با تعجب نگاهم کرد و گفت : تو فکر می کنی من به خاطر خانوم محتشم ناراحت هستم.

گفتم : شاید همین باشه کهتو ناراحت هستی.
رامین گوشه خیابان ماشین را نگه داشت و به طرف من برگشت و گفت : اگه تو فکر می کنی که من به خانوم محتشم علاقه دارم پس برای چه می خواهی سر سفرهعقد بنشینی؟
گفتم : شاید هم ننشیتم.

رامین جا خورد و با ناراحتی گفت : توچه می خواهی بگویی که اینقدر آسمان ریسمان می کنی.
لبخندی زدم و به صورت زیبایشنگاه کردم . سرم را نزدیگ کوشش آوردم و گفتم : می خواهم بگم خیلی دوستت دارم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و بعد لبخندی زد و ماشین را به حرکت درآورد و باهم به طرف سرنوشت حرکت کردیم.
لیلا و شیما در ماشین دایی محمود نشسته بودند وپشت سر ماشین ما حرکت می کردند . رامین آرام و شاد بود و اثری از ناراحتی در صورتشپیدا نبود.
هر دو سر سفره عقد نشستیم . به خاطر اینکه رامین را کمی اذیت کردهباشم گفتم : نگاه کن سامان هم آمده است. کی او را دعوت کرده . طفلک چقدر پکره.

رامین نگاهی به من انداخت اخمی کرد و گفت : چیه نکنه پشیمان شده ای.
گفتم : نه بابا. ولی سامان مرد خیلی خوب و آقایی بود. هر دختری آرزو داره که او شوهرشباشه.

عاقد هنوز نیامده بود. رامین از کنارم بلند شد و به طرف اتاق خواب منرفت.
دلم فرو ریخت . با خودم گفتم آخه دختر تو نمی تونی جلوی زبان بی صاحب خودترا بگیری. چقدر او را ذیت می کنی.

سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم . رامین رادیدم که روی لبه تخت نشسته است . جلوی پای او دو زانو نشستم . دستش را گرفتم و گفتم : وای چقدر ناز می کنی. من شوخی کردم. من به جز تو به کس دیگر اصلا فکر نمی کنم.
رامین با ناراحتی نگاهی به عکسهای فرهاد انداخت و آرام گفت : ولی هنوز برای منثابت نشده که واقعا مرا دوست داری.

لبخندی زده و گفتم : آخه اگه من تو را نمیخواستم که کسی مرا مجبور نکرده بود که با تو ازدواج کنم. پس دوستت دارم و م خواهمبا تو زندگی کنم.
رامین آهی کشید و با ناراحتی گفت : ولی من احساس می کنم که توهنوز فرهاد را فراموش نکرده ای و نتوانسته ای او را از قلب خودت بیرون کنی تا منبتوانم جای آن را بگیرم.

متوجه منظورش شدم . از بودن عکسهای فرهاد که در اتاقمبود ناراحت بود.
آرام بلند شدم . جلوی عکسهای زیبای فرهاد ایستادم . چقدر زیبابود. چقدر دوست داشتنی بود. بایستی فراموشش می کردم . بایتس به خاطر آینده ام ، اورا به طوفان خاطره ها می سپردم . بایستی او را با قشنگ ترین خاطراتم در جای مخصوصیاز ذهنم قرار می دادم. دستی به صورت زیبایش روی عکس کشیدم .قلبم می طپید . فلبمفشرده تر می شد. قلبم آرام می گریست . آرام آرام عکسها را از دیوار جدا می کردم. بغض مانند کوهی روی گلویم نشسته بود. رامین به کمکم آمد.

وقتی می خواستم عکسهارا از دیوار جدا کنم دستش را روی دستم گذاشت و در جدا کردن عکسها از دیوار کمکمکرد. وقتی عکسها از دیوار جدا شد ، خم شدم تا عکسها را از روی زمین بردازم تا آنهارا توی پاکت یگذارم ولی رامین مرا بلند کرد. نگاهی به صورتم انداخت . اشک درچشمهایم حلقه زده بود. پیشانی ام را بوسید و سرم را در آغوش کشید.

ناخود آگاهزدم زیر گریه ولی دیگه برای گریه کردن تکیه گاه داشتم. دیگه برای حرفهایم همدمداشتم . او هم ناراحت بود. در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد و لیلا گفت کهعاقد آمده است.

صورتم را جلوی آینه پاک کردم . رامین عکسها را جمع کرد و درپاکتی گذاشت و با هم بیرون رفتیم . روی سرمان نقل می ریختند. وقتی عاقد خطبه عقد راخواند ، تا دودفعه سکوت کردم. دفعه سوم رامین آرام دستم را فشرد . زیر چشمی نگاهشکردم . لبخندی به من زد. من هم با صدای آرام گفتم : با اجازه بزگترها بله. همه هوراکشیدند و کف زدند .

آقای شریفی به طرفم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : خدازا شکر که من تو را کنار رامین سر سفره عقد دیدم. این آرزوی من بود که شما با همازدواج کنید.
گفتم : پدر جان ببخشید که دیشب ...
آقای شریفی خنده ای کرد وگفت : دخترم خودتو ناراحت نکن . شیما خانوم همه چیز را برایمان تعریف کرده است . اودیشب مراقب تو بود.
نگاهی به شیما انداختم و گفتم : ای بدجنس.

شیما خندید وگفت : تو فکر کردی من بیکار نشسته بودم.
رامین خنده ای کرد و گفت : اینقدر توبدجنس هستی که همه چهار چشمی مراقبت بودند.
در همان لحظه آقای محمدی جلو آمد. تا او را دیدم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم . با رامین احوال پرسی کرد و بااو خیلی صمیمی دست داد. نگاهی به من انداخت و بعد از احوال پرسی پاکتی را جلوی منگرفت و گفت : ببخشید که نتوانستم چیز بهتری به شما هدیه بدهم. این قابل شما رانداره.
با تعجب نگاهی به پاکت انداختم . بازش کردم دیدم سند خانه ای است کهپدربزرگ و مادربزرگ در آنجا زندگی می کنند. آن را به نام من زده بود.
اینقدرتعجب کرده بودم که به من من افتاده بودم.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید